داستان فرهنگ : «آینه» نوشته ی محمود دولت آبادی «آینه»

مردی كه در كوچه می رفت هنوز به صرافت نیفتاده بود به یاد بیاورد كه سیزده سالی می گذرد كه او به چهره‌ خودش درآینه نگاه نكرده است. همچنین دلیلی نمی‌دید به یاد بیاورد كه زمانی در همین حدود می‌گذرد كه او خندیدن خود را حس نكرده است....

1396/04/20
|
16:58

درباره ی نویسنده:
محمود دولت آبادی نویسنده معروف معاصر در سال 1319 در دولت آباد بیهق متولد شد و در خانواده ای روستایی كه از راه كار بر زمین سخت كویر ؛ روزگار می گذراندند بزرگ شد. كودكی اش در روستا سپری شد و تاثیر این سالها باعث شدتا "رمان روستایی" به دست او به اوج شكوفایی برسد. در 20 سالگی به تهران مهاجرت كرد و برای جامه عمل پوشاندن به دغدغه های اصلی ذهنش به كار نوشتن و بازی در تئاتر مشغول شد و از راه كارگری در چاپخانه نیز امرار معاش می كرد . مهارت دولت آبادی در توصیف اندام و چهره و حالات روحی قهرمانانش چنان است كه تا مدت ها پس از مطالعه ی داستان، سیمای یك یك آنان در ذهن خواننده می ماند.
این قهرمانان، كردان كوچیده به روستاهای خراسان و چادرنشینانی ایلیاتی اند كه با گله داری و كشاورزی روزگار می گذرانند.
در نثر دولت آبادی واژگان محلی (كردی و خراسانی) نیز در كنار واژه های امروزی آورده شده اند و این موضوع بدون اینكه نقصی در معنی متن ایجاد كند، به شیرینی و زیبایی زبان نثر او می افزاید.
مهم ترین كتاب دولت آبادی رمان بلند ده جلدی "كلیدر" است كه نزدیك به 3000صفحه می باشد.ادبیات رئالیستی با آثار دولت آبادی در ایران بیشتر از دیگران نویسندگان هم عصر او شناخته می شود. این ادبیات گاه آنچنان تندی و صراحتی دارد كه به ادبیات ناتو رئالیستی نزدیك می شود. بسیاری از منتقدان سبك دولت آبادی مطول نویسی و ذكر بیش از حد جزئیات را در كار او نمی پسندند، همینان اعتقاد دارند كه برخی از آثار این نویسنده چیره دست باآثار ادبیات قرن نوزدهم رئالیستی شباهت هایی دارد. با اینحال؛ اكثر منتقدان از گیرایی و زیبایی نثر دولت آبادی سخن می گویند . زبان فارسی در بیشتر آثار این نویسنده فخامت و شكوه خاصی دارد. هر چه هست زبان دولت آبادی فاخر و كارهایش در حیطه فن رمان و داستان كوتاه ساده است.
داستان كوتاه «آینه» اثر محمود دولت آبادی را در زیر بخوانید.

«آینه»

مردی كه در كوچه می رفت هنوز به صرافت نیفتاده بود به یاد بیاورد كه سیزده سالی می گذرد كه او به چهره ‌ی خودش در آینه نگاه نكرده است. همچنین دلیلی نمی‌ دید به یاد بیاورد كه زمانی در همین حدود می ‌گذرد كه او خندیدن خود را حس نكرده است. قطعاً به یاد گم شدن شناسنامه‌ اش هم نمی‌ افتاد اگر رادیو اعلام نكرده بود كه افراد می‌ باید شناسنامه‌ ی خود را نو، تجدید كنند. وقتی اعلام شد كه شهروندان عزیز موظف ‌اند شناسنامه ‌ی قبلی ‌شان را از طریق پست به محل صدور ارسال دارند تا بعد از چهار هفته بتوانند شناسنامه‌ ی جدید خود را دریافت كنند، مرد به صرافت افتاد دست به كار جستن شناسنامه‌ اش بشود، و خیلی زود ملتفت شد كه شناسنامه ‌اش را گم كرده است. اما این كه چرا تصور می ‌شود سیزده سال از گم شدن شناسنامه‌ ی او می‌ گذرد، علت این كه مرد ناچار بود به یاد بیاورد چه زمانی با شناسنامه اش سر و كار داشته است، و آن برمی گشت به حدود سیزده سال پیش یا – شاید هم – سی و سه سال پیش، چون او در زمانی بسیار پیش از این، در یك روز تاریخی شناسنامه را گذاشته بود جیب بغل بارانی ‌اش تا برای تمام عمرش، یك بار برود پای صندوق رأی و شناسنامه را نشان بدهد تا روی یكی از صفحات آن مهر زده بشود. بعد از آن تاریخ دیگر با شناسنامه ‌اش كاری نداشت تا لازم باشد بداند آن را در كجا گذاشته یا در كجا گم‌ا ش كرده است. حالا یك واقعه ‌ی تاریخی دیگر پیش آمده بود كه احتیاج به شناسنامه داشت و شناسنامه گم شده بود. اول فكر كرد شاید شناسنامه در جیب بارانی مانده باشد، اما نبود. بعد به نظرش رسید ممكن است آن را در مجری گذاشته باشد، اما نه… آنجا هم نبود. كوچه را طی كرد، سوار اتوبوس خط واحد شد و یكراست رفت به اداره‌ ی سجل احوال. در اداره ‌ی سجل احوال جواب صریح نگرفت و برگشت، اما به خانه اش كه رسید، به یاد آورد كه – انگار – به او گفته شده برود یك استشهاد محلی درست كند و بیاورد اداره. بله، همین طور بود. به او این جور گفته شده بود. اما… این استشهاد را چه جور باید نوشت؟ نشست روی صندلی و مداد و كاغذ را گذاشت دم دستش، روی میز. خوب … باید نوشته شود ما امضاء كنندگان ذیل گواهی می ‌كنیم كه شناسنامه‌ ی آقای … مفقود الاثر شده است. آنچه را كه نوشته بود با قلم فرانسه پاكنویس كرد و از خانه بیرون آمد و یكراست رفت به دكان بقالی كه هفته‌ ای یك بار از آنجا خرید می ‌كرد. اما دكاندار كه از دردسر خوشش نمی ‌آمد، گفت او را نمی‌ شناسد. نه این كه نشناسدش، بلكه اسم او را نمی ‌داند، چون تا امروز به صرافت نیفتاده اسم ایشان را بخواهد بداند. "به خصوص كه خودتان هم جای اسم را خالی گذاشته ‌اید!" بله، درست است. باید اول می ‌رفته به لباسشویی، چون هرسال شب عید كت و شلوار و پیراهنش را یك بار می ‌داده لباسشویی و قبض می‌ گرفته. اما لباسشویی، با وجودی كه حافظه‌ ی خوبی داشت و مشتری‌ هایش را – اگر نه به نام اما به چهره – می‌ شناخت، نتوانست او را به جا بیاورد؛ و گفت كه متاسف است، چون آقا را خیلی كم زیارت كرده است. "لطفاً ممكن است اسم مباركتان را بفرمایید؟"
- خواهش می شود؛ واقعا" كه.
- دست كم قبض، یكی از قبض‌های ما را كه لابد خدمتتان است بیاورید، مشكل حل خواهد شد.
- بله، قبض.
آنجا، روی ورقه ‌ی قبض اسم و تاریخ سپردن لباس و حتا اینكه چند تكه لباس تحویل شد را با قید رنگ آن، می ‌نویسند. اما قبض لباس… قبض لباس را چرا باید مشتری نزد خود نگه دارد، وقتی می رود و لباس را تحویل می گیرد؟ نه، این عملی نیست. دیگر به كجا و چه كسی می‌ توان رجوع كرد؟ نانوایی؛ دكان نانوایی در همان راسته بود و او هر هفته، نان هفت روز خود را از آنجا می‌ خرید. اما چه موقع از روز بود كه شاگرد شاطر كنار دیوار دراز كشیده بود و گفت پخت نمی ‌كنیم آقا، و مرد خود به خود برگشت و از كنار دیوار راه افتاد طرف خانه اش، با ورقه ‌ای كه از یك دفترچه‌ ی چهل برگ كنده بود.
پشت شیشه‌ ی پنجره‌ی اتاق كه ایستاد، خِیلكی خیره ماند به جلبك های سطح آب حوض، اما چیزی به یادش نیامد. شاید دم غروب یا سر شب بود كه به نظرش رسید با دست پر راه بیفتد برود اداره مركزی ثبت احوال، مقداری پول رشوه بدهد به مامور بایگانی و از او بخواهد ساعتی وقت اضافی بگذارد و رد و اثری از شناسنامه‌ ی او پیدا كند. این كه ممكن بود؛ ممكن نبود ؟ چرا…
-"چرا… چرا ممكن نیست؟"
با پیرمردی كه سیگار ارزان می ‌كشید و نی مشتك نسبتاً بلندی گوشه‌ ی لب داشت به توافق رسید كه به اتفاق بروند زیر زمین اداره و بایگانی را جستجو كنند؛ و رفتند. شاید ساعتی بعد از چای پشت ناهار بود كه آن دو مرد رفتند زیر زمین بایگانی و بنا كردند به جستجو. مردی كه شناسنامه‌ اش گم شده بود، هوشمندی به خرج داده و یك بسته سیگار با یك قوطی كبریت در راه خریده بود و با خود آورده بود. پس مشكلی نبود اگر تا ساعتی بعد از وقت اداری هم توی بایگانی معطل می‌ شدند؛ و با آن جدیتی كه پیرمرد بایگان آستین به آستین به دست كرده بود تا بالای آرنج و از پشت عینك ذره بینی ‌اش به خطوط پرونده‌ها دقیق می شد، این اطمینان حاصل بود كه مرد ناامید ازبایگانی بیرون نخواهد آمد. به خصوص كه خود او هم كم كم دست به كمك برده بود و به تدریج داشت آشنای كار می ‌شد.
حرف الف تمام شده بود كه پیرمرد گردن راست كرد، یك سیگار دیگر طلبید و رفت طرف قفسه‌ ی مقابل كه با حرف ب شروع می ‌شد، و پرسید "فرمودید اسم فامیلتان چه بود؟" كه مرد جواب داد "من چیزی عرض نكرده بودم." بایگان پرسید: "چرا؛ به نظرم اسم و اسم فامیلتان را فرمودید؛ درآبدارخانه!" و مـرد گفت: "خیر، خیر… من چیزی عرض نكردم." بایگان گفت: "چطور ممكن است نفرموده باشید؟" مرد گفت: "خیر… خیر."
بایگان عینك ازچشم برداشت و گفت: "خوب، هنوز هم دیر نشده. چون حروف زیادی باقی است. حالا بفرمایید؟" مرد گفت: "خیلی عجیب است؛ عجیب نیست؟! من وقت شما را بیهوده گرفتم. معذرت می ‌خواهم. اصل مطلب را فراموش كردم به شما بگویم. من… من هر چه فكر می ‌كنم اسم خود را به یاد نمی ‌آورم؛ مدت مدیدی است كه آن را نشنیده ‌ام. فكر كردم ممكن است، فكر كردم شاید بشود شناسنامه ‌ای دست و پا كرد؟"
بایگان عینكش را به چشم گذاشت و گفت: "البته… البته باید راهی باشد. اما چه اصراری دارید كه حتماً…" و مرد گفت: "هیچ… هیچ… همین جور بیخودی… اصلاً می‌شود صرف نظر كرد. راستی چه اهمیتی دارد؟" بایگان گفت: "هرجور میلتان است. اما من فراموشی و نسیان را می‌ فهمم. گاهی دچارش شده ‌ام. با وجود این، اگر اصرار دارید كه شناسنامه ‌ای داشته باشید راه‌ هایی هست." بی درنگ، مرد پرسید چه راه‌ هایی؟ و بایگان گفت "قدری خرج برمی‌ دارد. اگر مشكلی نباشد راه حلی هست. یعنی كسی را می‌ شناسم كه دستش در این كار باز است. می توانم شما را ببرم پیش او. باز هم نظر شما شرط است. اما باید زودتر تصمیم بگیرید. چون تا هوا تاریك نشده باید برسیم."
اداره هم داشت تعطیل می‌شد كه آن دو از پیاده رو پیچیدند توی كوچه‌ ای كه به خیابان اصلی می‌ رسید و آنجا می ‌شد سوار اتوبوس شد و رفت طرف محلی كه بایگان پیچ وا پیچ‌ هایش را می ‌شناخت. آنجا یك دكان دراز بود كه اندكی خم در گرده داشت، چیزی مثل غلاف یك خنجر قدیمی. پیرمردی كه توی عبایش دم در حجره نشسته بود، بایگان را می‌ شناخت. پس جواب سلام او را داد و گذاشت با مشتری برود ته دكان. بایگان وارد دكان شد و از میان هزار هزار قلم جنس كهنه و قدیمی گذشت و مرد را یكراست برد طرف دربندی كه جلوش یك پرده‌ی چركین آویزان بود. پرده را پس زد و در یك صندوق قدیمی را باز كرد و انبوه شناسنامه‌ ها را كه دسته دسته آنجا قرار داده شده بود، نشان داد و گفت "بستگی دارد، بستگی دارد كه شما چه جور شناسنامه ‌ای بخواهید. این روزها خیلی اتفاق می ‌افتد كه آدم ‌هایی اسم یا شناسنامه، یا هر دو را گم می ‌كنند. حالا دوست دارید چه كسی باشید؟ شاه یا گدا؟ اینجا همه جورش را داریم، فقط نرخ ‌هایش فرق می ‌كند كه از آن لحاظ هم مراعات حال شما را می ‌كنیم. بعضی ‌ها چشم‌ شان رامی ‌بندند و شانسی انتخاب می ‌كنند، مثل برداشتن یك بلیت لاتاری. تا شما چه جور سلیقه ‌ای داشته باشید؟ مایلید متولد كجا باشید؟ اهل كجا؟ و شغل ‌تان چی باشد؟ چه جور چهره ‌ای، سیمایی می‌ خواهید داشته باشید؟ همه جورش میسر و ممكن است. خودتان انتخاب می ‌كنید یا من برای ‌تان یك فال بردارم؟ این جور شانسی ممكن است شناسنامه ‌ی یك امیر، یك تاجر آهن، صاحب یك نمایشگاه اتومبیل… یا یك… یك دارنده ‌ی مستغلات… یا یك بدست آورنده‌ ی موافقت اصولی به نام شما دربیاید. اصلاً نگران نباشید. این یك امر عادی است. مثلاً این دسته از شناسنامه‌ ها كه با علامت ضربدر مشخص شده، مخصوص خدمات ویژه است كه… گمان نمی ‌كنم مناسب سن و سال شما باشد؛ و این یكی دسته به امور تبلیغات مربوط می شود؛ مثلاً صاحب امتیاز یك هفته نامه یا به فرض مسوول پخش یك برنامه‌ ی تلویزیونی. همه جورش هست. و اسم؟ اسم‌ تان دوست دارید چه باشد؟ حسن، حسین، بوذرجمهر و… یا از سنخ اسامی شاهنامه ‌ای؟ تا شما چه جورش را بپسندید؛ چه جور اسمی را می‌ پسندید؟"
مردی كه شناسنامه ‌اش راگم كرده بود، لحظاتی خاموش و اندیشناك ماند، وز آن پس گفت "اسباب زحمت شدم؛ با وجود این، اگر زحمتی نیست بگرد و شناسنامه ‌ای برایم پیدا كن كه صاحبش مرده باشد. این ممكن است؟" بایگان گفت: "هیچ چیز غیرممكن نیست. نرخش هم ارزان ‌تر است."
- ممنون؛ ممنون!
بیرون كه آمدند پیرمرد دكان ‌دار سرفه ‌اش گرفته بود و در همان حال برخاسته بود و انگار دنبال چنگك می گشت تا كركره را بكشد پایین، و لا به لای سرفه‌ هایش به یكی دو مشتری كه دم تخته كارش ایستاده بودند می‌ گفت فردا بیایند چون "ته دكان برق نیست و …" مردی كه در كوچه می ‌رفت به صرافت افتاد به یاد بیاورد كه زمانی در حدود سیزده سال می‌ گذرد كه نخندیده است و حالا… چون دهان به خنده گشود با یك حس ناگهانی متوجه شد كه دندان ‌هایش یك به یك شروع كردند به ورآمدن، فرو ریختن و افتادن جلو پاها و روی پوزه‌ ی كفش ‌هایش، همچنین حس كرد به تدریج تكه ‌ای از استخوان گونه، یكی از پلك ها، ناخن‌ها و… دارند فرو می ‌ریزند؛ و به نظرش آمد، شاید زمانش فرا رسیده باشد كه وقتی، اگر رسید به خانه و پا گذاشت به اتاقش، برود نزدیك پیش بخاری و یك نظر – برای آخرین بار – در آینه به خودش نگاه كند!

دسترسی سریع