فصلی از یك رمان:« گرگ سالی » اثری از امیر حسین فردی « گرگ سالی»

داستان رمان « گرگ سالی » درباره جوانی مبارز است كه پس از فرار از دست نیروهای ساواك به منطقه سبلان پناه می‌برد و در آنجا با گرگ‌های آدمخواری كه آمریكایی‌ها برای اصلاح نژاد گرگ‌های ایرانی به آن منطقه فرستاده‌اند، درگیر می‌شود.

1397/11/14
|
17:30

درباره ی نویسنده : امیرحسین فردی متولد 1338 از توابع شهرستان اردبیل است و به عنوان مدیر مسئول كیهان بچه ها در عرصه رسانه ها نیز حضوری فعال دارد. عضویت در شورای داستان «كانون پرورش فكری كودكان و نوجوانان» و مدیریت كارگاه قصه و رمان حوزه هنری، عضو هیأت داوران كتاب سال ادبیات دفاع مقدس در بخش داستان و رمان كودك و نوجوان از جمله فعالیت های فرهنگی وی محسوب می شود.
امیر حسین فردی، نویسنده و داستان نویس انقلاب اسلامی است كه در زمان حیات خود با آثار داستانی قابل توجهی چون «آشیانه در مه» ، «اسماعیل» ، «سیاه چمن» و «امام خمینی» شناخته شده بود.وی در سا های پایانی عمر خود رمانی را با عنوان «گرگ سالی» نوشت و در آستانه انتشار این اثر در سال جای دارفانی را وداع گفت.
فردی در زمان حیات خود «گرگ سالی» را داستانی تالیف شده در ادامه رمان «اسماعیل» خواند و درباره آن گفت: شخصیت اصلی این رمان همان اسماعیل است كه از موقعیت پایانی رمان «اسماعیل» به دوران رخداد این اثر پرتاب شده است.
داستان رمان « گرگ سالی » درباره جوانی مبارز است كه پس از فرار از دست نیروهای ساواك به منطقه سبلان پناه می‌برد و در آنجا با گرگ‌های آدمخواری كه آمریكایی‌ها برای اصلاح نژاد گرگ‌های ایرانی به آن منطقه فرستاده‌اند، درگیر می‌شود. فردی در این داستان به كشمكش میان اسماعیل و گرگ‌هایی می‌پردازد كه آمریكایی‌ها برای اصلاح نژاد گرگ‌های ایرانی به منطقه سبلان آورده‌اند. آمریكایی‌ها كه در آن زمام كشت و صنعت مغان را برعهده داشتند، درصددند گرگ‌های آدم ‌خواری را در این منطقه بار آورند تا بتوانند برای كشتن افراد انقلابی ازآنها استفاده كنند.

« گرگ سالی » پیش از انقلاب اسلامی را روایت می‌كند كه آمریكایی‌ها و اسرائیلی‌ها در اطراف مجتمع اقتصادی كشاورزی مغان دست به اصلاح نژاد گرگ‌ها می‌زنند، اما این گرگ‌های اصلاح نژادی توسط آمریكایی‌ها مبدل به گرگ‌های آدمخوار می‌شوند و زندگی را بر مردم منطقه تنگ می‌كنند.
بعد از ظهر آخرین روز زمستان كنار جاده باریكی كه به روستای بنفشه دره می رسید، از مینی بوس پیاده شد. همان جا ساكش را روی زمین گذاشت و به دور و برش نگاه كرد. در چشم اندازش دشت صاف و همواری دیده می شد كه تا كوهپایه های دوردست كشیده شده بود. خاك نرم و پوك بود. سبلان باز هم روبه رویش بود، اما این بار، از جبهه جنوبی آن را می دید، پرهیب، مانند شتری كوهان دار. پربرف و با پاره ابرهایی كه مانند گردن آویز، گرد قله و بر یال های سبزش آویخته بودند. این چهره از سبلان را در كودكی هایش كه همراه پدر به بنفشه دره آمده بود به یاد داشت و به یاد داشت كه در پندارهای كودكانه اش آن شتر عظیم الجثه در حال حركت به سوی مقصدی نامعلوم آرام و بدون توقف، همچنان می رفت.

… پدر می خواست برود دِه برای عروسی، كت و شلوار تازه اش را پوشید، مادر لباس زیر برایش گذاشت تا عوض كند. اسماعیل جفت دو پایش را توی كرد یك كفش كه من هم می خواهم بیایم دِه. پدر عصبانی شد و سرش داد كشید:

آخه بزغاله تو برای چی می خوای بیایی ده، من یه روز بیشتر نمی مونم، عروسی كه تمام شد، برمی گردم.

گریه كرد. پاهایش را زمین كوبید، اشك ریخت:

منم… منم می خوام بیام!

بیایی چی كار بكنی. مگه تو مدرسه نمی خوای بری؟ درس و مشق نداری؟

جمعه كه مدرسه ندارم…

شیطونه می گه بزن دهن دماغشو خونین و مالین كن ها!

بدتر گریه كرد و خودش را به زمین زد. در حال غلتیدن بود كه مشت گره كرده پدرش، مثل پتك نشست روی نرمه رانش. از درد جیغ كشید. صدای مادر بلند شد:

بزن… بزن… چلاقش كن این یتیم رو!

تو دیگه چی می گی… این… این آخه برای چی می خواد بیاد هان! ؟ من كه یه شب بیشتر نمی مونم، بلیت هم یك دونه بیشتر نگرفتم. اونم فقط برای خودم… اینو كجا جا بدم؟ روی كله بابام بنشونم؟ هان؟

مادر بالا سر اسماعیل نشسته بود و اشك هایش را خشك می كرد:

پس می خوای بچه را با این اشك چشم ول كنی بری؟ خب می خواد بره عروسی ببینه، مادر بزرگشو ببینه…

نخیر هم خانم… بگو دلش برای سگ ها و الاغ های ده تنگ شده!

خیلی خب… دلش برای سگ ها و الاغ ها تنگ شده… بچه اس دیگه… دلش به حیوونا خوشه!

پدر با چند بد و بی راه و یكی دو تا استغفرالله نرم شد و گفت:

پس برای این آشغال هم لباس بذار… عوضی!

اسماعیل گریه اش بند آمده بود، اما سكسكه می كرد و دست مشت شده اش را توی كاسه چشم هایش می چرخاند. وقتی لباس سفر پوشید و خواست راه بیفتد، پایش همراهی نكرد، لنگ زد و آه كشید. مشت پدر او را از پا انداخته بود. به زحمت می توانست قدم از قدم بردارد. با دیدن این صحنه چهره غضبناك پدر رنگ عوض كرد. نگرانی و همدردی جای خشم و خروش را گرفت. مادر چیزی نگفت، فقط نگاهش كرد. دور چشم هایش اشك نشسته بود. پدر بی آنكه حرف بزند، زانو زد تا اسماعیل دستش را روی شانه او بگذارد و كفش هایش را بپوشد. وقتی آماده شدند، پدر ساك را به یك دست داد و با دست دیگر دست او را گرفت و راه افتادند. اما اسماعیل همچنان می لنگید. مادر كاسه آبی پشت سرشان خالی كرد و آن ها كوچه را پشت سر گذاشتند و به خیابان رسیدند.

عصر توی اتوبوسی كه از میدان آزادی به طرف اردبیل می رفت، با پدر روی یك صندلی نشستند. گاهی وسط اتوبوس سرپا می ایستاد، خسته كه می شد، روی پای پدر می نشست. غروب خورشید را با اشتیاق تماشا می كرد، همین طور كوه ها و دشت های اطراف را كه جا می ماندند و آن ها می رفتند. غروب هم جا ماند، شب شد، تاریكی آمد. سفیدرود را به صورت اژدهای خفته، در زیر نور ماه دید. از هیبت آن ترسید. از كوه ها و صخره های پوشیده از جنگل وحشت داشت. احساس می كرد، هر آن روی اتوبوس آوار خواهند شد و یا ممكن بود، در پس پیچی از پیچ های جاده، ناگهان دیوی ظاهر شود و با یك مشت اتوبوس را مثل قوطی حلبی له كند و آن ها هم نابود شوند. پدر او را نشاند روی زانوهایش و به خودش فشرد. احساس آرامش كرد. چشم هایش را بست و خوابش برد. مدتی بعد با سروصدای چند نفر بیدار شد:

رسیدیم آقاجون؟

نه. هنوز.

با چشم های خواب آلود به اطراف نگاه كرد. كوه مثل دیواری كج و كوله آمده بود نزدیك شیشه اتوبوس. ریشه علف ها و تخته سنگ ها دیده می شد.

پس اینجا كجاست؟

حیران!

حیران؟

حیران شده بود. ماشین نمی رفت، مسافرها با هم حرف می زدند. شوفر و شاگردش هی پیاده و سوار می شدند. پرسید:

آقاجون پس چرا ماشین راه نمی ره؟

در همان موقع راننده با صدای بلندی گفت:

سیل اومده جاده را برده. همه پیاده شین!

اسماعیل به صورت این و آن نگاه می كرد. مسافرها نگران بودند.

آقاجون، یعنی چطور جاده را برده؟

چیزی نیست. حالا می ریم پایین می بینیم.

باز هم دست او را گرفت و از راهرو باریك وسط دو ردیف صندلی حركت كرد. اسماعیل آخ گفت و خم شد. پدر برگشت:

چی شد؟

پام… پام… درد می كنه هنوز!

پدر دستش را فشرد و با هم از ماشین پیاده شدند. باران شلاق كش می ریخت. آب توی جاده خاكی راه افتاده بود. كمی جلوتر كوه ریخته بود روی جاده و آن را بسته بود. چند نفر با بیل و كلنگ داشتند جاده را باز می كردند. مسافرها به اتوبوس چسبیده بودند تا باران كمتر روی سرشان بریزد. مردها كار می كردند. چند نفری به نوبت با كلنگ توده كلوخ و سنگ را متلاشی می كردند. گروه دیگر آن ها را با بیل برمی داشتند و می ریختند توی دره كه تا چشم می دید درخت بود كه بر شانه های هم ایستاده بودند و شرشر رودی كه آن پایین جاری بود و اما خودش دیده نمی شد. در تمام مدتی كه مردها كلنگ می زدند و با بیل گل و لای خزیده روی جاده را برمی داشتند. باران یكریز می بارید و بر كمر و شانه های آن ها می نشست. كم كم ماشین های دیگر هم از مقابل رسیدند و پشت سر هم صف بستند. از توی آن ها چند نفر پیاده شدند و به كمك آمدند. كلنگ زدند و خاك را برداشتند و خیس و خسته شدند. چند ساعت بعد گل و لای برداشته شد. جاده نفس كشید، اما تنها یك ماشین می توانست از آن باریكه عبور كند. راننده نشست پشت فرمان و در میان داد و فریاد راننده ها و شاگرد شوفرهای دیگر و سلام و صلوات مسافران ترسیده و خیس و تلیس، ماشین را از آن میانه تنگ گذراند. مسافرها هم با سرهای به زیر افكنده و شانه های خمیده، پشت سر ماشین حركت كردند و بالا دست آب بردگی سوار شدند. با صلواتی بلند، برای سلامتی خودشان و آقای راننده، اتوبوس با سروصدای زیاد، دوباره سربالایی حیران را در پیش گرفت. تازه گرم شده بودند كه چند قطره آب روی سر اسماعیل چكید. به سقف اتوبوس نگاه كرد، آب باران از میان درزها راه به درون باز كرده بود و قطره به قطره می چكید. به سقف اشاره كرد:

آقاجون نیگا؛ اون بالا آب می ده!

پدر به آنجا نگاه كرد، قطره آبی در حال شكل گیری بود تا به موقع بچكد. پدر دست روی سر اسماعیل گذاشت و صورت او را به شانه خود تكیه داد و گفت:

اشكال نداره… فردا قیرگونی ش می كنیم!

ما! ؟

نه… راننده.

آقاجون مگه پشت بوم ماشین رو هم قیرگونی می كنن؟

ولش كن، چشماتو ببند بخواب. چی كار به این كارها داری تو؟

بغل پدر خوابید. وقتی بیدار شد كه ماشین ایستاده بود. آفتاب می تابید، باید پیاده می شدند؛ پیاده شدند.

در چند قدم اول پایش تیر كشید و درد پیچید تو جانش. اما وقتی قله بلند و پربرف سبلان را دید، دیگر درد را احساس نكرد. آنجا بود كه گمان كرد سبلان شتر كوهان داری است كه آهسته آهسته به سوی مقصدی نامعلوم می رود. پشت سر پدر در جاده باریك راه افتاد. گندم ها درو شده بودند و خرمن ها را جمع كرده بودند. همه جا زرد و افسرده بود. پاییز آمده بود.

… اما حالا آخرین روز زمستان بود. باریكه راه همان طور بود كه آن سال با پدر آن را دیده بود. دشت ها و تپه ها و ماهورها، همه سر جای خود بودند. او هم بود، در آن میان تنها یك نفر نبود، جای یك نفر خالی بود. آن هم جای پدر، جای آقاجون كه دیگر نبود تا دست او را بگیرد و در آن باریكه راه خالی پر پیچ و خم، با هم به طرف دِه بروند. باز هم جای مشت پدر روی نرمه راستش درد بگیرد، احساس كرد باز هم همان جا درد گرفت؛ یك درد قدیمی و دوست داشتنی، به نظرش رسید كمی می لنگد و یا دوست دارد كه كمی بلنگد، همان طور كه دوست دارد، پدر هم پیشش باشد. با صدای بلند شروع به خواندن فاتحه كرد.

زمین زیر پایش نرم و مهربان بود. هر گامی كه بر می داشت احساس راحتی می كرد. لذت می برد. می پنداشت، زمین هم از اینكه او رویش راه می رود، راضی است و لذت می برد. مقصدش بنفشه دره بود كه باغ هایش در پایین دست، میان دره دیده می شد. كسی در اطراف نبود. صدایی جز صدای سایش سینه باد، روی سنگ ها شنیده نمی شد. در كناره های شیبی كه انتهایش آبروفت بود، دسته ای از زنبق های آبی و سفید، با هیجان قد كشیده بودند و گل برگ هایشان، هنگام وزش نسیم بال بال می زدند.

از دوردست ها، صدای پارس سگ های گله می آمد. صدای سگ حس بدی را در او بیدار می كرد. به یاد گرگ می انداختش و آن شبی كه به نظرش از جنس كابوس بود. پس از گذشت چند روز نتوانسته بود آن را باور كند. می خواست از آن شب فاصله بگیرد، تا در فرصت مناسبی بتواند در مورد آن فكر كند. می خواست سینه اش را از عطر زنبق و باد و بنفشه انباشته كند، با شوق كودكانه در باریكه راه های پیچ درپیچ و بازیگوش بدود و باد به صورتش بخورد؛ و او نفس بكشد. عمیق؛ عطر ابر و خاك و آسمان ها را با وجودش عجین كند.

به نزدیكی بنفشه دره رسید. از آنجا قبرستان روستا دیده می شد. راهی كه از جاده ماشین رو تا به اینجا زیر پایش گسترده شده بود، از وسط خرمن جاها می گذشت. آن مكان محوطه صافی بود كه اهالی بنفشه دره، تابستان محصولات درو شده شان را آنجا خرمن می كردند و می كوبیدند و باد می دادند و آخر سر گندم و جو و عدسشان را بار می كردند و می بردند خانه. هر خانواری، جای خودش را داشت و خرمن خودش را و همین طور خرمنكوب خودش را كه عبارت بود، از دو گاو قوی و یوغ بزرگ و خرمن كوب چوبی، شبیه لنگه در. با دندانه های آهنی و یا سنگی كه بچه یا بزرگی روی آن می ایستاد و یا می نشست و گاو ها آن را روی كولش های خشك می چرخاندند؛ آن هم زیر آفتاب تابستان و باد مناسب فصل خرمن. آن سال كه با پدرش آمد، بقایای چند خرمن را دیده بود. همین طور خرمنكوب ها را كه روی كولش های خشك دور می زدند و دختر یا پسری خسته، با سر و رویی خاك آلود روی آن ایستاده و یا نشسته چرخ چرخ می خوردند. حالا آن زمین ها مسطح، پوشیده از سبزه و زنبق های سفید و آبی شده بودند. در همان نزدیكی، گله كوچك گوسفندی، در شیب تپه مشرف به خرمن جا، در حال چریدن بود. چوپانش دیده نمی شد. اما صدای آواز حزنیش را باد با خود می آورد:

این دره ها و پرتگاه ها سنگلاخی اند؛ محبوب من

از عمق آن ها سیلاب ها جاری ست

می ترسم از پرتگاه سقوط كنم و بمیرم

آن گاه چشمان تو همیشه گریان بمانند؛ محبوب من!

به تپه نزدیك شد. در شیب آبكندی، نوجوانی با موهای بلند و آشفته یله شده بود در تیغ آفتاب غروب. او را كه دید آوازش را قطع كرد، گونه هایش گل انداخت و با شرم از جا بلند شد.

خسته نباشی؛ چه خوب آواز می خوندی!

پسر از خجالت سرش را پایین انداخت و با ته چوبدستی اش مشغول پوش دادن خاك شد.

اسمت چیه؟

مقصود.

پسر كی هستی مقصود؟

قاسم

نمی شناخت. با این حال گفت:

صدای خیلی خوبی داری؛ زنده باشی!

مقصود سرش پایین بود و با ته چوبدستی همچنان زمین را سوراخ می كرد و خاك می افشاند. برایش دست بلند كرد و به طرف بنفشه دره سرازیر شد. در حاشیه روستا، دو درخت پیر بید كنار یكدیگر ایستاده بودند. شاخه های فرتوتشان در هم تنیده بود. از دور گویا، در آغوش هم غنوده بودند. نزدیك تر كه رفت نشانه آتش را بر تنه تنومند آن ها دید كه به اندازه حفره روباه دهان باز كرده بود. آن دو بید كهنسال گویا نشان زوال باغ بزرگی بوده اند كه روزگاری در حاشیه بنفشه دره نگاه هر رهگذری را به خود جلب می كرد. حال آن دو بازمانده فرتوت از ترس توفان به یكدیگر تكیه داده بودند تا چند صباح دیگر سرپا بمانند.

خانه مادربزرگ پایین ده بود. بعد از آن دیگر باغ بود و چمن زار كه همراه رود تا دریاچه و از آنجا به شهر كشیده می شد. خانه در میان پرچین كوچك چوبی قرار داشت. با یك دروازه ورودی به طویله و اتاق نشیمن. اسماعیل از راه كناره، دور زد و خود را به خانه رساند. همه چیز مثل سابق بود. خانه كاه گلی، پرچین و درخت های بلند بید و چنار كه مشرف به حیاط و خانه بودند، پایین دست كنار جوی آب، گزنه زار پرپشت دست نخورده باقی مانده بود. دروازه را آسان باز كرد و داخل محوطه شد. چند بوته گل سرخ افسرده و ساقه های گل ختمی گوشه حیاط دیده می شد. به در خانه نزدیك شد. چوبی بود و قدیمی. با چارچوب موریانه زده كه به زحمت خود را به آستانه چسبانده و سرپا مانده بود. آخرین بار چند سال پیش مادربزرگ را دیده بود. آمده بود تهران برای مجلس ختم پدر اسماعیل، چند شب هم خانه آن ها ماند. تمیز بود. با دست های چروكیده، اما حنا بسته. قدبلند و سرحال. لحن مهربانی داشت. به هر بهانه آن ها را نوازش می كرد و می بوسید و به اسماعیل می گفت: «بیا پهلوی من، یادگار پدرم، نور چشمم… » صدایش گرم و گیرا بود. درون چشم های روشنش محبت مثل دریا موج می زد و زمانی كه نگاهش می كرد، اشك به صورت حلقه درخشانی دور چشم هایش جمع می شد. حال مانده بود كه چطور با او روبه رو شود؟ و چه بگوید؟ نزدیك در خانه ایستاد و كوبه كوچك و زنگ زده را چند بار آهسته به گل میخ فرسوده زد. كمی منتظر ماند. صدایی از آن سو نیامد. باز هم زد. بلندتر و بیشتر. پارس سگی، از پشت دیوار همسایه بلند شد. كمی بعد پوزه بزرگ و لب های آویخته و آب چكانش بالا آمد و با دیدن او بلندتر پارس كرد. چند سگ دیگر به او جواب دادند. كوبه را محكم تر به گل میخ كوبید. صدای لرزان و ضعیفی از آن سو آمد:

كیه؟

منم آنا، اسماعیل

كی؟

گفتم اسماعیل

كدام اسماعیل؟

كمی بعد صدای كشیده شدن كلون از پشت شنیده شد. سپس در به كندی و با جیرجیر بلند بر پاشنه چرخید و آهسته باز شد. آنا در حالی كه با شال رویش را گرفته بود، در آستانه ظاهر شد. از اجزای صورتش، تنها دو چشم روشن و مهربانش پیدا بود. در همان نگاه اول اسماعیل را به جا آورد. شال به كناری رفت و دست های بلندش مثل دو بال قویی بزرگ و باشكوه به سوی او گشوده شدند. اسماعیل خودش را در آن آغوش مهربان رها كرد. چه آرامش عمیقی داشت آغوش آنا. پیراهنش بوی پونه و صابون های خوش عطر سوغاتی می داد، از همان ها كه آنا همیشه می گذاشت توی بقچه و لابه لای لباس های تمیزش.

قربان چشما ت برم، پاره دلم!

خدا نكنه…

بیا تو، نور چشمم. چراغ خونه ام!

دسترسی سریع