كتاب بانوی پیشگو روایت گر زندگی دخترك موقرمزی به نام جون فاستر است كه به دلیل چاقی همواره مورد تمسخر و آزار و اذیت نامادریاش واقع میشود تا جایی كه این چاقی به كابوس وی تبدیل شده است.
درباره نویسنده : مارگارت اِلنور اتوود شاعر، داستاننویس، منتقد ادبی، فعال سیاسی و فمینیست سرشناس كانادایی است. او جوایز ادبیات پرنسس آستوریاس و آرتور سی. كلارك را دریافت كردهاست؛ پنج بار برای جایزه بوكر نامزد شده كه از این میان یكبار برنده آن بودهاست.
اثر« بانوی پیشگو» توسط این نویسنده به رشته تحریر درآمده است. نسخه چاپی این كتاب اولین بار در سال 1976 روانه بازار شد و مورد استقبال طرفداران اتوود واقع گردید. شخصیت اصلی این داستان دختری به نام جون فاستر است كه بیشتر عمر خود را در حال فرار بوده است. كتاب بانوی پیشگو دربرگیرنده موضوعات جنایی، عاشقانه و روانشناسانه است. داستان این كتاب میان حال و گذشته در جریان است و از همین بازگشت به گذشتههاست كه مخاطب با شخصیت اصلی داستان آشنا میشود. كتاب صوتی بانوی پیشگو را میتوان در رده شاهكارهای طنزآمیز، شاعرانه و جادویی دستهبندی نمود.
كتاب بانوی پیشگو روایت گر زندگی دخترك موقرمزی به نام جون فاستر است كه به دلیل چاقی همواره مورد تمسخر و آزار و اذیت نامادریاش واقع میشود تا جایی كه این چاقی به كابوس وی تبدیل شده است. در ادامه داستان عمه وی فوت میكند و جون فاستر موفق میشود كه با كمك وصیتنامه عمهاش زندگی جدید را برای خود آغاز كند.
وی در زندگی جدید خود به نوشتن داستانهای عامیانه روی میآورد و در واقع از این طریق به دنبال آرام كردن خودش است، اما این موضوع را از شوهر افسرده و پریشانحال خود مخفی نگه میدارد. جون فاستر به واسطه داستانهایش به شهرت میرسد و همین امر سبب میشود تا كنترل زندگی از دستش خارج شود، به همین دلیل تصمیم می گرد كه به ایتالیا نقلمكان كند.
بخش هایی از این رمان را در زیر بخوانید:
نقشه مرگم را با دقت طراحی كردم؛ برعكس زندگیام كه بهرغم تمام تلاشهایم برای مهار كردنش، مثل ولگردها از این شاخ به آن شاخ میپرید. زندگیام میل به ولو شدن داشت، نرم و آبكی شدن، حركت نقشهای طوماری و ریسهمانند، مثل قاب آینههای باروك، نتیجه پیگیری یك خط بدون كمترین مقاومت. حالا بالعكس، میخواستم مرگم تمیز و ساده، حسابشده و حتی كمی خشونتآمیز باشد، مثل یك كلیسای كوآكر یا یك دست لباس مشكیِ ساده با یك رشته مروارید كه وقتی پانزده ساله بودم، مجلههای مُد در موردشان خیلی جاروجنجال میكردند. نه شیپوری، نه بلندگویی، نه پولكی و نه نكته مبهمی. قلقِ كار این بود كه بدون هیچ ردّ و نشانی ناپدید شوم و پشت سرم فقط سایه یك جسد باقی بگذارم، سایهای كه همه بهاشتباه آن را به حساب واقعیتی قطعی و بیچند و چون بگذارند. اولش فكر كردم از پسش برآمدهام. من همینم كه هستم اگر دیگرون نمی تونن با این قضیه كنار بیان مشكل خودشونه. به نظر من اكثر زنها یك اشتباه اساسی میكردن: آنها توقع داشتند شوهرانشان آنها را درك كنند. آنها وقت ارزشمند زیادی را صرف توضیح دادن احساساتشان و اقناع احساسات و بروز واكنشهایشان میكردند، عشقشان و خشمشان و حساسیتهایشان، خواستهها و كم و كاستیهایشان، انگار همین بازگو كردن این مسائل آنها را به نتیجه میرساند. اگر قرار است مضحك به نظر برسی و این مشكل هیچ چارهای هم ندارد پس باید وانمود كنی كه از اول همین قصد را داشتهای.
من به پایان خوش معتقد بودم، او به پایانهای پر مصیبت؛ من فكر میكردم عاشق او هستم، او آنقدر مسن و بدبین بود كه میفهمید نیستم. عقیده دیگری كه داشتم، من را به سوی این باور سوق داده بود، اعتقادم به عشق حقیقی. چطور میتوانستم بدون عشق به زندگی با این مرد ادامه بدهم؟ مسلماً فقط عشق حقیقی میتوانست انتخاب بدم را توجیه كند.
باید بیشتر به او اعتماد میكردم. میبایست از همان اول با او صادق میبودم، احساساتم را بیان میكردم، همهچیز را به او میگفتم. مشكل این بود كه من فقط میخواستم توهمهای او دستنخورده باقی بمانند و انجام این كار ساده بود، فقط كمی كنترل میخواست: هیچوقت حرف مهمی به او نمیزدم؛ اما بر حسب تجاربی كه من داشتم صداقت و بیان احساسات فقط یك نتیجه داشت: فاجعه.