داستان فرهنگ : سفرِ ادواری

دوباره همان وقت سال شده بود. وقتی در جلویی كلبه را باز كردم ، خشكم زد . تمام خرت و پرت هایی كه داشتیم را به طور مرتب در كارتن های مقوایی چیده بودند . یكدفعه فشار ساعتها ، روزها ، هفته ها و ماهها كار را شدیدتر حس كردم.روی جعبه ای نشستم ... .

1396/03/10
|
16:14

درباره ی نویسنده:فرانسیسكو خیمنز(Francisco Jimenez) نویسنده ی مكزیكی ، به سال 1943 در سن پدرو به دنیا آمد . چهار ساله بود كه خانواده اش به امید پایان گرفتن فقر و فلاكت به طور غیر قانونی به كالیفرنیا مهاجرت كردند . اما در عوض آنچه نصیب شان شد كار سخت ، زندگی در اردوگاه ، جابجایی مداوم برای یافتن كار ، و فرار از دست ماموران اداره ی مهاجرت بود . اتفاقاتی كه بعدها دستمایه ی اصلی بسیاری از داستان های فرانسیسكو خیمنز شد .
داستان « سفرِ ادواری» ترجمه محمد علی مهمان نوازان رادر زیر می خوانیم .



دوباره همان وقت سال شده بود . ایتو ، مزارعه ی كارتوت فرنگی ، لبخند نمی زد ، طبیعی بود . اوج برداشت توت فرنگی به آخر رسیده بود و در چند روز گذشته كارگرها ، كه بیشترشان مكزیكی بودند ، جعبه های كمتری نسبت به ژوئن و جولای پر كرده بودند .
هر چقدر به آخر آگوست نزدیك تر می شدیم ، تعداد كارگرها هم كاهش پیدا می كرد . روز یكشنبه ، فقط یك كارگر – بهترین میوه چین – سر كار آمد . من او را دوست داشتم . گاهی در طول وقت استراحت نیم ساعته ای كه برای ناهار خوردن داشتیم ، با هم ، هم صحبت می شدیم . این طوری بود كه فهمیدم او اهل خالیسكو است ، همان ایالت مكزیك كه خانواده ام اهل آن بودند . یكشنبه آخرین باری بود كه اورا دیدم .
وقتی خورشید خسته شد و پشت كوه ها فرو رفت ، اینو با اشاره به ما فهماند كه وقت رفتن به خانه است . با همان اسپانیایی دست و پا شكسته اش فریاد زد : كار تعطیله . این ها كلماتی بودند كه من دوازده ساعت در طول روز ، هفت روز در هفته ، هفته به هفته منتظرش بودم . تصور این كه دیگر این كلمات را نمی شنوم مرا غمگین می كرد .
وقتی با ماشین به طرف خانه می رفتیم ، پدر یك كلمه هم حرف نمی زد . دو دستش را روی فرمان گذاشته و به جاده ی خاكی چشم دوخته بود . برادر بزرگ ترم ، روبرتو هم ساكت بود . سرش را به عقب خم كرده و چشم هایش را بسته بود . كه گاه گلویش را صاف می كرد تا گرد و خاكی كه از بیرون می آمد ، از حلقش پاك شود .
بله ، دوباره همان وقت سال شده بود. وقتی در جلویی كلبه را باز كردم ، خشكم زد . تمام خرت و پرت هایی كه داشتیم را به طور مرتب در كارتن های مقوایی چیده بودند . یكدفعه فشار ساعتها ، روزها ، هفته ها و ماهها كار را شدیدتر حس كردم . روی جعبه ای نشستم . تصور این كه باید به فرسنو نقل مكان كنیم و دانستن این كه آن جا چه چیز انتظارم را
می كشد ، اشك به چشمانم آورد .
آن شب خواب به چشمم نمی آمد . توی رختخواب دراز كشیده بودم و به این فكر می كردم كه چه قدر از این جابجایی متنفرهستم . كمی قبل از پنج صبح ، پدر همه را بیدار كرد . چند دقیقه ی بعد ، جیغ وداد برادرها و خواهرهای كوچكترم كه رفتن از جایی به جای دیگر برای آنها اتفاق فوق العاده ای به حساب می آمد ، سكوت سپیده دم را شكست . كمی بعد ، پارس سگها با سرو صدای آنها همراه شد .
وقتی ظرف های صبحانه را جمع می كردیم ، پدر بیرون رفت تا كاركانچیتا را روشن كند ، این اسمی بود كه پدر روی پلیموت سیاه و قدیمی مدل سی و هشتش گذاشته بود . پدر این ماشین را در زمستان 1949 از گاراژ ماشین های كاركرده خرید . او خیلی به این ابوطیاره ی كوچكش می نازید و. حق هم داشت . پیش از آنكه این ماشین را بخرد، مدت ها فقط دیگران را تماشا می كرد . وقتی عاقبت كاركانچیتا را انتخاب كرد، پیش از آنكه سوارش شود و از آن گاراژ بیرون بیاید ، كاملا آن را وارسی كرد . وجب به وجب ماشین را مورد بررسی قرار داد . به صدای موتور گوش داد ، مثل طوطی سرش را این طرف و آن طرف خم می كرد و سعی داشت هر صدایی را كه گویای مشكلی در ماشین بود كشف كند . بعد از آنكه ظاهر و صدای ماشین را پسندید اصرار داشت بداند مالك اولیه ی آن چه كسی بوده است . فروشنده هرگز این را به او نگفت ، با این حال پدر آن ماشین را خرید پیش خود تصور می كرد مالك اولیه ی ماشین حتما آدم مهمی بوده ، چون پشت صندلی عقب یك كراوات آبی پیدا كرد.
پدر ماشین را جلوی خانه پارك كرد و آن را روشن گذاشت . فریاد زد : آماده شین . من و روبرتو بی آنكه یك كلمه حرف بزنیم ، شروع كردیم جعبه ها را توی ماشین ببریم . روبرتو جعبه ی بزرگ تر را برد و من دو جعبه ی كوچك را. بعد پدر تشك را روی سقف ماشین انداخت و آن را با طناب به سپرهای جلو و عقب بست.
همه ی وسایل توی جعبه ها جا گرفته بود و به جز قابلمه ی مامان . یك قابلمه ی بزرگ و قدیمی روی اندود كه مامان آن را از فروشگاهی در سانتا ماریا ،كه مخصوص فروش وسایل مازاد ارتش بود ، خریده بود ، آن هم درست همان سالی كه من به دنیا آمدم. آن قابلمه خراشیدگی ها و فرو رفتگی های زیادی داشت ، و هر چقدر بیشتر خراش بر
می داشت و قر می شد ، مامان بیشتر دوستش داشت . مغرورانه می گفت : « این دیگ منه.»
وقتی مامان با احتیاط و در حالی به طرف ماشین آمد كه هر دو دسته ی قابلمه را نگه داشته بود تا خاطر جمع شود خوراك لوبیا پخته ی توی آن نمی ریزد ، من در جلویی را باز نگه داشتم . وقتی مامان سوار ماشین شد ، پدر دستش را دراز كرد تا قابلمه را نگه دارد و كمكش كند . روبرتو در عقب ماشین را باز كرد و پدر به آرامی قابلمه را كف ماشین گذاشت ، پشت صندلی جلو . بعد از آن بود كه همه مان سوار شدیم. پدر آهی كشید ، با آستین عرق پیشانی اش را پاك كرد و با بی حوصلگی گفت : بسیار خوب .
وقتی سوار بر ماشیم به حركت در آمدیم ، من توده ای را در گلویم حس كردم . سرچرخاندم و برای آخرین بار نگاهی به كلبه ی كوچكمان انداختم .
دم غروب وارد اردوگاه كاری در نزدیكی فرسنو شدیم . از آنجا كه پدر انگلیسی بلد نبود ، مامان از سركارگر اردوگاه پرسید نیاز به كارگر دارید یا نه . سركارگر در حالی كه سرش را می خاراند ، گفت : « به كارگر دیگه ای احتیاج نداریم . برین سراغ سالیوان ، پایین همین جاده . شناختنش راحته. توی یه خونه سفید بزرگ زندگی می كنه كه دورش پرچین داره.»
وقتی به آنجا رسیدیم ، مامان پیاده شد و به سمت خانه رفت . از در سفید رنگی عبور كرد، از كنار یك ردیف بوته ی گل سرخ گذشت ، و از پله ها بالا رفت تا به در جلویی خانه رسید . زنگ زد . چراغ ایوان روشن شد و مرد قد بلند و تنومندی بیرون آمد . آن دو چند كلمه ای رد و بدل كردند. بعد از آنكه مرد داخل رفت ، مامان دست هایش را در هم قلاب كرد و با عجله به طرف ماشین برگشت.« كار گیر آوردیم ! آقای سالیوان گفت تا آخر فصل میتونیم اونجا بمونیم.» نفس نفس زنان این را گفت و به گاراژی قدیمی اشاره كرد كه نزدیك اصطبل ها بود.
گاراژ بر اثر گذر زمان حسابی پوسیده و مستهلك شده بود . هیچ پنجره ای نداشت . دیوارهای موریانه زده تمام تلاش خود را می كردند تا سقف پر از سوراخ آنجا را نگه دارند. كف آن خاك بود و كرم خاكی روی ان موج می زد ؛ به نقشه ی خاك گرفته ی راه ها می مانست .آن شب ، زیر نور یك چراغ نفتی ،وسایل مان را درآوردیم و خانه ی جدیدمان را تمیز كردیم . روبرتو خاك نرم كف آنجا را جارو زد تا به خاك سقف رسید . پدر با روزنامه های كهنه و در پوش قوطی كنسرو سوراخ های روی دیوار را گرفت . مامان به برادر و خواهرهای كوچك ترم غذا داد . بعد پدر و روبرتو تشك آوردند و آن را در گوشه ی دورتر گاراژ اندختند . پدر گفت : « مامان ، تو و بچه كوچك ها روی تشك بخوابین . من و روبرتو و پانچیتو بیرون زیر درخت ها می خوابیم.»
صبح زود آقای سالیوان به ما نشان داد باغ كجاست . بعد از صبحانه ، من و پدر و روبرتو راهی آن تاكستان شدیم تا انگور چینی را آغاز كنیم .
حول و حوش ساعت نه دمای هوا تقریبا به صد درجه رسیده بود.خیس عرق شده بودم و دهانم طوری بود كه انگار دستمال را جویده بودم . به انتهای ردیف تاكها رفتم ، پارچ آبی را كه با خودمان آورده بودیم برداشتم و شروع به نوشیدن كردم . روبرتو فریاد زد : «زیاد آب نخور ، مریض میشی .»به محض این كه این را گفت احساس كردم دچار دل آشوبه
شده ام . به زانو افتادم و پارچ را رها كردم . در حالی كه چشم هایم به زمین تفته و ماسه پوش خیره مانده بود ، بی حركت در همان حال ماندم . تنها صدایی كه می شنیدم وزوز حشرات بود . آرام آرام حالم جا آمد. روی صورت و گردنم آب ریختم و دیدم آب كثیفی از دست هایم روی زمین میریزد .
وقتی از كار دست كشیدیم تا ناهار بخوریم ، هنوز كمی سرگیجه داشتم. ساعت از دو گذشته بود كه زیر درخت گردوی تنومندی در حاشیه ی جاده نشستیم. وقتی داشتیم غذا می خوردیم ، پدر تعداد جعبه هایی را كه پر كرده بودیم یادداشت می كرد . روبرتو با تكه چوبی طرح هایی روی زمین می كشید . یكدفعه متوجه شدم در همان حال كه به امتداد جاده نگاه
می كند ، رنگش پریده است . با صدای بلند ی وحشت زده گفت : « اتوبوس مدرسه داره می آد.» من و روبرتو به طور غریزی دویدیم و میان تاك ها پنهان شدیم . نمی خواستیم به خاطر نرفتن به مدرسه توی دردسر بیفتیم . پسرهای خوش لباسی كه تقریبا هم سن و سال من بودند ، از اتوبوس پیاده شدند . كتابهایی زیر بغل شان بودو وقتی آنها از خیابان رد شدند ، اتوبوس رفت . من و روبرتو از مخفی گاه بیرون آمدیم و به پدر ملحق شدیم . پدر با حالت هشدار آمیزی به ما گفت : باید مراقب باشین .
بعد از ناهار دوباره مشغول كار شدیم . خورشید به شدت می تابید . حشرات پر سر و صدا ، شرشر عرق ، و غبار داغ و خشك ، بعد از ظهر را طوری جلوه می داد كه گویی تا ابد ادامه خواهد داشت . عاقبت كوه های دور دره دست دراز كردند و خورشید را بلعیدند . ظرف یك ساعت هوا آنچنان تاریك شد كه دیگر نمی شد به انگور چینی ادامه داد . تاك ها انگورها را در خود نهان كردند و دیگر دیدن خوشه ها كار دشواری بود . پدر گفت : راه بیفتین بریم . و به ما اشاره كرد كه دست از كار بكشیم . بعد مدادی درآورد و شروع به محاسبه كرد تا ببیند روز اول كار چه قدر عایدمان شده . اعدادی را می نوشت ، اعدادی را خط می زد و اعداد دیگری می نوشت . زیر لب گفت : پونزده تا .
وقتی به خانه رسیدیم ، زیر شلنگ دوش آب سر گرفتیم . بعد دور چند صندوق چوبی كه حكم میز را داشت ، نشستیم تا شام بخوریم .
مادر غذای مخصوصی برای مان درست كرده بود . برنج و نان ذرت داشتیم همراه با « خوراك پیاز و لوبیای پر ادویه »، غذای مورد علاقه ی من .
صبح روز بعد ، به سختی می توانستم تكان بخورم . تمام بدنم درد می كرد . دست و پاهایم كمابیش از اختیارم خارج شده بود . تا چند روز صبح ها همین احساس را داشتم ، تا این كه بالاخره عضلاتم به آن كار عادت كرد .
دوشنبه ی اولین هفته از نوامبر بود . موسم انگور چینی به آخر رسیده بود و حالا
می توانستم به مدرسه بروم . صبح زود از خواب بیدار شدم و توی رختخواب دراز كشیدم . به ستاره های مانده از شب نگاه می كردم و از این فكر ه نیاید سركار بروم و برای اولین بار در طول آن سال قرار است كلاس ششم را آغاز كنم ، لذت می بردم . از آنجا كه خوابم نمی رفت ، تصمیم گرفتم بلند شوم و همراه پدر و روبرتو صبحانه بخورم . دوست نداشتم سرم را بلند كنم و چشمم به چشم روبرتو بیفتد . می دانستم او ناراحت است . آن روز قرار نبود روبرتو به مدرسه برود . فردا یا هفته ی بعد یا ماه آینده هم به مدرسه نمی رفت . تا وقتی موسم پنبه چینی تمام نشده بود او نمی توانست به مدرسه برود ، و این یعنی تا اواسط فوریه . دست هایم را به هم مالیدم و پوست خشك و لك شده ای را دیدم كه در حلقه های كوچك روی زمین افتاد .
وقتی پدر و روبرتو راهی محل كارشان شدند ، احساس آرامش كردم . بالای تكه زمین شیب داری كه كنار آلونك بود رفتم و «كاركانچتیا» را تماشا كردم كه در دوردست میان توده ای گرد و خاك از نظر محو شد .
دو ساعت بعد، حول و حوش ساعت هشت كنار جاده ایستادم و منتظر اتوبوس شماره بیست مدرسه شدم . وقتی اتوبوس آمد سوار شدم . همه ی بچه ها سرگرم حرف زدن یا فریاد كشیدن بودند . روی یك صندلی خالی عقب اتوبوس نشستم .
وقتی اتوبوس جلوی مدرسه متوقف شد ، خیلی احساس نگرانی می كردم . از شیشه ی اتوبوس نگاهی به بیرون انداختم و دختر و پسرهایی را دیدم كه كتاب هایی زیر بغل شان بود . دست هایم را توی جیب هایم فرو بردم و به دفتر مدیر مدرسه رفتم . وقتی وارد دفتر شدم ، صدای زنی را شنیدم كه می گفت :« می تونم كمكت كنم ؟» از جا پریدم . ماه ها بود نشنیده بودم كسی انگلیسی حرف بزند . چند لحظه زبانم بند آمد . به خانمی كه منتظر پاسخ بود نگاه كردم . به طور غریزی ابتدا خواستم به اسپانیایی جواب او را بدهم ، اما جلوی خودم را گرفتم . نهایتا ، بعد از آنكه با تلاش و تقلا كلمات انگلیسی مناسب را به خاطر آوردم ، توانستم به او بگویم كه می خواهم در كلاس ششم ثبت ام كنم . بعد از پاسخ دادن به سوال های بسیار ، مرا به كلاس هدایت كردند .
آقای لِما معلم كلاس ششم ، از من استقبال كرد و نیمكتی برایم در نظر گرفت . بعد مرا به كلاس معرفی كرد . آن لحظه كه همه ی چشمها به سمت من چرخید ، به قدری مضطرب و هراسان شدم كه آرزو كردم كاش همراه پدر و روبرتو به پنبه چینی رفته بودم . بعد از حاضر غایب كردن ، آقای لما تكلیف درسی زنگ اول را اعلام كرد. با شور و اشتیاق گفت : « اولین كاری كه امروز صبح باید انجام بدیم اتمام روخوانی داستانیه كه دیروز شروع كردیم .»به طرفم آمد ، یك كتاب انگلیسی به من داد ، و از ن خواست شروع به خواندن نم . با لحن مودبانه ای گفت :« ما صفحه ی 125 هستیم.» وقتی این را شنیدم ،خون به سرم هجوم آورد ؛ احساس سرگیجه كردم . با تردید پرسید :« دوست داری بخونی ؟» من صفحه ی125 كتاب را آوردم . دهانم خشك شده بود . توی چشم هایم آب جمع شد . نمی توانستم شروع كنم . آقای لما با درك شرایط من گفت : « می تونی بعدا بخونی .»
در تمام مدتی كه روخوانی ادامه داشت ، من لحظه به لحظه از دست خودم عصبانی تر می شدم . به خودم می گفتم باید هر طور بود می خواندم .
زنگ تفریح كه شد به دستشویی رفتم و صفحه ی 125 كتاب انگلیسی ام را آوردم . با صدای آهسته شروع كردم ، خودم را توی كلاس تصور می كردم . كلمات زیادی بود كه بلد نبودم . كتاب را بستم و به كلاس برگشتم .
آقای لما سر میز نشسته بود و داشت برگه هایی را تصحیح می كرد . وقتی وارد كلاس شدم ، سرش را بلند كرد و لبخند زد . حالم بهتر شد . كنار او رفتم و پرسیدم ممكن است برای یادگیری آن كلمات جدید كمكم كند . گفت : « با كمال میل.»
باقی ماه ، ساعت ناهاری ام را همراه با آقای لما ، بهترین دوستم در مدرسه ، به یادگیری انگلیسی سپری می كردم .
یك روز جمعه ، در ساعت ناهار آقای لما از من خواست با او به اتاق مخصوص تدریس موسیقی بروم . وقتی وارد آنجا شدیم ، از من پرسید :« موسیقی دوست داری؟»
جواب دادم : «بله ، ترانه های محلی رو دوست دارم ؟»او شیپوری برداشت ، در آن دمید و آن را به من داد. صدای آن باعث می شد پوستم مورمور شود . آن صدا را می شناختم . در ترانه های زیادی آن را شنیده بودم . پرسید : « نظرت چیه كه نواختنش رو یاد بگیری ؟» احتمالا با دیدن چهره ام پاسخم را متوجه شده بود ، چون پیش از آنكه من بتوانم جواب بدهم ، حرفش را ادامه داد و گفت : « تو ساعت های ناهاری مون نواختنش رو بهت یاد می دم .»
آن روز به سختی میتوانستم صبر كنم تا به خانه برسم و این خبر عالی را به مامان و بابا بدهم . وقتی از اتوبوس پیاده شدم ، برادر و خواهرهای كوچك ترم به استقبالم آمدند . داشتند جیغ و داد می كدند . فكر كردم از دیدن من خوشحال شده اند ، اما وقتی در آلونكمان را باز كردم ، دیدم خرت و پرت هامان به طور مرتب در كارتن های مقوایی قرار گرفته .

دسترسی سریع