در چهار طرف شوری به پا شده بود. یكی دنبال بچهاش میگشت و دیگری دنبال مادرش، یكی زنش و یكی دخترش. سراجالدین خسته و درمانده گوشهای نشست و به ذهنش فشار آورد تا شاید به یاد بیاورد كه سكینه كی و كجا از او جدا شده است اما ...
درباره ی نویسنده : «سعادت حسن منتو» یك غلام به دنیا آمد. در كشوری كه هنوز تحتِ اشغال انگلیس بود؛ یعنی روز 11 مه سال 1912 میلادی كه هنوز پاكستان نبود و هند در چنگ خونین اشغالگران انگلیس بود. او از كودكی بسیار میترسید و با ترس بزرگ شد. در خانه از همه میترسید؛ از برادران و خواهران ناتنیاش، از پدرِ سختگیرش كه اصالتا كشمیری بود و حالا با دوازده فرزند (از جمله سعادت حسن) در هند به سر میبرد! با این حال اولین مجموعهی داستانش را به پدرش تقدیم كرد؛ به «خواجه غلام حسن.»
داستان كوتاه « پنجره را باز كن » اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید .
قطار ویژه ساعت دو بعد از ظهر از امرتسر حركت كرد و هشت دقیقه بعد به مغول پورا رسید. در راه چندین نفر كشته شده بودند و زخمیهای زیادی به چشم میآمدند و عدهای نیز سر در گم میگشتند.
ساعت ده صبح وقتی روی زمین سرد كمپ سراجالدین چشمهایش را باز كرد و در چهار طرفش زنان و كودكان و مردان را مانند دریایی متلاطم دید، قدرت تفكرش ضعیفتر شد و تا مدتی به آسمان كثیف خیره بود. در هر سوی كمپ شوری برپا بود اما گوشهای سراجالدین انگار قفل شده بودند و اصلا چیزی نمیشنید. اگر كسی به او نگاه میكرد، با خود میگفت كه حتما در فكر عمیقی فرو رفته است كه چیزی نمیشنود. هوش و حواسش در خلائی معلق بود.
همانطور كه به آسمان خیره شده بود، ناگهان نگاهش به خورشید افتاد و روشنی زلّ آن در رگ و ریشهٔ وجودش نشست و با او بلند شد. در بالا و پایین ذهنش تصاویر زیادی میچرخیدند؛ غارت، آتش،فرار، ایستگاه، تیراندازی، شب و سكینه، ناگهان سراجالدین از جا پرید و مثل دیوانهها به آدمهای اطرافش خیره شد. چندین ساعت مدام فریاد میزد: سكینه! سكینه! كل خاك كمپ را زیر و رو كرد اما نشانی از دختر جوان یكی یكدانهاش پیدا نكرد.
در چهار طرف شوری به پا شده بود. یكی دنبال بچهاش میگشت و دیگری دنبال مادرش، یكی زنش و یكی دخترش. سراجالدین خسته و درمانده گوشهای نشست و به ذهنش فشار آورد تا شاید به یاد بیاورد كه سكینه كی و كجا از او جدا شده است اما بعد از فكر زیاد، ذهنش به جسد مادر سكینه رسید و همانجا ماند. تمام دل و رودهاش بیرون ریخته شده بود. بیش از این چیزی به ذهنش نرسید. مادر سكینه مرده بود، جلوی چشمان سراجالدین از نفس افتاده بود اما سكینه كجا بود كه مادرش قبل از مرگ در موردش گفته بود:
« منو ول كن، سكینه رو بردار و از اینجا فرار كنید.»
سكینه همراه او بود. هر دو با پای برهنه فرار كرده بودند. در راه شال سكینه افتاده بود. سراجالدین میخواست شال را بردارد اما سكینه به او گفته بود:
« پدر جون! ولش كن.»
اما او خم شده بود و شال را برداشته بود. همینطور كه غرق فكر بود، چشمش به جیب برجسته شدهاش افتاد. دستش را در جیبش كرد و یك تكه پارچه درآورد، همان شال سكینه بود. اما سكینه كجا بود؟!
سراجالدین به ذهن خستهاش خیلی فشار آورد اما نتیجهای عایدش نشد. آیا سكینه را همراه خودش به ایستگاه آورده بود؟ آیا همراه او سوار ماشین شده بود؟در راه وقتی شورشیان جلوی ماشین را گرفته و به داخل یورش برده بودند، آیا بیهوش بوده و آنها سكینه را بردهاند؟ ذهنش لبریز از سوال بود اما جوابی برای آنها نداشت. شدیداَ نیاز به همدردی داشت اما تمام آدمهایی كه اطرافش بودند، همه نیازمند همدردی بودند. سراجالدین میخواست گریه كند اما چشمانش یاریش نمیكردند. اشكهایش جایی پنهان شده بودند.
شش روز بعد وقتی كمی هوش و حواسش سرجا آمده بود، مردمی را دید كه برای كمك به او آماده بودند. هشت نوجوان با یك كامیون و تعدادی تفنگ. سراجالدین برایشان دعای خیر و آرزوی موفقیت كرد و نشانیهای سكینه را به آنها داد:
«پوستش سفیده، خیلی خوشگله، به من نرفته، شبیه مامانشه یه دختره تنها كه حدودا هفده سالشه. دنبالش بگردین، خدا خیرتون بده.»
نوجوانان داوطلب به سراجالدین یقین دادند كه اگر دخترش زنده باشد، ظرف چند روز آینده او را نزدش خواهند آورد. داوطلبان جان بر كف به سمت امرتسر رفتند. چندین زن و بچه و مرد را از آنجا دور كرده و به جای امن رساندند. ده روز گذشت اما سكینه را پیدا نكردند. یك روز مطابق همیشه به سمت امرتسر راه افتادند كه كنار چاه آب در خیابان دختری را دیدند. دختر به محض شنیدن صدای كامیون، ترسید و فرار كرد. امدادگران داوطلب ماشین را متوقف كرده و همگی دنبال او افتادند. در یك مزرعه او را گرفتند. دختر زیبایی بود .
«نترس، اسمت سكینه است؟»
چهرهٔ دختر زردتر شد اما جوابی نداد.وقتی اصرار امدادگران را دید، وحشتش ریخت و گفت كه سكینه، دختر سراجالدین است. هر كدام به روشی از سكینه دلجویی كردند.یكی كتش را به او داد و یكی به او شیر نوشاند. او را در كامیون نشاندند.
چند روز گذشت. سراجالدین از دخترش خبری نداشت. تمام روز در سوراخ سنبههای كمپ سرك میكشید اما اثری از دخترش نبود. شبها تا دیر وقت برای موفقیت امدادگران دعا میكرد چون به او یقین داده بودند كه دخترش زنده است و ظرف چند روز او را پیدا خواهند كرد.
یك روز سراجالدین امدادگران را دید كه در كامیون نشسته بودند. دوان دوان سمتشان رفت. كامیون داشت راه میافتاد. از آنها پرسید:
«نشونی از دخترم پیدا كردین؟»
همه یك صدا جواب دادند: «پیدا میكنیم، پیدا میكنیم» و كامیون به راه افتاد.
قلب سراجالدین كمی آرام گرفت و باز هم برایشان دعا كرد. نزدیك غروب در كمپ نشسته بود. نزدیك او كمی آن طرفتر چهار نفر چیزی را بلند كرده و میبردند. فهمید كه نزدیك راهآهن دختری بیهوش افتاده بوده و آن آدمها او را بلند كرده و میبرند. سراجالدین پشت سر آنها به راه افتاد. دختر را به پرستاران بیمارستان سپردند. كمی بعد سراجالدین نیز مقابل بیمارستان رسیده بود. آهسته داخل شد. كسی در اتاق نبود. فقط یك برانكارد كه جنازهای روی آن افتاده بود. با گامهای كوتاه به سمت آن رفت. در نور كم سوی اتاق، نگاه سراجالدین بر چهرهٔ زرد جنازه افتاد و فریاد زد: «سكینه!»
دكتر كه در حال روشن كردن چراغی بود، پرسید: «چی شده؟»
تنها چیزی كه توانست از گلوی سراجالدین خارج شود این بود :« من پدرشم، من پدرشم!»
دكتر به جنازهٔ روی برانكارد نگاهی كرد، نبضش را گرفت و به سراجالدین گفت:« پنجره را باز كن!»
در جسم بیجان سكینه جنبشی پیدا شد. با دستان بیجانش كمربندش را شل كرد. سراجالدین با خوشحالی فریاد زد:
«زنده ست، دخترم زنده ست»
دكتر سر تا پای غرق عرق شد.