ناگفته هایی از استاد پرویز مشكاتیان به مناسبت 24 اردیبهشت سالروز تولد او
صدای تار كه در خانه می پیچید از خود بی خود می شد. هنوز كوچك تر از آن بود كه بتواند ساز دست بگیرد و انگشتانش ظریف تر از آن بود كه زخمه به سیم بزند. با این همه، شوری در دستانش بود كه صبوری از او گرفت و دیری نگذشت كه پدر فهمید كه جان پرویز تشنه ی زخمه و سیم است. اینگونه شد كه پدر كه تار و ویولن را شیرین می نواخت و با تاریخ و ادبیات و فلسفه نیز دمخور بود، شد اولین معلم پرویز.
از همان پنج سالگی كه ساز را دست او گذاشت گوشش را هم به اشعار فردوسی و حافظ آشنا كرد. این انس به ادبیات ودیعه ای بود كه پدر در وجود او نهاد و بعد ها همین شعور ادبی به كمكش امد و موجب خلق قطعات و تصنیف هایی شد كه انگار شعر چون جانی بود كه در كالبدشان دمیده شده باشد.
پنج ساله بود كه قصه ی او و سنتور شروع شد. سنتوری برایش گرفتند و او مشق ساز را آغاز كرد. خودش می گوید: یادم میآید یك سنتور داشتم كه جلوی آن در داشت. شش ساله بودم كه پدر آن را خرید.دو گنجشك داشتم كه برایشان اسم گذاشته بودم "گریگرانه"و "سمبری برانه" حالا اینكه چه معنایی داشت را نمی دانم به آنها مركوكروم زده و جلدشان كرده بودم توی باغ.هر وقت سوت میزدم می آمدند روی شانه هایم می نشستند.
آنها را میگرفتم و در داخل فضای كوچكی كه جلوی سنتور قرار داشت می گذاشتم ودر را می بستم وشروع به تمرین سنتور میكردم .احساس كودكی ام این بود كه آنها از شنیدن ساز لذت میبرند بعد از مدتی هروقت كه سوت میزدم میدیدم كه دیگر نمی آیند موضوع را به پدر گفتم.پرسید كه موقع ساز زدن آنها را كجا نگه میداری؟ وقتی برایش تعریف كردم گفت:"بیچاره ها كر شده اند".
بذر عشقی كه پدر در وجود او نهاد مایه ای شد برای 63 سال مشكاتیان بودن.
روزهای آخر تابستان بود و چند نفس بیشتر تا خیزِ خزان نمانده بود كه خبری تلخ كام موسیقی مهجور مانده ایران را تلختر كرد... «صبح مشتاقانِ» پاییز 88 دیگر پرویز مشكاتیان را ندید و «سرو آزادِ» موسیقی ایران بیآنكه «مژده بهار» را ببیند، «خلوت گزیده»تر از همیشه پای در «طریق عشق» و سر بر «آستانِ جانان» گذاشت و دست از این دنیا كشید. مشكاتیان، موسیقیدانی شاعر بود؛ شاعری كه واجهایش، نتها بودند و واژههایش، ملودیها. در آهنگهای مشكاتیان شعر و شعور موج میزد. او یك هنرمند مردمی بود، تشییع پیكر او در زادگاهش نیشابور گواه بر این مدعاست وقتی كه روز چهارم مهر ماه جمعیتی مملو به همراهی او تا آرامجای ابدیاش آمدند؛ برخی سازهایشان را كفن كردند و برخی بهتزده از رفتنِ زودهنگام او دست میگزیدند و این شد كه واژهها از زبان شاعر شهره شهركنار هم آمدند كه: «ای سوگوار صبح نشابور سرمهگون / عصری چنین سزای سیهپوشیات نبود» قطعه بینظیر «خزان» در روزهای پاییز یادآور كوچ نا بهنگام پرویز مشكاتیان است كه با مضرابش برگها را به سماع در میآورد و از سویی تصویری الهامبخش از رنگها كه او را برای همیشه در یادها ماندگار كرد. در خزانی كه او ساخت، خود نقش برگ پاییزی را داشت كه بر «بیداد» تاخت. آری؛ «افتاد/ آن سان كه برگ/ -آن اتفاق زرد -/ میافتد/ افتاد/ آن سان كه مرگ/- آن اتفاق سرد - / میافتد/ اما/ او سبز بود و گرم كه/ افتاد...» پرویز مشكاتیان در آخرین روزهای تابستان سال 1388 درگذشت و چهارم مهر ماه نیز در زادگاهش، نیشابور تشییع و به خاك سپرده شد؛ بر سنگِ آرامگاه او نوشته شده است: «سرو آزاد»؛ درست همانطور كه زیست... او رامشگری بود كه از هر مضراب و زخمهاش چكامه و شعر میریخت و در هر نت سكوت او هزاران فریاد جاری بود.