فصلی از یك رمان : زوربای یونانی اثر نیكوس كازانتزاكیس زوربای یونانی

ماجرای این كتاب از زبان یك نویسنده و روشنفكر جوان روایت می‌شود. كسی كه 35 سال دارد و جستجوگر حقیقت است. در لابلای كتاب‌های بسیار زیادی كه خوانده، به دنبال یافتن معنای زندگی است.

1397/10/29
|
16:10

درباره ی نویسنده : نیكوس كازانتزاكیس نویسنده، شاعر، خبرنگار، مترجم و جهانگرد یونانی بود. او نویسنده‌ای است كه دغدغه جامعه بشری را داشته و عمیقاً به تحلیل آنها پرداخته‌است.
نیكوس كازانتزاكیس در تاریخ 18 فوریه 1883 میلادی در شهر هراكلیون در جزیره كرت به دنیا آمد. كرت در آن زمان تحت تسلط حكومت عثمانی بود و نیكوس در فضای شورش و طغیان مردم كرت بر ضد عثمانیان رشد كرد. مدتی را در مدرسه فرانسویان در جزیره ناكسوس كه توسط راهبان كاتولیك اداره می‌شد تحصیل كرد.[1] پس از تمام شدن دبیرستان، در سال 1902 در رشته حقوق دانشگاه آتن ثبت نام كرد و در سال 1906 میلادی به كسب درجه دكترا نائل آمد. در سال 1907 به پاریس رفت و شاگرد هانری برگسون فیلسوف نامدار فرانسوی شد.
در جنگ بالكان وارد ارتش یونان شد و علیه دشمن مبارزه كرد و پس از جنگ، شغل مدیریت كل را در وزارت امور اجتماعی پذیرفت و چندی نیز نماینده سازمان یونسكو در پاریس بود. در سال 1947 میلادی یونان را به مقصد آنتیب ترك كرد تا به فعالیت‌های ادبی خود ادامه دهد. او در سال 1956 از طرف كانون نویسندگان یونانی برای جایزه نوبل ادبیات معرفی شد و در سال 1957 با یك رای كمتر نسبت به آلبر كامو این جایزه را از دست داد.
زوربای یونانی اثری از این نویسنده است ، كه اولین بار در سال 1946 منتشر شد. این كتاب در ایران توسط محمد قاضی به فارسی برگردانده شده‌است.
ماجرای این كتاب از زبان یك نویسنده و روشنفكر جوان روایت می‌شود. كسی كه 35 سال دارد و جستجوگر حقیقت است. در لابلای كتاب‌های بسیار زیادی كه خوانده، به دنبال یافتن معنای زندگی است. این جوان پیشنهاد دوستش را در مورد رفتن به قفقاز رد می‌كند و تصمیم می‌گیرد برای مدتی سبك زندگی خود را عوض كند. او به دنبال كسب تجربه‌ای تازه به فكر استخراج زغال‌سنگ در جزیره كرت است.

این جوان – كه اسم او را نمی‌دانیم – هنگامی كه برای سفر به كرت به بندر می‌رود با الكسیس زوربا برخورد می‌كند.
همین كه نگاههای ما با هم تلاقی كرد – مانند اینكه به‌دل او برات شده‌بود كه من همانم كه می‌خواهد – بی هیچ تردیدی دست دراز كرد و در راه گشود. با قدمهای نرم و سریع از لای میزها گذشت تا به‌جلو من رسید و ایستاد. از من پرسید:

-به‌سفر می‌روی؟ به كجا انشاءالله
-به كرت می‌روم. چرا می‌پرسی؟
مرا هم می‌بری؟

بدقت نگاهش كردم. گونه‌های فرورفته، فك نیرومند، استخوانهای صورت برجسته، موهای خاكستری و مجعد و چشمان براقی داشت.

-تو را چرا؟ تو را می‌خواهم چه كنم؟

او شانه بالا انداخت و با تنفر و تحقیر گفت:

-همه‌اش كه چرا چرا می‌كنی! یعنی آدم نمی‌تواند بدون گفتن «چرا» كاری بكند؟ نمی‌تواند همین طوری برای دل خودش كار بكند؟ خوب، مرا با خودت ببر دیگر! مثلا به‌عنوان آشپز. من سوپهای چنان خوبی می‌پزم كه به عمرت نخورده و نشنیده باشی. (زوربای یونانی – صفحه 23)
در همین یك تكه از كتاب كه بیان شد، به احتمال زیاد متوجه شده‌اید كه شخصیت زوربا متفاوت است و با آدم‌های عادی بسیار فرق دارد. در ادامه بسیار بیشتر در مورد شخصیت زوربا خواهیم گفت اما اكنون جواب زوربا را در جواب «اسمت چیست؟» بخوانید:
الكسیس زوربا. گاهی به‌مناسبت قد دراز و كله پت و پهنی كه دارم به‌مسخره به‌من «پاروی نانوایی» هم می‌گویند. ولی هر كس می‌تواند به‌هر اسمی كه دلش بخواهد مرا صدا بزند. اسم دیگرم «پاسو تمپو» یا «وقت گذران» است، چون زمانی بود كه تخمه كدوی بوداده می‌فروختم. اسم دیگرم «شته» است، چون به‌هر جا كه قدم بگذارم آنجا را به‌آفت می‌كشم. اسامی و القاب دیگری هم دارم ولی شرح آنها باشد برای وقت دیگری… (زوربای یونانی – صفحه 25)
در ادامه رمان، مشخص می‌شود كه زوربا در كار معدن هم چندان بی‌تجربه نیست و می‌تواند مفید باشد، پس جوان تصمیم می‌گیرد كه زوربا را به عنوان سركارگر معدن با خودش به كرت ببرد.

وقتی به كرت می‌رسند، زوربا همه كارها را انجام می‌دهد. در ابتدا هتل می‌گیرد، بعد خانه‌ای كنار دریا پیدا می‌كند، آشپزی می‌كند، به كارهای معدن رسیدگی می‌كند، نقشه‌های بزرگ می‌كشد و… . اما در این هم‌نشینی مهم‌ترین كاری كه زوربا انجام می‌دهد، تاثیرگذاشتن روی جوان كتاب‌خوان است.
زوربا كسی است كه به معنای واقعی كلمه در لحظه زندگی می‌كند. در مورد آینده هیچ فكری نمی‌كند و حوادث گذشته را به سرعت از یاد می‌برد، حتی اگر این حادثه درگذشت كسی باشد كه او را دوست دارد. همه وجودش زمان حال است. اگر كار كند با تمام وجود مشغول می‌شود. اگر به حرف كسی گوش دهد، طوری به طرف مقابل توجه می‌كند كه انگار در دنیا هیچ صدای دیگری وجود ندارد. اگر كسی را دوست داشته باشد، با همه وجودش دوستش دارد.
تنها چیزی كه از زوربا جدا نمی‌شود، سنتورش است. سنتوری كه در بیست سالگی خریده و همیشه آن را همراه خود دارد. در این مورد می‌گوید:

من از وقتی كه سنتور زدن آموخته‌ام آدم دیگری شده‌ام. وقتی غمی به‌دلم نشسته یا در زندگی عرصه بر من تنگ شده باشد سنتور می‌زنم و حس می‌كنم كه سبك‌تر می‌شوم. وقتی به سنتور زدن مشغولم با من صحبت هم بكنند چیزی نمی‌شنوم و اگر هم بشنوم نمی‌توانم حرف بزنم. البته دلم می‌خواهد ولی نمی‌توانم. (زوربای یونانی – صفحه 27)

زوربا مرد آزادی است و با هرچیزی كه مانع خوشحالی او باشد مبارزه می‌كند. مهم نیست كه این مانع چه كسی یا چه چیزی باشد.

یك وقت هم كوزه‌گر بودم. من این كار را دیوانه‌وار دوست داشتم. هیچ می‌دانی كه آدم یك مشت گل بردارد و از آن هرچه دلش بخواهد درست كند یعنی چه؟ فر رررر! چرخ را می‌گردانی و گل هم مثل دیوانه‌ها با آن می‌چرخد، ضمن اینكه تو بالای سرش ایستاده‌ای و می‌گویی: الان كوزه می‌سازم، الان بشقاب درست می‌كنم. الان چراغ می‌سازم، و خلاصه هر چه دلم بخواهد می‌سازم. به این می‌گویند مرد بودن، یعنی آزادی!

دریا را فراموش كرده بود، دیگر به لیمویی كه در دست داشت گاز نمی‌زد و چشمانش بازِ روشن شده بود.

پرسیدم:

-آخر نگفتی انگشتت چه شده.
-هیچی! روی چرخ كه كار می‌كردم مزاحمم می‌شد. در هر چیزی خودش را وسط می‌انداخت و نقشه‌های مرا برهم می‌زد. من هم یك روز تبر را برداشتم و… (زوربای یونانی – صفحه 35)

در قسمتی از كتاب، زوربا در مورد خودش چنین می‌گوید:

وقتی بچه بودم به‌یك پیرمرد ریزه‌میزه می‌مانستم: یعنی آدم پخمه بیحالی بودم، زیاد حرف نمی‌زدم و صدای زمختی نظیر صدای پیرمردها داشتم. می‌گفتند كه من به پدربزرگم شبیهم! ولی هر چه بزرگ‌تر می‌شدم سربه‌هواتر می‌شدم. در بیست‌سالگی شروع به دیوانه‌بازی كردم، ولی نه زیاد، از همان خلبازیها كه هركسی در آن سن و سال می‌كند. در چهل‌سالگی كم‌كم احساس جوانی كردم و آن وقت به‌راه دیوانه‌بازیهای بزرگ افتادم. و حالا كه شصت سالم است – بین خودمان باشد، ارباب، كه شصت و پنج سال دارم – بلی، حالا كه وارد شصتمین سال عمر خود شده‌ام راستش دنیا برایم خیلی كوچك شده است! (زوربای یونانی – صفحه 189)
جوانی كه زوربا را با خودت به جزیزه كرت می‌برد، كسی است كه معنای زندگی خود را در میان كتاب‌ها جستجو می‌كند. نگاهی كه او به مسائل و اتفاقات دارد برگرفته از آثاری است كه خوانده و در واقع فلسفه زندگی این جوان، برگرفته از كتاب‌هاست. اما در مقابل، الكسیس زوربا كسی است كه فلسفه زندگی‌اش را خودش تعیین كرده است. زوربا به معنای واقعی كلمه، به استقبال زندگی و ماجراهای آن رفته، به جاهای مختلفی سفر كرده و كارهای بسیار زیادی انجام داده و فلسفه او حاصل همین تجربیاتش است. برخورد این دو دیدگاه، همسفر و هم‌نشینی این دو فكر، كتاب خواندنی است كه نیكوس كازانتزاكیس تقدیم مخاطب خود می‌كند.
در حقیقت،زوربا بیشتر از هرچیزی به ارباب خودش درس درست زندگی كردن می‌دهد. درس خوشحال بودن و نادیده گرفتن اتفاقات بد می‌دهد. و این همان چیزی است كه ما در دنیا امروز به شدت به آن احتیاج داریم. ما الان در یك برهه زمانی زندگی می‌كنیم كه جوانان ما در مدرسه و دانشگاه به جای اینكه از جوانی و انرژی جوانی خود لذت ببرند و مشغول كسب تجربه و زندگی كردن باشند، به این فكر می‌كنند كه در آینده می‌خواهند چه شغلی داشته باشند. ذهن آن‌ها پُر شده است از دغدغه‌های عجیب و غریب. هیچ‌كس به این فكر نمی‌كند كه شاد زندگی كند، در لحظه زندگی كند و از این دنیا لذت ببرد.
بخش هایی از كتاب زوربای یونانی را در زیر بخوانید:
آزادی همین است دیگر! هوسی داشتن، سكه‌های طلا انباشتن، و سپس ناگهان بر هوس خود چیزه‌شدن و گنج گردآورده خود را بباددادن. خویشتن را از قید هوسی آزاد كردن و به‌بند هوسی شریف‌تر درآمدن. ولی آیا همین خود شكل دیگری از بردگی نیست؟ خویشتن را به‌خاطر یك فكر، به‌خاطر ملت خود، به‌خاطر خدا فدا كردن؟ یا مگر هر چه مقام مولا بالاتر باشد طناب گردن برده درازتر خواهد بود؟ در آن صورت برده بهتر می‌تواند دست و پا بزند و در میدان وسیع‌تر جست و خیز كند بی‌آنكه متوجه بسته‌بودن به‌طناب بشود، بمیرد. آیا آزادی به‌همین می‌گویند؟ (زوربای یونانی – صفحه 44)

زوربا هر روز همه چیز را انگار بار اول است كه می‌بیند. (زوربای یونانی – صفحه 84)

ما تا وقتی كه در خوشبختی بسرمیبریم بزحمت آن را احساس می‌كنیم؛ و فقط وقتی خوشبختی گذشت و ما به‌عقب می‌نگریم ناگهان – و گاه با تعجب – حس می‌كنیم كه چقدر خوشبخت بوده‌ایم. اما من بر آن ساحل كرتی در خوشبختی بسرمی‌بردم و خودم هم می‌دانستم كه خوشبختم. (زوربای یونانی – صفحه 104)

ما تا پاسی از شب گذشته ساكت در كنار منقل نشستیم. من بار دیگر حس كردم كه خوشبختی چه چیز سهل‌الوصول و كم‌مایه‌ای است و تنها با یك جام شراب، یك بلوط برشته، یك منقل كوچك و زمزمه دریا بدست می‌آید. برای اینكه بتوان احساس كرد كه سعادت همین چیزهاست فقط كافی است یك دل ساده و قانع داشت. (زوربای یونانی – صفحه 123)

همه آدمها جنون خاص خود را دارند، و اما بزرگ‌ترین جنون به‌عقیده من آن است كه آدم جنون نداشته باشد. (زوربای یونانی – صفحه 216)

من وقتی هوس چیزی بكنم می‌دانی چه می‌كنم؟ آنقدر از آن چیز می‌خورم تا دلم را بزند و دیگر هیچ گاه فكرش را نكنم، یا اگر هم فكرش را كردم حال استفراغ به‌من دست بدهد. وقتی بچه بودم مرده گیلاس بودم. زیاد هم پول نداشتم و نمی‌توانستم یك دفعه مقدار زیادی بخرم، به‌طوری كه هر وقت گیلاس می‌خریدم و می‌خوردم باز هوسش را می‌كردم. روز و شب فكر و ذكری به‌جز گیلاس نداشتم و براستی كه از نداشتن آن در رنج بودم. تا اینكه یك روز عصبانی شدم یا خجالت كشیدم، درست نمی‌دانم. فقط حس كردم كه در دست گیلاس اسیرم، و همین خود، مرا مضحكه مردم كرده‌بود. آن وقت چه كردم؟ یك شب پاشدم و پاورچین پاورچین رفتم جیبهای پدرم را گشتم، یك مجیدیه نقره پیدا كردم و آن را كش رفتم و صبح زود به‌سراغ باغبانی رفتم. یك زنبیل گیلاس خریدم، در خندقی نشستم و شروع به‌خوردن كردم. آنقدر خوردم و خوردم و هی خوردم تا شكمم باد كرد. لحظه‌ای بعد معده‌ام درد گرفت و حالم بهم‌خورد. آره ارباب، هی استفراغ كردم و كردم، و از آن روز به‌بعد دیگر هوس گیلاس در من كشته‌شد؛ به‌طوری كه دیگر تاب دیدن عكس گیلاس را هم نداشتم. نجات پیدا كرده‌بودم. نگاهشان می‌كردم و می‌گفتم: «دیگر احتیاجی به‌شما ندارم!» بعدها همین كار را با شراب و توتون هم كردم. (زوربای یونانی – صفحه 281)

از من بشنو، ارباب، و بدان كه راه دیگری برای نجات نیست جز اینكه آدم از هر چه هوس می‌كند به‌حد اشباع بخورد، نه اینكه خود را از آن محروم كند. (زوربای یونانی – صفحه 282)

زمانی بود كه می‌گفتم این ترك است و آن بلغاری و این یونانی. من كارهایی برای وطنم كرده‌ام، ارباب، كه اگر برایت بگویم موهای سرت سیخ خواهد شد: سر بریده‌ام، دزدی كرده‌ام، آبادیها را آتش زده‌امو خانواده‌ها را از بین برده‌ام. چرا؟ به‌این بهانه كه آنها بلغاری یا ترك بودند. تف بر من! اغلب توی دلم به خودم فحش می‌دهم و می‌گویم: برو گم شو، كثافت! مرده‌شویت ببرد، مردكه احمق! لیكن حالا با خودم می‌گویم: این یك مرد خوبی است، آن یك آدم رذلی است. دیگر می‌خواهد بلغاری باشد یا یونانی، برای من فرق نمی‌كند. خوب است یا بد؟ این تنها چیزی است كه من امروز درباره كسی می‌پرسم. و حتی در حال حاضر كه دارم رو به پیری می‌روم، به نمكی كه می‌خورم قسم، مثل اینكه دیگر كم‌كم این را هم نمی‌پرسم. آره، رفیق، آدمها خوب باشند یا بد، دل من به‌حال همه‌شان می‌سوزد. (زوربای یونانی – صفحه 322)

من از تو می‌خواهم بگویی كه ما از كجا می‌آییم و به كجا می‌رویم. سالهاست كه تو عمر خود را صرف این كتابها جادویی كرده و باید شیره دو‌سه‌هزار كیلویی كاغذ را كشیده باشی. خوب، چه حاصلی از این كار خود بدست آورده‌ای؟ (زوربای یونانی – صفحه 381)

عشق بسی نیرومندتر از مرگ است. (زوربای یونانی – صفحه 434)

دسترسی سریع