: «كچل شاه عباس كه سه نفر اونو كشتند » داستان كوتاهی است درباره دلقك دربار شاه عباس كه طی اتفاقاتی كه برای او افتاده همه ی مردم و شاه فكر می كنند او مرده در حالیكه دلقك زنده است ....
لارنس پل الول ساتن ، شرق شناس و ایران شناس مشهور ، هنگامیكه در زمان جنگ جهانی دوم در ایران مامور بود . با پیرزنی ایرانی آشنا شد كه گنجینه ای گرانبها و پایان ناپذیر از قصه های عامیانه ی ایرانی را در حافظه داشت . الول ساتن ارزش این گنجینه را دریافت و طی جلساتی متمادی بسیاری از آنها دقیقا همچنان كه گلین خانم بر زبان می آورد بر روی كاغذ آورد . به همت او بخش مهمی از میراث فرهنگی عامه ی ما از دستبرد زمان نجات یافت . داستان « كچل شاه عباس كه سه نفر اونو كشتند » یكی از این قصه هاست كه از كتاب قصه های« مُشدی گُلین خانم» به كوشش آقای سید احمد وكیلیان تقدیم شما می شود. در باره قصه و قصه گویی بزودی در همین بخش از سایت رادیو فرهنگ تحقیقی به شما ارائه خواهیم داد.
در ادامه قصه كچل شاه عباس كه.. را با این توضیح بخوانید كه برخی از واژه هایی كه قصه گو روایت كرده به دلیل عامیانه بودن ممكن است خیلی خوشایتد نباشد، اما به دلیل رعایت امانت و استفاده از اصل قصه ما آنها را حذف نكرده ایم.
«كچل شاه عباس كه سه نفر اونو كشتند»
یكی بود یكی نبود غیر از خدا هیچكس نبود . شاه عباس در زمان قدیم یه كچلی داشت . این چون سرش كچل بود ، معروف به كچل شاه عباس بود . این یه روز ی رفته بود دكان خیاط لباسشو پروو بكند . زن خیاط آمد اونجا در دكان ، دید كچل شاه عباس اونجاست ، اصرار زیاد به شوهرش كه این بیار شب خانه . كچل گفت :« نمیام ، كار دارم ، وقت آمدن اونجا رو ندارم .» ضعیفه اصرار كرد ، گفت : «تا قول ندی ، ولت نمی كنم .» ناچار كچل قول داد.
شب كچل با خیاط غروب كه دكونو بست آمدند منزل ، نشستند به صحبت كردن ، چرت گفتن تا موقع شام زن خیاط پاشد شام آورد . نشستند سر شام و بنا كردند شام خوردن. زن خیاط یه تیكه گنده ای گرفت دهن كچل واز كرد ، گذاشت تو دهنش ، در دهنش گرفت ، گفت : « باید این تیكه رو بخوری !» كچل بنا كرد به خندیدین و داد و بیداد كردن . سرفه آمد ، تیكه رفت بیخ گلوش ، كچل خفه شد .زن و شوهر زدند تو سرشون ، مرتیكه گفت : « ضعیفه این چه كاری بود كردی ؟» گفت :« من عمدا كه نكردم ، شوخی كردم ، لقمه پرید گلوش .» گفت : « حالا باید چه كار كرد ، این نعشو چه كار كنیم ؟» اگه شاه عباس بفهمه ، ما رو به دار می زنه .» زنش گفت:« می دونی چیه ؟» گفت :« ها؟» گفت : « نعشو بذاریم تو كوچه شبانه .» گفت : نمی شه .» گفت : « می دونی چیه ؟» زنیكه گفت :« ها ؟» گفت :
« یعقوب جهود اینجا حكیمه، خانش هم اینجاست ، می ریم در می زنیم ، می گیم مریض آوردیم ، تا
می رند خبرش كنند نعشو میذاریم هم اونجا ، می ریم .»
نعشو كول گرفت مرتیكه با زنیكه آوردند ،در خانه ی یعقوب حكیم آمدند . در زدند . كلفت آمد دم در ، گفت :« كیه ؟» گفت : « به حكیم باشی بگید مریض آمده .» كلفت كه رفت بگه مریض آمده ، اینا نعشو گذاشتند رو نیمكت نشوندند . حكیم باشی وقتی آمد ، چراغ دست كلفته بود ، حكیم باشی تاریكی می آمد ، پاش خورد به كچل. كچل خورد زمین . چراغ آوردند ، حكیم باشی دید كچل شاه عباسه ، دید مرده ، گفت : « ای داد بیداد ، امشب كچل اومده ، با من شوخی كرده ، حالا پام خورده بهش ، افتاد مرد ، گیجگاهش خورد زمین مرد .»
زنش گفت :« حالا چه كار كنیم نعشو ؟» گفت : « هیچی نگو من یه چیزی به عقلم رسیده ، این پشت آشپزخانه ی وزیر شاه است . این ببرم از دودكش بیندازم تو آشپزخانه ی وزیر، از گردن ما خلع بشه .»
حكیم باشی نعش كچلو به دوش گرفت ، برد از بالای دودكش انداخت پایین . اینو كه انداخت پایین ،شانسش اومد ، اجاق آتش نداش ، راس وایساد . آشپز وزیر همه كارشو كرده بود ، آمد در آشپزخانه كه ببنده ، پیشت پیشت كرد مبادا گربه باشه ، دید یه كسی اونجا تو اجاق وایساده .گفت: « كی هستی ، بیا بیرون !» دید جواب نمی ده ، گفت : «پدرسوخته ، یقین دزده .» یه پاره سنگ ورداشت ، ول داد براش . پاره سنگ خورد اینجا تو سینه ی كچل ، كچل افتاد زمین . آشپز وقتی افتاد جلو دید كچل شاه عباسه . گفت :« ای داد بیداد ، دیدی كچل شاه عباسو من ناحق و ناروا كشتم ، سنگ خورد تو آبگاش ، افتاد مرد .»
شاگردش گفت : « حالا كاری نداره ، كولش بگیریم ببریمش تو بازار بذاریم در یه دكون جواهری صرافی وایسه ، عجالتا شرش از سر ما كنده شه .» نعش كچل رو آشپز كول گرفت ، آوردنش بازار نزدیك چارسو ، دستشو به قفل دكون بند كردند كه یعنی داره قفلو وا می كنه .
داروغه شب آمد گردش ، دید یكی در دكون جواهری وایساده ، داره قفلو وا می كنه . داروغه گفت:« مرتیكه چكار می كنی ؟» دید یارو اعتناء نمی كنه . این چماقی كه دستش بود گذاشت رو شونه كچل ، كچل افتاد . داروغه وقتی آمد، دید كچل شاه عباسه ، افتاده مرده . تا همین طور فكر می كرد صبح شد .
خبر به شاه عباس دادند كه داروغه كچلو كشته . جارچی جار زد كه كشنده ی كچل رو میكشند ، هركه می خوا بیاد تماشا ، چون كچل رو همه برای مضحكه دوست داشتند . آشپز گفت :« خوب كچلو من كشتم ، چرا داروغه بیچاره رو بكشند ، این سزاوار نیست .» حالا در موقعی كه داروغه رو آوردند ، می خواند دار بزنند ، آشپز فریاد می كشه :« بابا داروغه رو نكشین ، قاتل كچل منم .» شاه گفت :« خوب تو چطور كچلو كشتی، چه دشمنی داشتی در حقش ؟» گفت :« والله دشمنی نداشتم ،شب آمده بود تو آشپزخانه ، من برای او سنگ انداختم ، سنگ خورد تو آبگاش ، افتاد مرد .» شاه حكم كرد :« داروغه رو وا كنید ! آشپزو ببندین!» یهودیه از اون دور وایساده بود تماشا می كرد ، گفت : « این آشپز بیچاره عیالواره ، من كچلو كشتم ، این بیچاره چرا كشته بشه .» فریاد كشید : « یا ایها الناس آشپزو نكشین ! قاتل كچل منم .» شاه به یهودی گفت :« ولد زنا تو چه دشمنی داشتی كه كچلو كشتی ؟ » حكیم در جواب گفت : « به موسی با این دشمنی نداشتم ، نشسته بود، من پام به پای این خورد ، افتاد گیجگاش خورد زمین ، جابجا مرد .» شاه گفت :« بسیار خوب ، آشپزو وا كنید ، حكیمو ببندید !» آشپزو وا كردند ، حكیمو بستند . خیاط گفت : « خوب این یهودیس ، یهودی باشه ، قاتل كچل منم . این پیرمرده بیچاره رو چرا بكشند .» بنا كرد دویدن و فریاد زدن:« ایها الناس حكیمو نكشید كه قاتل كچل منم .» شاه تعجب موند ، دید یكی از اون دور داد می زنه قاتل كچل منم . وقتی آمد نزدیك ، دید خیاط باشیشه ، گفت : « تو چرا كچل رو كشتی ، برای چه ؟» گفت :« قبله ی عالم ما تفصیر نداشتیم ، شب مهمان بود
خانه ما ، زنم تیكه گذاشت دهنش ، تیكه بزرگ بود و این سرفه كرد ، خفه شد .» شاه چون قسم خورده بود قاتل كچلو بكشه ، گفت : « حكیمو وا كنید ، خیاطو ببندید !» درویشی آمد جلو ، گفت :« قبله ی عالم دست نگه دارید تا من نگاهی به این نعش بكنم ، شاید نفسی بكشم و این نعش زنده می شه .» شاه خندید ، گفت : « مگه مرده زنده می شه ؟» درویش آمد بالای سر كچل ، بنا كرد مرده رو وارسی كردن ، دید تمام تن اون نرمه و یه خورده هم گرمه .گفت : « سبحان الله ، مرده ای كه دو شب مرده ، هنوز تنش گرمه و بدنش نرمه ، یه قلاب بیارین !» قلابو انداخت تو گلوی كچل ، دید تیكه هنوز توی گلوی كچل وایساده . این با چنگك تیكه رو از توی گلوی كچل بیرون كشید . كچل عطسه كرد و نفس كشید ، زنده شد كه مردم بنا كردن هورا كشیدن .
شاه عباس یه جا خندش گرفت یه طرف غضب به كچل كرد كه حرامزاده ، امشب من تو رو می كشم ، نه كه بِدم بكُشنت ، تو رو می ذارم بالای سرما كه از سرما بمیری . شب شد ، شاه عباس امر كرد : « كچلو لختش كنین ، بكنیدش بالای پشت بوم ، این تا صبح زیر برف از سرما بمیره !.» كچل چه كار كرد ، دید الان از سرما داره می میره ، بلند شد بوغلطون ورداشت گذاشت رو شونه اش ، از این ور پشت بوم به این ور پشت بوم ، نه كه راه می رفت و این هم سنگین بود ، خسته می شد ، عرق می كرد تا صبح شد .
صبح شاه عباس كه به تخت نشست ، گفت :« برید نعش كچلو بیارید !» وقتی رفتند پشت بوم ، دیدند كچل زنده است ، عرق داره از سر و دماغش می چكه . آوردند خدمت شاه . شاه عباس دید كچل زنده است ، عرق داره از سر و دماغش می ریزه . شاه عباس گفت : « كجا بودی كه همچین عرق داری ؟» گفت: « قربان دم آلُویِ كوه دماوند بودم.» گفت : « حرامزاده ، كوه دماوند الو كردن به اینجا چه ؟» عرض كرد:« قربان شعلش می آمد برای دست من ، من اینجا ایستاده بودم ، گرم شدم .»
شاه خنده ی زیادی كرد ، گفت : « سرمن چی كردی كه گرم شدی ؟» گفت : « قربان بوغلطونو راه رفتنی تا صبح .» شاه امر كرد :« خلعت بهش بدین !»