هفتۀ گذشته پنجمین همكلامی با مولانا جلال الدین تا ابد ایرانی و عاشق را سپری كردیم و او برایمان از داستان و داستان پردازی های لطیف و زیبای خویش سخن گفت. امروز نیز دنبالۀ سخن هفتۀ گذشته را پی می گیریم
نویسنده: ارسطو جنیدی
با نام و یاد حضرت دوست كه هر آن چه از او می رسد نیكوست و سلام به شما نیكو دلان و نیكو سرشتانِ پارسی زبان.
هفتۀ گذشته پنجمین همكلامی با مولانا جلال الدین تا ابد ایرانی و عاشق را سپری كردیم و او برایمان از داستان و داستان پردازی های لطیف و زیبای خویش سخن گفت. امروز نیز دنبالۀ سخن هفتۀ گذشته را پی می گیریم و از داستان های شورانگیز و دلپذیر مثنوی سخن خواهیم گفت.
خصوصیات داستان ها و قصه های مولانا را برشمردیم كه شخصیت پردازی های جاندار و زنده، عمق بخشی به حوادث و گفتارها، تداعی معانی و پروازهای مولانا از میان داستان ها به موضوعی دیگر، تناسب كلام هرشخصیت با كار و پیشه و سرشت وی و نیز بعضاً طنز بسیار نیرومندِ خالق مثنوی، ویژگی هایی بودند كه هفتۀ قبل بدان ها اشاره شد.
امروز مناسب خواهد بود كه چند داستان لطیف مثنوی را پیش چشم بگذاریم و از آن ها طراوت جان و گسترش ذهن را هدیه بگیریم.
یكی از زیباترین، پرمغزترین و طنزآلودترین داستان های مثنوی، داستان «خر برفت» است.
خلاصۀ داستان ازین قرار است كه:
صوفیی در خانقاه از ره رسید
مركب خود برد و در آخور كشید
آبكش داد و علف از دست خویش
نه چنان صوفی كه ما گفتیم پیش
(اشاره به داستان پیشین در مثنوی كه عجالتاً از بحث ما خارج است.)
احتیاطش كرد از سهو و خباط
چون قضا آید چه سودست احتیاط
صوفیان تقصیر بودند و فقیر
كاد فقراً ان یكن كفراً یبیر
تا این جا حكایت ازین قرار است كه مردی صوفی سوار بر خرش به خانقاهی رسید و خر خود را در آخور بست و آب و علف داد.
از این بیت همان نكته ای كه پیشتر هم اشاره شد خودنمایی می كند: یعنی مولانا درنگی در داستان می كند، آن را برای دقایقی متوقف می سازد، نكته ای ژرف و كوتاه می گوید و باز بر سر قصه بر می گردد. در این جا آن نكته ناظر بر تكریم گرسنگان و درك كردن حال محرومان است كه در اوج هنرمندی مولانا با یك مصرع از بیت قبل و یك بیت كامل در ادامه، بیان می شود:
ای توانگر كه تو سیری هین مخند
بر كژی آن فقیر دردمند
و ادامۀ داستان:
از سر تقصیر آن صوفی رمه
خرفروشی در گرفتند آن همه
ساكنان خانقاه كه مدت مدیدی بود خوراكی نخورده بودند و ضعف بر ایشان مستولی شده بود، تصمیم گرفتند خرِ صوفی ساده لوح را پنهانی فروخته و با پول آن غذایی تهیه كنند.
اوج عظمت اندیشۀ مولانا را می توان در این بیت زیر مشاهده كرد. مولانا توجیهات شیطانی اهل نفاق و دروغ را آشكار می سازد كه: «خُب... آخر چه چاره ای هست؟ در شرع خوردن گوشت حیوان مرده در هنگام ضرورت هم پذیرفته شده. آخر ما هم چاره ای نداریم... درست است كه این نقشۀ ما فریب و نیرنگ و دزدیست؛ اما چه می توان كرد؟ ما ناچاریم خر این مرد را پنهان از چشمش بفروشیم. چه بسیار فسادها كه چون ضرورت پیش می آید نه تنها دیگر فساد نیست، بلكه حتی لازم و ضروری هم می شود...».
این ها توجیهات شیطانی اهل خانقاه است كه مولانا از زبان آن ها بیان می كند و نهایتاً در پایان داستان خوی پست و پلید كسانی را كه برای اعمال زشت خود همواره توجیهاتی ازین دست دارند بسیار هنرمندانه آشكار می سازد.
دوستان صاحبدل در نظر دارند كه مولانا ضمناً چه حملۀ تند و نقد گزنده ای به بسیاری از اهل خانقاه و صوفیان وارد می سازد. مولانای جان، با ضمیر پاك خویش، مافی الضمیر صوفی نمایان را برملا می سازد: متقلبینی ریاكار و نیرنگ باز كه از دست رنج دیگران زندگی راحتی دارند و بدون كار كردن زندگی می كنند و برای هر عمل شیطانی خویش توجیهی از جنس تصوف می آورند. بحث پیرامون اهل خانقاه و صوفیه و تاریخ توصف بحثی فوق العاده مفصل است و ما به علت تنگنای مجال از ورود به آن صرف نظر می كنیم. تنها به همین نكته باید اشاره كنیم كه اكثریت اهل تصوف، به ویژه بعد از شخصیتی بزرگ چون ابوسعید ابوالخیر در قرن پنجم، كم كم راه انحطاط در پیش گرفتند و قاطبۀ اهل خانقاه ها از اواخر قرن ششم به بعد مبدل شدند به سرباران جامعه و منافقینی پاك نما كه در پشت ظاهر تصوف هر كار پلیدی را انجام می دادند و بزرگان خورشید صفتی چون سعدی، مولانا و حافظ بخش بزرگی از آثار گرانسنگ خویش را به رسواكردن این ریاكاران اهریمن خو اختصاص داده اند.
بازگردیم به سر داستان و توجیهات ساكنان خانقاه:
كز ضرورت هست مرداری مباح
بس فسادی كز ضرورت شد صلاح
مولانا سپس ادامۀ شرح ماجرا را پی می گیرد:
صوفیان خرِ مرد بی نوا را بی خبر از او از آخور بیرون آورده و فروختند و با پول آن شامی مفصل تهیه نمودند و نوازندگانی را نیز به خانقاه آوردند و شروع به رقص و پای كوبی كردند:
هم در آن دم آن خرك بفروختند
لوت آوردند و شمع افروختند
صوفیانِ حقه باز از شادی سر از پا نمی شناختند و از شادی فریاد می زدند كه: امشب رقص و پای كوبی در پیش است و جشن می گیریم:
ولوله افتاد اندر خانقه
كامشبان لوت و سماعست و وله
چند ازین صبر و ازی ن سه روزه چند
چند ازین زنبیل و این دریوزه چند
در بیت ذیل نیز باز مولانا از زبان صوفیان سخن می گوید كه: چون مهمانی عزیز(صوفی ساده لوح) داریم باید وی را تكریم كنیم:
ما هم از خلقیم و جان داریم ما
دولت امشب میهمان داریم ما
تخم باطل را از آن میكاشتند
كانَك آن جان نیست، جان پنداشتند
وان مسافر نیز از راه دراز
خسته بود و دید آن اقبال و ناز
صوفیانش یك به یك بنواختند
نَرد خدمت های خوش میباختند
صوفی ابله نیز با خود گفت: من نیز امشب باید با آن ها شامی مفصل نوشچان كنم و در سماع شوم كه اگر این جشن را از دست بدهم دیگر معلوم نیست كی چنین فرصت خوبی به دستم بیاید:
گفت چون میدید میلانش به وی
گر طرب امشب نخواهم كرد كی
لوت خوردند و سماع آغاز كرد
خانقه تا سقف شد پر دود و گرد
دود مطبخ گرد آن پا كوفتن
ز اشتیاق و وجد جان آشوفتن
گاه دستافشان قدم میكوفتند
گه به سجده صفه را میروفتند
و در این بیت شاهكار، مولانا باز لحظه ای درنگ می كند و با طنزی بسیار گزنده و تند، صوفیان ریایی را رسوا می كند:
صوفی خیلی دیر حرص و آز خود را كنار می گذارد(آزمندی صوفیان را پایانی نیست) و به همین سبب است كه صوفیان پُرخور و شكم پرست و حریص هستند:
دیر یابد صوفی آز از روزگار
زان سبب صوفی بود بسیارخوار
و مولانا باز هم با روح بلند و ذهن یگانۀ خویش، از مطلق گویی می پرهیزد و همۀ صوفیان را رد نمی كند و حساب استثناهایی را كه در میان ایشان یافت می شوند و انسان هایی پاك سرشت هستند را از اكثریت اهل خانقاه جدا می كند:
جز مگر آن صوفیی كز نور حق
سیر خورد او فارغست از ننگ دق
از هزاران اندكی زین صوفیند
باقیان در دولت او میزیند
القصه... صوفیان بعد خوردن غذای لذیذ و مبسوط، مشغول رقص و سماع شدند:
چون سماع آمد ز اول تا كران
مطرب آغازید یك ضرب گران
خر برفت و خر برفت آغاز كرد
زین حرارت جمله را انباز كرد
مطرب و صوفیان فقط یك عبارت كوتاه را در هنگام رقص می خواندند و آن هم «خر برفت» بود:
زین حرارت پایكوبان تا سحر
كفزنان خر رفت و خر رفت ای پسر
صوفی نادان نیز اصلاً نمی فهمید كه آن ها چرا این عبارت را می گویند و با تقلیدی كوركورانه با آنان همنوا شد:
از ره تقلید آن صوفی همین
خر برفت آغاز كرد اندر حنین
كم كم خورشید طلوع كرد و سماع پایان یافت صوفیان هم یكی یكی خداحافظی كرده و قبل از آن كه مرد ابلهِ داستان دریابد كه چه بلایی بر سرش آورده اند، با سرعت خانقاه را ترك كردند:
چون گذشت آن نوش و جوش و آن سماع
روز گشت و جمله گفتند الوداع
خانقه خالی شد و صوفی بماند
گَرد از رخت آن مسافر میفشاند
رخت از حجره برون آورد او
تا بخر بر بندد آن همراهجو
سپس مرد نادان به سراغ خرش در آخور رفت ولی خر را ندید:
تا رسد در همرهان او میشتافت
رفت در آخور خر خود را نیافت
لحظه ای با خود اندیشید كه لابد خادم خانقاه خر را برای آب خوردن برده:
گفت آن خادم به آبش برده است
زانك خر دوش آب كمتر خورده است
خادم آمد گفت صوفی خر كجاست
گفت خادم «ریش بین» جنگی بخاست
ریش بین در این جا یعنی به ریش خودت نگاهی بینداز! آیا چنین پرسشی از فردی به سن و سال و پختگی تو سزاوار است؟ معلوم است كه خرت را بردند و فروختند...
با گفتن این حرف، مرد صوفی خشمگین شد و گریبان مورد خادم را گرفت و میان آن دو نزاعی آغاز شد:
گفت من خر را به تو بسپردهام
من تو را بر خر موكل كردهام
از تو خواهم آنچه من دادم به تو
باز ده آنچه فرستادم به تو
بحث با توجیه كن حجت میار
آنچه من بسپردمت وا پس سپار
در بیت بعدی باز هم مولانا لحظه ای تأملی ژرف را در داستان گویی زیبای خویش لحاظ می كند و در یك بیت زیبا، حدیثی گرانبها از حضرت پیغمبر اكرم (ص) را با بیان زیبای پارسی و شعری خویش مطرح می كند:
گفت پیغمبر كه دستت هر چه برد
بایدش در عاقبت وا پس سپرد
در مثنوی بیش از پانصد حدیث از وجود گرامی سروركائنات (ص) نقل شده كه خود به تنهایی بخشی دلپذیر و نورانی ازین كتاب مستطاب است و در فرصتی مغتنم باید به این احادیث زیبا نیز اشاراتی كنیم.
باری، صوفی می گوید یا خر من را برایم بیاور یا هم اكنون تو را به خانۀ قاضی می برم:
ور نهای از سركشی راضی بدین
نك من و تو خانۀ قاضی دین
خادم می گوید كه صوفیان دیشب به من حمله كردند و من توانایی مقابله با ایشان را نداشتم:
گفت من مغلوب بودم صوفیان
حمله آوردند و بودم بیم جان
تو جگربندی میان گربگان
اندر اندازی و جویی زان نشان؟
به راستی چقدر كلام مولانا شیرین و گوارا و لبریز از طنز است...
در میان صد گرسنه گُردهای
پیش صد سگ گربۀ پژمردهای
و باز هم اوج عظمت كلام مولانا: صوفی می گوید: « بسیار خوب... گیرم كه از تو به زور خر من را گرفته اند. تو نباید بیایی به من بگویی كه خرت را می برند؟ چرا نیامدی و به من خبر ندادی تا چارۀ كار كنم؟ اكنون دیگر من گریبان چه كسی را بگیرم؟ اكنون دیگر كار از كار گذشته و دیر شده. هر كدام از آن صوفیان راه سرزمینی دیگر را در پیش گرفته اند...».
دوستان عزیز ملاحظه می فرمایند كه اضطراب یك فرد مال گم كرده و در عین حال ابله و كوته فكر در زمینه ای از طنزی شیرین و نمكین در این صحنه آشكار است. ما از سویی با مرد ساده لوح همداستانیم و دل به حال وی می سوزانیم كه چنین ساده مركب خویش را از دست داده و از سویی بلاهت و حماقت وی سبب خنده آور بودن صحنه شده است:
گفت گیرم كز تو ظلماً بستدند
قاصد خون من مسكین شدند
تو نیایی و نگویی مر مرا
كه خرت را میبرند ای بینوا؟
تا خر از هر كه بود من وا خرم
ورنه توزیعی كنند ایشان زرم
صد تدارك بود چون حاضر بدند
این زمان هر یك به اقلیمی شدند
من كه را گیرم؟ كه را قاضی برم؟
این قضا خود از تو آمد بر سرم
چون نیایی و نگویی ای غریب
پیش آمد این چنین ظلمی مهیب؟
خادم در پاسخ می گوید كه: «به خداوند سوگند كه من بارها و بارها آمدم بگویم كه خرت را می خواهند بفروشند اما دیدم خودت در وسط مجلس در اوج سماع و رقصی و از همۀ گویندگان هم با حرارت بیشتری می گویی كه: خر برفت... با خود اندیشیدم كه لابد خودت در جریانی و خواست توست كه خرت را بفروشند...»
گفت والله آمدم من بارها
تا تو را واقف كنم زین كارها
تو همیگفتی كه خر رفت ای پسر
از همه گویندگان با ذوقتر
باز میگشتم كه او خود واقفست
زین قضا راضیست، مردی عارفست
در نهایت مرد صوفی ساده لوح می پذیرد كه خویشتن مقصر است و می گوید كه آن ها این جمله را با حرارت می گفتند و ذوق آن در من نیز اثر كرد و كوركورانه من نیز گفتم و از مفهوم آن بی خبر بودم:
گفت آن را جمله میگفتند خوش
مر مرا هم ذوق آمد گفتنش
و جان مایه و مغز داستان آنست كه:
مر مرا تقلیدِ من بر باد داد
ای دو صد لعنت بر این تقلید باد
تقلید كوركورانه و بدون تفكر و تعمق بدون شك مردود است. انسان دانا كسی است كه در ژرفای هر اندیشه ای نیك بنگرد و چون عده ای كثیر را دید كه حول گفتاری سماع می كنند، نپندارد كه آن سخن حقی است.
چه بسیار گمراهان كه در طول تاریخ تحت تاثیر هیجانات پوچ و بی مغز اطراف قرار خود گرفته اند و از روی هیجانات زود گذر، هرگز نفهمیدند كه هستی ایشانست كه تاراج می شود:
خاصه تقلید چنین بیحاصلان
خشم ابراهیم بر آن ابلهان
درود بر روان مولانای خوش قریحه و خورشید صفت و مهربان ما كه در لابه لای این داستان های زنده و زیبا، چه حقایق شگرفی را بر ما آشكار می سازد.
آن كه نادانسته قدم در راهی می گذارد باید بداند كه چه بسا حكم نابودی خویش را امضا می كند.
مولانا به بیان دیگر می خواهد بگوید كه تشویق و همنوایی دیگران هم نباید تو را فریب دهد. تو باید با سلاح دانش و عقل، خویشتنِ خویش را از بدی و اشتباه دور بداری. از تقلید نا به جا و كوركورانه بپرهیز كه تو را هلاك می سازد.
باری، عزیزانِ صاحبدل، داستانی لطیف از مولانا را با هم برخواندیم و كام جان را از آب معرفت سیراب كردیم.
این لطائف داستان گویی مولانا و حكمت ها و عبرت هایی كه در لابه لای آن ها پنهانست را انتهایی متصور نیست. پس شایسته خواهد بود كه در چند هفتۀ آتی نیز در زیر سرو بلند بالای وجود مولانا بنشینیم و این سرو بلند قامتِ دلربای زبان پارسی و ایران زمین باز هم برای ما داستان های زیبا بگوید تا آرامش دل را در همسایگی خانۀ خدا لمس كنیم كه مثنوی به راستی فرزند قرآن كریم است كه مولانا خود نیز وجود خویشتن را سروی خدمتگزار دانسته كه در روز گل ها و گیاهان را از تیغ تیز آفتاب محافظت می كند و در شب هنگام نیز برای دل های این گل های پاك داستان های دلنگیز روایت می سازد:
به سرو سبز وحی آمد كه تا جانش بوَد در تن
كمر بندد به خدمت روز و شب ها را سمر(=داستان) گوید
درود بر شما گل های باغ فرهنگ ایرانی و زبان پارسی و درود بر ادبیات پارسی كه چنین فرزندی چون مولانا پرورانده است كه نمك و شكّر را توامان به كام جان عاشقان هدیه می دهد.
... و سلام بر آنان كه زندگانی ایشان داستانی دلكش است...