داستان كوتاه « تونل» اثر ماكسیم گوركی ، قصه ای است از كارگرانی كه با سختی و رنج در دل یك كوه كار و تلاش می كنند تا تونلی حفر كنند و با این تونل شاید كشوری را به كشور دیگر متصل كنند و با سختی و تلاش بالاخره موفق می شوند ...
درباره ی نویسنده: آلكسی ماكسیموویچ پِشكوف كه بیشتر با نام ماكسیم گوركی شناخته میشود داستاننویس، نمایشنامهنویس و مقالهنویس انقلابی روس و از بنیانگذاران سبك رئالیسم سوسیالیستی بود. از آثار او میتوان نمایشنامهٔ چهار پردهای در اعماق، رمان مادر (كه معروفترین اثر او نیز هست)، آدم بیكاره، ارباب، آرتامانوفها (كه در ایران به نام تجارت آرتامانوف معروف است) و استادان زندگی را ذكر كرد.
(داستان كوتاه «تونل» اثر ی از این نویسنده را در زیر می خوانید.)
تونل
كوه های بزرگ، با تاجی از برف های دائمی مانند قابی دور دریاچه آبی و آرام را گرفته اند، طرح مبهم باغها موج می زند و به روی آب خم می شود. خانه های سفید، گوئی از شكر ساخته اند، در آب خیره شده و سكوت مانند خواب آرام كودكی است. صبح است. نسیم بوی گل ها را از تپه ها به همراه می آورد. خورشید تازه طلوع كرده است و قطره های شبنم هنوز روی برگ های درختان و تیغه های علف میدرخشد. جاده نواری است كه به دره خاموش كشیده اند. سنگفرش است، اما چنان نرم به نظر می رسد كه گویی پارچه حریر است. كنار یك توده سنگ، كارگری نشسته است كه مانند سوسك، سیاه است. از صورتش شهامت و مهربانی پیداست و روی سینه اش مدالی آویزان است.
دستهای پر پینه اش را روی زانوها گذاشته و سرش را بالا گرفته است و به روی رهگذر كه زیر درخت بلوط ایستاده است، نگاه میكند. میگوید: سینیور، این مدال را به خاطر كار در تونل سیمپلن به من داده اند. به مدالی كه روی سینه اش برق میزند، نگاه میكند و میخندد: «آره هر كاری سخت است اما وقتی از ته دل دوستش داشتی به جنب و جوشت می آورد، دیگر سخت نیست. اما البته كار من كار ساده ای نبود.» سرش را تكان داد و به خورشید لبخند زد. ناگهان به هیجان آمد دستش را تكان داد و چشم های سیاهش درخشید: «بعضی وقت ها یك كمی ترسناك بود. فكر نمی كنید كه حتی زمین هم حس دارد؟»
وقتی شكاف های خیلی عمیق كنار كوه می كندیم، زمین با خشم، پیش رویمان در میآمد. نفسش گرم بود، دلمان تو می ریخت. سرمان سنگین می شد و تا مغز استخوانمان درد می گرفت. خیلی ها این قضیه سرشان آمده! گاهی به ما سنگ می پراند و گاهی آب داغ به سر و رویمان می ریخت. خیلی وحشتناك بود! بعضی وقت ها كه نور به آب می افتاد قرمزش می كرد و پدرم می گفت: «بدن زمین را زخمی كردیم، او ما را در خونش غرق خواهد كرد و خواهد سوزاند.» راستش این خیال محض بود اما وقتی آدم چنین حرفی را توی زمین، در تاریكی خفه كننده می شنود، كه آب با صدای غم انگیزی چكه می كند و آهن به سنگ سابیده می شود، همه چیز به نظر ممكن می رسد. خیلی عجیب بود، سینیور! ما در برابر كوهی كه توی شكمش را می كندیم، و سرش به ابرها می خورد، خیلی ریزه میزه بودیم... باید خودتان ببینید تا حرف مرا بفهمید.
كاش آن شكافی را كه ما مردمان كوچك دركنار كوه كنده بودیم می دیدید. صبح كه به آن وارد می شدیم و توی شكم كوه فرو می رفتیم، غمناك، از پس ما نگاه می كرد. كاش ماشین ها را و صورت اخموی كوه را می دیدید و صدای غرش را كه از درون زمین می آمد و انعكاس انفجار را كه مانند خنده دیوانه ها در زیر كوه می پیچید، می شنیدید.» به دست هایش نگاه كرد و بند فلزی را كه روی لباس كار آبیش بود، درست كرد و آرام آه كشید. با غرور ادامه داد: «بشر می داند چه كار بكند. بلی آقا، بشر با اینهمه كوچكی وقتی میخواهد كار كند، یك قدرت شكست ناپذیر می شود و این خط و این نشان كه یك وقتی این بشر حقیر آنچه را كه حالا آرزویش را می كند، خواهد كرد.
پدر من اول این حرف را باور نمی كرد. اغلب می گفت بریدن یك كوه از كشوری به كشور دیگر در حكم جنگ با خداست كه زمین ها را با دیوار كوه ها از هم جدا كرده است، مریم مقدس به ما غضب خواهد كرد. اما او اشتباه می كرد، حضرت مریم هرگز كسی را كه دوستش دارد، غضب نمی كند. بعدها پدر فكرش عوض شد و به همان حرف ها كه به شما گفتم اعتقاد پیدا كرد، چون خود را قوی تر و بزرگ تر از كوه می دید. اما یك وقتی بود كه روزهای عید سر میز نشست و یك بطری ....جلویش میگذاشت و به من و بچه های دیگر موعظه می كرد. می گفت: «بچه های خدا- این تكیه كلامش بود، چون مرد خوب و خداترسی بود- بچه های خدا، این جوری با زمین نمی شود درافتاد. او انتقام زخم هایش را می گیرد و همچنان شكست ناپذیر باقی می ماند! خواهید دید: ما همان را تا دل كوه می كشیم وقتی به آن دست زدیم، توی شعله های آتش خواهیم افتاد. برای اینكه قلب زمین پر آتش است، همه این را می دانند! قرار شده كه بشر در زمین كشت و زرع بكند و به زایمان طبیعت كمك كند ولی ما دیگر نمی توانیم صورت و شكلش را خراب كنیم. ببینید، هر قدر زیادتر توی كوه می رویم. هوا گرم تر و نفس كشیدن مشكل تر می شود...» مرد خندید و با انگشتانش سبیل هایش را تاب داد.
او تنها كسی نبود كه این جوری فكر می كرد. و راستش این حرف حقیقت داشت: هر قدر در تونل جلوتر می رفتیم، هوا گرم تر می شد و عده بیشتری از ما مریض می شد و می مرد. چشمه های آب به شدت میجوشید و دیواره ها ریزش می كرد. دو تا از آدم های ما كه اهل لوگانو بودند دیوانه شدند. خیلی ها، شب، هذیان می گفتند. می نالیدند و وحشت زده از رختخواب بیرون می پریدند... پدر كه چشمانش از ترس گرد شده بود و سرفه اش هر بار سختر می شد، می گفت: نگفتم... نگفتم نمی توانید طبیعت را شكست بدهید! و بالاخره افتاد و خوابید و هرگز از بستر برنخاست. پدرم، پیرمرد خیلی تنومندی بود.
بیشتر از سه هفته لجوجانه و بدون آه و ناله با مرگ دست به گریبان بود؛ مانند كسی كه ارزش خود را میداند به آسانی تسلیم نمی شد. «یك شب به من گفت: پاولو، دیگر كار من ساخته است. مواظب خودت باش و به خانه برو. حضرت مریم به همراهت باشد. بعد مدتی ساكت ماند، دراز كشیده و چشمانش را بسته بود و به سنگینی نفس میكشید.» مرد بلند شد و به كوه ها نگریست و كشاله رفت طوری كه بندهایش صدا كرد. آنوقت دستم را گرفت و به نزد خود كشید و گفت- خدا شاهد است سینیور، عین حرف هایش را میگویم:
- پاولو، پسرم، می دانی؟ فكر می كنم همان جوری خواهد شد: ما و آنهایی كه از آن طرف می كنند، در توی كوه به هم می رسیم، باور نمی كنی؟ نه پاولو؟ چرا، باور می كردم. خیلی خوب، پسرم! خوبه، مرد باید همیشه به كار خود ایمان داشته باشد، باید حتم بكند كه موفق می شود به آن خدایی كه در دعای حضرت مریم می خوانیم به اعمال نیك مدد می كند اعتقاد داشته باشد. پسرم، از تو می خواهم اگر این كار شد و مردان در دل كوه به هم رسیدند، سر قبرم بیایی و بگویی پدر آن كار شد! و من می فهمم.» بد حرفی نبود، و من وعده دادم كه چنان بكنم. پنج روز بعد مرد. دو روز پیش از مرگش به من و بچه های دیگر گفت كه در همان محلی كه در تونل كار می كرد، دفنش كنیم و اصرار زیاد هم می كرد.
اما به نظرم هذیان می گفت. ما و آن دیگری ها كه از طرف دیگر به طرف ما می آمدند، سیزده هفته پس از مرگ پدرم، به هم رسیدیم. روز عجیبی بود سینیور! آن روز در تاریكی زیر زمین، می فهمید سینیور! زیر وزنه بسیار عظیم كه می توانست ما مردان كوچك را، همه را، با یك ضربه له كند. صدای كارگران دیگر را می شنیدیم كه از توی زمین می آمدند تا به ما برسند! مدت های درازی این صداها، خالی را كه هر روز بلندتر و واضح تر می شد، می شنیدیم و شادی وحشیانه فاتحان، ما را در برمیگرفت. مانند اهریمنان و ارواح شیطانی كار می كردیم و احساس خستگی نمی كردیم و تشویقی لازم نداشتیم.
خیلی قشنگ بود مانند رقص در یك روز آفتابی بود، قسم می خورم كه این جوری بود! و ما مثل بچه ها مهربان و ملایم شده بودیم، كاش می دانستید كه میل دیدن مردان دیگر در سیاهی زیر زمین كه مثل موش كور ماه ها آن را كنده اند، چقدر نیرومند و پر شور است. صورتش از هیجان خاطره ها سرخ شد به مخاطبش نزدیك شد و با چشمان عمیق و انسانی خود توی چشم هایش نگاه كرد. با صدای نرم و پر سروری ادامه داد: وقتی كه آخر سر قسمت میانی برداشته شد و نور زرد و درخشان مشعل تونل را روشن كرد، صورتی را كه جویبار اشك های شادی از آن روان بود و مشعل ها و صورت های دیگری را كه پشت آن بودند، دیدیم. بعد فریادهای پیروزی، فریادهای شادی در دل كوه پیچید. آن روز بهترین روز زندگی من است و وقتی آن را به یاد می آورم، احساس می كنم كه زندگیم بیهوده نبوده است! كار بود، كار من، كار مقدس، سینیور!
وقتی به روی زمین و آفتاب رسیدیم، روی خاك افتادیم و گریان، لب هایمان را به آن فشردیم. مثل افسانه پریان عجیب بود! بلی، ما كوه مغلوب را بوسیدیم، زمین را بوسیدیم و آن روز احساس كردم كه بیشتر از پیش به زمین نزدیك شده ام و آن را دوست دارم همانطور كه مردی زنی را دوست می دارد! البته كه سر قبر پدرم رفتم. می دانم مردگان نمی شنوند با اینحال رفتم، چون آدم باید به آرزوهای كسانی كه به خاطر ما كار كرده اند و كمتر از ما رنج نبرده اند احترام بگذارد، اینطور نیست؟ بله، بله رفتم سر قبرش، پایم را به خاكش زدم و همانطور كه گفته بود گفتم: پدر، آن كار شد، بشر موفق شد، پدر!