داستان فرهنگ : ماجرای یك بیماری عجیب اثر آلبرتو موراویا « یك بیماری عجیب »

بیماری به صورت ناگهانی ظاهر می‌شود، بدون بروز تب، كسالت یا علایمی از این قبیل. از آنجا كه بیماری به شكل یك تغییر اساسی در دیدن واقعیت خودش را نشان می‌دهد، به آن می‌گویند مرض واقعیت.

1397/07/30
|
16:59

درباره ی نویسنده : آلبرتو موراویا (به ایتالیایی: Alberto Moravia) (زاده 28 نوامبر 1907 - درگذشته 26 سپتامبر 1990) یكی از رمان‌نویسان برجسته ایتالیا در سدهٔ بیستم بود. در كودكی زبان‌های انگلیسی و فرانسوی آموخت. در 9سالگی به بیماری سل استخوان مبتلا شد و بیماری او – كه پنج سال مداوم را در بستر گذراند – تا 17سالگی به طول انجامید و طی این مدت نزد معلم خصوصی به تحصیل پرداخت. موراویا در خاطراتش می‌نویسد: «كم درس می‌خواندم و به‌زحمت توانستم تنها مدركی را كه دارم، یعنی دیپلم بگیرم.
موراویا با آغاز جنگ دوم جهانی، به همراه «السامورانته» كه در سال1941 با او ازدواج كرد، به كاپر رفت و تا سال1943 همان‌جا باقی ماند. اقامت در كاپری، او را با زندگی دهقانان و كارگران، از نزدیك آشنا كرد و حاصل این اقامت چندساله او، بسیاری داستان‌های كوتاه و رمان «آگوستینو» است. السامورانته نیز در همین زمان(1941) رمان «بازی پنهان» را به رشته تحریر درآورد. موراویا با سقوط فاشیسم – كه مانعی برای فعالیت موراویا و دیگر نویسندگان متعهد و آزاده ایتالیا بود – بار دیگر روزنامه‌نگاری را از سر گرفت و با تلاش بیشتر به نگارش داستان‌هایش پرداخت. موراویا پس از جنگ به پرولتاریا و خرده‌بورژوازی گرایش یافت و داستان‌های «زنی از چوچارا»، «داستان‌های رمی» و «داستان‌های تازه رمی» را به سال‌های1954 و 1959 نوشت.
موراویا در بسیاری از آثارش به تجزیه و تحلیل روانشناسانه شخصیت‌های داستانش می‌پردازد و پرده از خصایل پنهان آنان برمی‌كشد و برای این منظور، به شیوه‌های مختلف داستان‌نویسی - از رئالیسم تا سوررئالیسم و داستان‌های واپسینی كه بیشتر به مقاله نزدیك‌ترند، روی می‌آورد.
آلبر موراویا در سال 1990 و در سن 83 سالگی چشم از جهان فرو بست.
داستان كوتاه « یك بیماری عجیب » اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید .



روزی دو دانشمند از آن كشور دوردست، از راه رسیدند. می‌گفتند در پی راه چاره‌ای برای یك بیماری مسری‌اند كه در آنجا شایع شده است. بلافاصله پس از رسیدن، به دیدن مقامات پزشكی بیمارستان‌ها و مراكز تحقیقاتی رفتند. در مجمعی از دانشمندان ما، از آنها سؤال شد، از كدام بیماری حرف می‌زنند و یكی از آنها توضیحات ذیل را بیان كرد:

«بیماری به صورت ناگهانی ظاهر می‌شود، بدون بروز تب، كسالت یا علایمی از این قبیل. از آنجا كه بیماری به شكل یك تغییر اساسی در دیدن واقعیت خودش را نشان می‌دهد، به آن می‌گویند مرض واقعیت. به عبارت دیگر، بیمار یك شب می‌خوابد، در حالی كه دنیا را آن طور كه هست می‌بیند و صبح روز بعد بیدار می‌شود در حالی كه دنیا را آن طور كه نیست و نخواهد بود، می‌بیند. آن وقت وارد مرحله بیماری می‌شود كه به آن می‌گویند مرحله ناباوری. بیمار، مرتب چشم‌هایش را می‌مالد، سرش را تكان می‌دهد، خودش را نیشگون می‌گیرد، به صورتش آب سرد می‌پاشد، حتی خودش را می‌سوزاند یا زخمی می‌كند، خلاصه، افعالی از او سر می‌زند كه آدم وقتی به آنچه می‌بیند، باور ندارد، انجام می‌دهد، به خیال اینكه خواب می‌بیند یا مست است.

مرحله ناباوری خیلی طول می‌كشد. بیمار هر شب به این امید به خواب می‌رود كه روز بعد، پس از بیداری، دوباره نگاه آسوده و تصویر آرام همیشگی از چیزها را پیدا كند. پس از چند روز، بیمار به خیال اینكه امكان معالجه وجود دارد، به سراغ مداوا و درمان‌های موقتی می‌رود، در این فاصله بیماری مثل قارچ رشد می‌كند.

اما همان طور كه گفتم صحبت از درمان‌های موقتی است، اگر نخواهیم به طور مستقیم بگوییم درمان‌های شیادان. بیمار خیلی زود متوجه می‌شود كه درمان‌های بی‌فایده‌اند و بیماری دوره خود را طی می‌كند، آن وقت خود را به دست یأس و ناامیدی می‌سپارد. دیگر نه كار می‌كند، نه می‌خندد، نه غذا می‌خورد و نه به خانواده‌اش می‌پردازد. دوستانش را ترك می‌كند، روزش را در تختخواب می‌گذراند و سعی می‌كند بخوابد. می‌گوید انگار كابوس در كابوس است و او كابوش خواب را به كابوس بیداری ترجیح می‌دهد. دوره ناامیدی از دوره ناباوری طولانی‌تر است. عاقبت هم بیمار می‌میرد. در اینجا لازم است خاطرنشان كنم كه با میل و رغبت می‌میرد، چون به نظرش مرگ در برابر آن بیماری هیچ است. اما مرگش هم ویژگی خاص خودش را دارد. درست در لحظه مرگ، بیمار فكر می‌كند شفا یافته است، یك مرتبه صورتش روشن می‌شود، چشم‌هایش می درخشند و دستهایش را گویی برای تشكر از خدا به سوی آسمان دراز می‌كند و یك لحظه بعد می‌میرد.»

اما این شرح دقیق بیماری، دانشمندان ما را راضی نكرد. آنها به غریبه اعتراض كردند و گفتند كه او فقط علایم خارجی بیماری را توصیف كرده اما نگفته كه بیماری چه چیزهایی را در برمی‌گیرد و اینكه چه تغیراتی در دیدن واقعیت رخ می‌دهد.

غریبه، با اینكه به صحت این اظهارات واقف بود، در جواب گفت: «توصیف چنین تغییراتی به اندازه شرح علایم خارجی بیماری چندان هم ساده نیست، به دلیل اینكه این تغییرات واقعا خارق‌العاده و باور نكردنی‌اند. برای دركش می‌شود آنها را با توهم حیوانات، هیولاها و موجودات تخیلی كه موقع هذیان در الكلی‌های لاعلاج پیش می‌آید مقایسه كرد.» سپس اضافه كرد: « در واقع این بیماری “میخوارگی خشك” نامیده می‌شود، چون این طور مسموم شدن یعنی اینكه بیمار بدون اینكه هرگز لب به مشروب زده باشد یا هر نوع ماده سمی دیگری را جذب كرده باشد، تمام عوارض یك مسمومیت را تحمل می‌كند.»

در عین حال، غریبه تحت تأثیر آن سؤالات، تصدیق كرد كه همان طور كه پولونیو می‌گوید، در این نوع جنون قاعده‌ای وجود دارد. یعنی علیرغم اختلاف زیاد در توصیف‌های بیماران، هم آنها می‌توانند صرفا در یك گروه كلینیكی قرار بگیرند، هیچ كدامشان از منطق، نظم و ترتیب و پیش‌آگهی بی‌بهره نیستند. از او خواستند كه برای نمونه، یكی از این هذیان‌ها را تعریف كند، كاری كه او بلافاصله با دقت و جزئیات كامل انجام داد.

آن وقت این اتفاق افتاد: وقتی غریبه داشت تعریف می‌كرد، پروفسورهای ما با تعجب به یكدیگر نگاه می‌كردند، چون آنچه او توهمات خارق‌العاده و مرموز بیماری می‌نامید، چیزی نبود جز جنبه‌های آشنای دنیایی مشابه دنیای ما، حتی می‌شود گفت عین دنیای خودمان.

به بیان دیگر، بیماری، این موارد را دربرمی‌گرفت: بیمار ناگهان به جای دیدن واقعیت كشور خودش، واقعیت كشور ما را می‌دید، با همان آداب و رسوم، همان ظاهر فیزیكی و همان خصوصیات. یك نمونه‌اش از این قرار است: بیمار گاه ادعا می‌كرد كه در آسمان گروهی از موجودات غول‌پیكر پرسر و صدا می‌بیند كه چنین و چنان‌اند و چنین و چنان خصوصیاتی دارند. «هواپیما»، دانشمندان متحیر ما بلافاصله فكرشان متوجه هواپیما شد.

اما گذاشتند او تا آخر حرفش را بزند، یعنی تا آخر تصویر دقیق و زنده‌ای از تمدن زیبای غربی ما بدهد. سپس، وقتی او ساكت شد، برای چند دقیقه سكوت عمیقی برقرار گردید. هیچ كس جرئت حرف زدن را نداشت. بالاخره یكی از جوان‌ترین دانشمندان به خود جرئت داد و گفت:
«توصیف شما از بیماری خیلی جالب است … اما اگر به اینجا آمدید كه چاره‌ای برایش بیندیشید، اشتباه بزرگی مرتكب شده‌اید.»


غریبه پرسید: «چرا»؟
دانشمند جوان به اطرافش نگاه كرد و وقتی دید كه همه با نگاهشان او را تشویق می‌كنند، به خود جرئت داد و گفت: «چون چیزی كه شما بیماری می‌نامیدش، در اینجا حالتی طبیعی است و هیچ كس حتی خوابش را هم نمی‌بیند كه آن را بیماری بنامد … همه ما با واقعیتی مانند آنچه بیماران شما تصور می‌كنند در عالم هذیان می‌بینند، زندگی می‌كنیم … بنابراین یا ما بیماریم و در این صورت باید خودمان هم در پی چاره‌ای باشیم كه اصلا برای این كار ضرورتی اجساس نمی‌كنیم … یا اینكه شما بیمارید … و بیماران شما سالمند.»

غریبه به هیچ وجه دگرگون نشد و فقط خاطرنشان كرد: «اگر آنها سالم بودند، نمی‌مردند.»

در این هنگام جنجالی درگرفت. برخی اعتقاد داشتند كه باید غریبه را بالافاصله در یك بیمارستان روانی بستری كرد، عده‌ای دیگر می‌گفتند كه او یك شیاد است و عده‌ای دیگر هم، به نام تمدن پرافتخار و استوارمان، اعتراض داشتند و ضمن متهم ساختن غریبه، خواستار دستگیری فوری او بودند. اما یكی از دانشمندان كه هنوز حرفی نزده بود، پیرمردی با تجربیات زیاد، تذكر داد: «اغتشاشی كه در اینجا راه انداخته‌ایم، بسیار زشت و نفرت‌انگیز است … به جای بحث و مجادله در مورد اینكه این مرد دیوانه است یا شیاد و یا جانی، لااقل از او بپرسیم واقعیت كشورش چیست … اگر واقعیتی است جدا از واقعیت ما.» سپس پیرمرد با طعنه افزود: «می‌توانیم شناختمان از مطالعات علمی نژادها را بالا ببریم … بدون دم زدن از افتخاری كه می‌تواند به خاطر یك شایعه قشنگ با عنوان “میخوارگی خشك” نصیب یكی از ما بشود. شاید ما بی‌آنكه بدانیم، الكلی باشیم، این طور لااقل پروفسور سفر تحقیقاتی به كشور ما را ادامه می‌دهد.»

اما جملات تمام نشد. غریبه در پاسخ به سؤالات پرتشویش دانشمندان ما، پاسخ داد كه حرفی برای گفتن ندارد. كشور او بسیار متفاوت از كشور ماست و از آنجا كه هیچ واژه‌ای برای قیاس وجود ندارد، غیرممكن است بتواند شرح دهد كه كشورش چگونه است.
این نوشته‌های پیشین ما را از دست ندهید

چگونه عكس یك مجله زیبایی، مبدل به عكس استانداردی برای تست برنامه‌های پردازش عكس شد؟!
مردی كه دو بار كیبورد موبایل را متحول كرد!
به مناسبت زادروز چارلی چاپلین

یكی از دانشمندان ما گفت: «اما یك لحظه تأمل كنید، لااقل طبیعت یكسانی دارید: درخت، رودخانه، كوه، دریا …»

او درجواب گفت: «طبیعت؟ شاید داشته باشیم، اما من هیچ وقت متوجه‌شان نشدم.»

پاسخ سایر سوالات هم نیز همگی نظیر آن بود. عاقبت روشن شد كه غریبه نه تنها از كشوری متفاوت می‌آمد بلكه دنیای ما را نیز متفاوت از آنچه ما می دیدم، می‌دید.

به این ترتیب جلسه بدون نتیجه خاتمه یافت. با این وجود، جا دارد نتیجه‌گیری ملال‌انگیزی را كه غریبه به آن رسید بازگو كنم. او پیش از ترك اینجا گفت كه بیماران كشور او نیز با نگرانی می‌پرسند كه واقعیتی كه زمانی در آن زندگی می‌كردند و به شدت دلتنگش هستند، چگونه بوده است و دقیقا یكی از دلایل وخامت بیماری، عدم امكان توصیف آن واقعیت برای انها بود.»

و این طور حرفش را خاتمه داد: «مثل اینكه بخواهید به دیوانه‌ها بگویید، عاقل بودن چگونه است و می‌دانید كه چنین كاری امكان‌پذیر نیست.»



دسترسی سریع