وقتی جوجه داركوبها از تخم درآمدند، هروقت آدم به نوك درخت نگاه میكرد میدید یك دستهی ده دوازدهتایی با كمال حرارت مشغول فعالیتند و به دوروبر درخت نوك میزنند. منتها اول صبح كه آفتاب میخوست درآید، دیگر وحشتناك بود!
درباره نویسنده : ارسكین پرستون كالدول (Erskine Preston Caldwell) (زاده 17 دسامبر 1903 - درگذشته 11 آوریل 1987) نویسنده معاصر آمریكایی است، در جوانی به شغلهای مختلفی دست زد ولی موفقیتی پیدا نكرد تا اینكه عاقبت الامر نویسنده شد.
او از پیشروان پرداختن به درونمایههای اجتماعی، از جمله فقر و نژادپرستی بهویژه در ایالتهای جنوبی آمریكا، در ادبیات قرن بیستم آمریكا به شمار میرود. وی كتاب تعظیم به خورشید فروزان را با همین درونمایه نوشت.[
بسیاری از كتابهای وی از جمله قصههای بابام، غوغای ژوئیه و جادهٔ تنباكو در سالهای دور به زبان فارسی چاپ و منتشر شده است.
داستان كوتاه « داركوب ها » اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید .
داركوبهایی از آن نوع كه بهشان «دم سفید» میگویند از خیلی وقت پیش اسباب دردسرمان شده بودند. اول عدهشان چندان زیاد نبود. اما بهار كه شد همین كه جوجهها سر از تخم درآوردند و نوكشان آنقدری قوت گرفت كه بشود به دارودرخت كوبید صبحها آنچنان هیاهویی به راه میانداختند كه دیگر هیچ كس تو خانه نمیتوانست چشم برهم بگذارد.
لانهی داركوبها توی چنار خشكی بود كه مثل دیرك كشتی وسط حیاط راست ایستاده بود و مامان عقیده داشت كه تنها راه عاقلانه برای نجات از شر داركوبها انداختن این چنار است. اما باباجانم دو پاش را تویك كفش كرده و میگفت حاضر است ببیند كه حزب جمهوری خواه تا قیام قیامت در انتخابات پیروز میشود به شرطی كه این چنار وسط حیاط باقی بماند!
از وقتی كه من یادم میآمد همیشهی خدا باباجانم را میدیدم كه به این درخت ور میرود: شاخههای خشكیدهاش را اره میكند و دور سوراخهایی كه داركوبها درست میكنند نقش و نگار میاندازد! اما مدتها بود كه درخت به كلی خشك شده بود. حتی دیگر یك شاخه هم برایش باقی نمانده بود، و تنهاش مثل تیر تلفن راست و سیخ فرو رفته بود تو هوا.
داركوبها كلهی این درخت لانه ساخته، به طور پیچاپیچ آنقدر سوراخسوراخش كرده بودند كه دیگر تعداد سوراخها را امكان نداشت آدم بتواند بشمرد. كاكا هن سم میگفت كه اوایل تابستان یك دفعه این سوراخها را شمرده و دیده كه به چهل تا پنجاه تا سر میزند.
وقتی جوجه داركوبها از تخم درآمدند، هروقت آدم به نوك درخت نگاه میكرد میدید یك دستهی ده دوازدهتایی با كمال حرارت مشغول فعالیتند و به دوروبر درخت نوك میزنند. منتها اول صبح كه آفتاب میخوست درآید، دیگر وحشتناك بود! چونكه همهی داركوبها دسته جمعی مشغول فعالیت میشدند و همه با هم شروع میكردند به نوكباران كردن درخت خشكیده. بابا میگفت عدهشان به سی تا میرسد. این كار دستهجمعی گاهی تا ساعت هفت صبح ادامه داشت.
كاكاهنسم به باباجانم گفت:
آقا موریس! من میتونم یك قرابین از یه نفر امانت بگیرم كه تو یه چشم به هم زدن قال همهی داركوبها را بكنیم.
اگه یه پر از این داركوبها را روزمین بیندازی، حقتو كف دستت میذارم. این كار درست مثل اونه كه كلانتر محلو كشته باشی! فهمیدی؟ به خدا تموم عمر میندازمت تو زندون بپوسی!
كاكا دستپاچه شد و گفت:
آخ، توروبه خدا آقا موریس! من تا به همچی مجزاتی رو ندارم.
تق وتوقی كه داركوبها از درخت خشكیده درمیآوردند روزبهروز بیشتر میشد.
روزها بلند میشد و معنی این كار آن بود كه از آن پس داركوبها هم صبحها كارشان را زودتر آغاز میكردند. باباجانم تخمین میزد كه كار داركوبها از سهونیم بعد از نصف شب شروع میشود.
كاكاهنسم میگفت:
اگه دست من بود داركوبها را میپروندم و درختم مینداختم تا دیگه نتونن قشقرق راه بندازن.
كاكا! بهتره عوض هر كار دیگه جلو زبون درازتو بگیری! اگه كمترین بلایی سر كوچیكترین جوجهی داركوبام یا درخت چنارم بیاری من هم بلایی به سرت میآرم كه دیگه تا عمر داری حسرت دیدن یه داركوب دم سفید به جیگرت بمونه!
در طول روز هیچ كس به داركوبها توجهی نداشت. آنها برای خودشان اینوروآنور میپریدند تا چیزی پیدا كنند و بخورند، یا یك گوشه كپه مرگشان را بگذارند و راحت كنند. اگر هم یكی از آنها اتفاقاً تقوتوق بیمصرفی راه میانداخت و تك مضرابی میزد داركوبهای دیگر در كارش شركت نمیكردند انگار اجبار داشتند كه فقط صبحها كار را به طور دسته جمعی انجام بدهند.
باباجانم میگفت از این كه ببیند یك داركوب دارد تك و تنها به درخت نوك میزند خیلی كیفور میشود.
مامان چیز عمدهای نمیگفت جز اینكه گاهی بابام را تهدید میكرد اگر برای جلوگیری از این تقوتوق سرسامآوری كه كلهی سحر همهی اهل خانه را از خواب بیدار میكند نقشهای نریزد میدهد درخت را از ریشه بیندازند.
یك روز صبح یك ساعت پیش از طلوع آفتاب چنان تقوتوقی از سر چنار بلند شد كه اول خودمان هم باورمان نمیشد. درست مثل این بود كه چهل پنجاه نفر دارند با چكش به درودیوار خانه میكوبند. مامان كبریتی كشید و به ساعت روی بخاری نگاه كرد: سه بعد از نصف شب بود. بابام بلند شد و جلدی شلوار و كفشش را پوشید رفت روایوان پشت خانه فانوس را برداشت و روشن كرد. بعد به حیاط رفت و هنسم را صدا زد. هنسم همیشه در انبار كاه پشت هیزمدانی میخوابید.
بابام داد زد:
كاكا! فوری لباستو بپوش بیا تو حیاط! این داركوبای لعنتی نمیذارن چشممون هم بیاد. زود بیا بریم پای درخت هرجور شده باید یه فكری بكنیم كه صدای اینها بند بیاد!
من از رختخوابم آمدم بیرون و از پنجره رفتم تو نخشان... درخت خشكیده تا پنجره ده قدم بیشتر فاصله نداشت و من در نور فانوس همه چیز را خوب میدیدم.
هنسم خواب آلود وخمیازه كشان دنبال بابم پاهاش را به زمین میكشید و راه میآمد.
بابام گفت:
هرطور شده باس یه كاری بكنیم كه خفقون بگیرن.
هنسم به درخت تكیه داد خمیازهای كشید و گفت:
ارباب موریس! چه فكری برا خفه كردن صدای اینا كردهین؟
بابا جانم گفت:
بایس بری بالای درخت. شاید از تقوتوقشون دست وردارن.
چی ارباب موریس؟ فرمودین كجا برم؟ بالای این درخت؟
بابا گفت:
پس چی؟ زود برو بالا. دلم میخواد دست كم تا صبح نشده یك چرت دیگه بخوابم.
هنسم پسپسكی رفت و با دقت به نوك درخت كه در تاریكی محو شده بود نگاه كرد نور فانوس تا نصف آن را روشن میكرد و از پایین هیچ كس نمیتوانست داركوبها را ببیند. اما صدای سوراخ كردن درخت را میشنیدیم و گاهی هم تكههای ریزودرشت چوب و پوست خشك درخت از آن بالا پایین میافتاد.
هنسم با اعتراض گفت:
من نمیتونم برم اون بالا. من اصلاً بلد نیستم از یه درخت بی شاخه بالا برم. آخه آدم یه وجب كه بالا بره دو وجب لیز میخوره میآد پایین. شاخه كه نداره آدم بهاش بچسبه.
بابام گفت:
فكرشم نكن! همین قد كه خودتو به سوراخای اونا برسونی، دیگه مثل آب خوردن میتونی شست پاتو بذاری تو سوراخها و بری بالا.
بابام هنسم را به طرف درخت هول داد و هنسم دو دستی درخت را بغل زد. انگاری می خواست كلفتی تنهاش را اندازه بگیرد. مدتی درخت در بغل ایستاد و ناله كرد، بعد كمی عقب رفت و گفت:
ارباب موریس! من تا حالا از این كارها نكردهم. خیلی میترسم.
دوباره تو تاریكی به سر درخت نگاه كرد. ما به خوبی صدای داركوبها را كه داشتند با تمام قوت با درخت كلنجار میرفتند میشنیدیم. آنها با چنان شدتی مشغول سوراخ كردن درخت بودند كه نه تنها خود درخت بلكه شیشهی پنجرهها هم میلرزید!
بابام دومرتبه كاكا را هل داد و مجبورش كرد كه از درخت بالا برود. كاكا پس از آنكه مقداری بالا رفت، دیگر مثل سنجاب خودش را بالا كشید. بعد از آن دیگر من نتوانستم چیزی ببینم. چون همینكه كاكا ناپدید شد بابام هم فانوس را خاموش كرد و با خودش گفت:
بی فانوس تو تاریكی بهتر میتونه ببینه.
یك دقیقه بعد همهی صداها خوابید، انگار داركوبها یكهو مرگشان زد.
بابام داد كشید:
هنسم! آن بالا چی كار میكنی؟
جوابی نرسید. من و بابام گوشهایمان را تیز كردیم و صدای هنسم را شنیدیم كه آن بالا مثل سگ نفس نفس میزد.
بابام دوباره داد زد:
كاكا! چی كار داری میكنی؟
و به جای جواب مقداری پوست خشك درخت رو سر بابام ریخت. آنوقت پس از مدتی صدای هنسم بلند شد:
ارباب موریس! شما را به خدا یه كاری بكنین. نجاتم بدین.
مگه چیه؟
این داركوبها خیال میكنن من درختم. دارن سوراخم میكنن. ارباب موریس! مگر نمیشنوین چه جور دارن سوراخم میكنن؟
بابام گفت:
من هیچ صدایی نمیشنوم. نذار جوشیت كنن. زیادم بهشون محل نذار. خوب خودتو قرص نیگردار و یه ذرهی دیگه بترسونشون. از وقتی بالا رفتهای سروصداشون كم شده.
كاكا گفت:
ارباب موریس! واسه اینه كه دارن عوض درخت كلهمو سوراخ میكنن. من كه نمیتونم هم اونارو پس بزنم هم خودمو قرص نیگردارم!
بابام گفت:
محل سگم بهشون نده؛ تو كارخودتو بكن، احتمال داره خفقون بگیرن!
وااای! دارن پس كلهمو سوراخ میكنن!
بابام گفت:
چه مهملات بیربطی میگی! تو تموم عمرم نشنیدم كه داركوب كلهی آدمو سوراخ كنه.
رفت كنج حیاط، بعد به طرف ایوان پشت خانه راه افتاد و گفت:
باریكالله كاكا! هر طوری بود صداشونو خفه كردی! یه خوردهی دیگه هم اونجا بشین و مواظب باش سروصدا راه نیندازن تا من یه چرت دیگه بزنم.
دادوفریاد هنسم بلند شد:
ارباب موریس! كجا رفتی ارباب موریس؟ منو تك و تنها كلهی این درخت ول نكنین! منو اینجا با این داركوبهای لامسسب قال نذارین!
بابام آمد تو اتاق و من تو تاریكی صدای كفشهاش را كه كنار تختخواب رو زمین انداخت شنیدم. هنسم سر چنار ناله میكرد. من تا مدتها صداش را میشنیدم... و بعد همه چیز از صدا افتاد.
بابام تو جاش دراز شد و لحاف را كشید سرش.
همین كه هوا روشن شد، من از تختخوابم بیرون پریدم آمدم جلو پنجره. كاكا هنوز سر درخت بود. طوری به درخت چسبیده بود كه آدم خیال میكرد كه الان است كه بیفتد. همین موقع صدای بلند شدن بابام و لباس پوشیدنش را شنیدم. من هم تندی لباسهام را پوشیدم و دنبالش دویدم تو حیاط.
وقتی آمدیم زیر درخت هنسم را دیدیم كه با دستها و پاها خودش را به درخت چسبانده و درست مثل آدمك سرجالیز آن بالا آویزان شده است. خودش را با شست پای راستش كه تو یكی از سوراخهای درخت كرده بود نگه میداشت.
از همه خنده دارتر نشستن داركوبها رو كاكا بود: چندتا رو كله و شانهاش و بقیه رو دست و پاش نشسته بودند. روهم رفته بیست تا سی داركوب به بدنش آویزان شده بودند.
یكدفعه یكی از داركوبها بیدار شد و با صدای بلند جیغ كشید. این جیغ بقیه داركوبها را هم بیدار كرد و آنوقت همگی مشغول تك زدن كاكا شدند. فكر میكنم از خستگی خوابشان برده بود و بیدار كه شدند دومرتبه به یاد كاكا افتادند!
هنسم یه دفعه از خواب پرید و فریاد كشید:
ارباب موریس! ارباب موریس! ارباب موریس! كجا هستین؟
من و بابام به درخت نزدیك شدیم و به نوك آن نگاه كردیم. داركوبها دوروبر كاكا میپریدند. انگار میخواستند جاهای خوشمزهترش را پیدا كنند.
كاكا دستش را دور سرش تكان داد تا آنها را براند. داركوبها دور شدند اما دوباره با حرارت بیشتری بهاش حمله كردند.
بابام گفت:
بیا پایین هنسم؛ من دیگه سیرخواب شدم!
هنسم از آن بالا به ما نگاه كرد. بعد با یك دستش پرندهها را كیش داد و در همان حال شست پاش را از سوراخی كه گذاشته بود درآورد و با تانی شروع كرد به پایین آمدن. میان راه گاهی مجبور میشد توقف كند و داركوبها را كیش بدهد.
وقتی كه پاش به زمین رسید بدنش سست شد و مثل یك كیسه گونی كه تا نصفهاش سیبزمینی كرده باشند رو زمین پهن شد.
بابام زیر بغلش را گرفت كمكش كرد كه بلند شود و گفت:
چه هیكل وارفتهای داری هنسم!
هنسم یك دقیقه با چشمهای بیحال وارفته من و بابام را برانداز كرد، اما هیچی نگفت. از خستگی نای حرف زدن نداشت.
سروكلهی مامانم هم از گوشهی حیاط پیدا شد. داركوبها دور سر ما پرواز میكردند، انگار دلشان نمیآمد از هنسم دست بكشند. در این بین یك داركوب نر پیر و درشت، با دم سفید و درازش، جسارت به خرج داد و یك راست پایین آمد نشست رو سر كاكا و مشغول نوك زدن شد. هنسم چنان زوزهای كشید كه صداش را تمام شهر شنیدند.
مامان فریاد زد:
ای خدای عادل مهربون! كلهی كاكا رو نیگاه كنین!
ما آنقدر سرمان به پایین آمدن هنسم از درخت گرم بود كه اصلاً توجهی به سرووضع و هیكلش نداشتیم. لباسش تمام تیكه پاره شده بود و از آن فقط یك تور سوراخ سوراخ باقی مانده بود. اما اوضاع كلهاش بدتر از همه بود: پنج شش جای سر كاكا به كل تاس شده بود-درست مثل سوراخهای سر درخت-، و به قدرت خدا یك دانه مو هم تو این كچلیها دیده نمیشد.
بابام دور هنسم چرخی زد و سرتاپاش را برانداز كرد. بعد جلو آمد و با دستش كچلیهای سر كاكا را معاینه كرد و گفت:
باید حیوونارو از خودت كیش میدادی، نه اینكه اون بالا چرت بزنی! همهش تقصیر خودته: اگه كارتو ول نمیكردی و سر درخت كپهی مرگتو نمیذاشتی همچی بلایی سرت نمیاومد. من كه تو رو واسهی كپیدن او بالا نفرستاده بودم!
كاكا دستش را تكان داد و گفت:
شما كه بهام نگفتین خوابیدن قدغنه ارباب موریس! فقط گفتین برم بالا شاید داركوبا منو كه ببینن بیشتر از اینها تاقوتوق راه نیندازن.
بابام برگشت به مامان نگاه كرد. آنها به هم هیچی نگفتن. مامان به طرف آشپزخانه راه افتاد و ماهم دنبالش. از دیوار صدا درآمد كه از مامان درنیامد. بدون هیچ حرفی بشقابها را جلومان گذاشت و اول از همه كمی سوسیس و مخلفات دیگر تو بشقاب من ریخت.