داستان فرهنگ :« تاریكی در پوتین » از مجموعه داستان یوزپلگانی كه با من دویده اند « تاریكی در پوتین»

داستان كوتاه « تاریكی در پوتین »از زبان پدری روایت مـــی‌شود كه پســـری به نام ” طاهر” داشته و چهار سال پیش در جنگ كشته شده و تصمیم گرفته هیچگاه لباس سیاه خود را از تن بیرون نیاورد .

1397/06/18
|
15:48

درباره نویسنده : یژن نجدی شاعر و داستان‎نویس گیلانی متولد 1320است كه در سال 1376 در لاهیجان درگذشت. تنها مجموعه داستان او كه در زمان حیاتش به چاپ رسید “یوزپلنگانی كه با من دویده‎اند” است. كه در سال 1373 برنده ی “جایزه ی ادبی گردون” شده است و سایر مجموعه داستانی او بعد از مرگش توسط همسرش به چاپ رسیدند. از داستان های این مجموعه” تاریكی در پوتین”، “گیاهی در قرنطینه” ،”سپرده در زمین” و “استخری پر از كابوس” به فیلم در آمده اند.
داستان كوتاه « تاریكی در پوتین »از زبان پدری روایت مـــی‌شود كه پســـری به نام ” طاهر” داشته و چهار سال پیش در جنگ كشته شده و تصمیم گرفته هیچگاه لباس سیاه خود را از تن بیرون نیاورد . این ذهنیت ، نشان می‌دهد كه او باور دارد كه كسی و چیزی برای همیشه تباه شده و باید پیوسته بر نبودنش اشك ریخت. داستان از جایی شروع می‌شود كه پسری به نام طاهر را در رودخانه می‌بیند.
داستان « تاریكی در پوتین» را در زیر می خوانید .
با اینكه پدر طاهر تصمیم گرفته بود كه هرگز لباس سیاهش را در نیاورد، یك بعد از ظهر تابستان، مردم دهكده او را دیدند كه پیراهن آبی كهنه ای پوشیده است و بطرف رودخانه می رود.

اگر می توانست تا پاییز زنده بماند، چهارمین سال تدفین بقچه ای تمام می شد كه فقط چند لحظه در آن تكه های جزغاله و سیاه، چشم های تركیده و صورتی پر از دندان را دیده بود و به او گفته بودند كه این طاهر است.

در رودخانه چند پسر جوان شنا می كردند. روز قبل هم كه پدر طاهر از قدم زدنهای پایان ناپذیرش در گورستان و خواندن سنگ قبرهایی كه تمام اسم ها و تاریخ روی آنها را بی هیچ تلاشی همیشه می توانست بخاطر آورد، به خانه اش باز می گشت همان جوانها را دیده بود كه در آب بازی می كردند و صدای خنده آنها را آب با خودش می برد. ممكن نبود كه آتش بتواند حتی یكی از آنها را آن طور جزغاله كند كه طاهر شده بود. پدر برای جوانها دست تكان داده بود و یكی از آنها داد كشیده بود:

- سلام، یه دقه صبر كنین ...

و در آب فرو رفته بود و با سفالی خزه بسته، بیرون آمده بود.

- نگاه كنین. می خواین؟

پدر طاهر لاغر بود. حتی اگر موهایش را رنگ می كرد و با دهان بسته می خندید تا كسی دندانهای مصنوعیش را نبیند، آنهمه تنگ كردن چشمها و زور زدن برای دیدن یك سفال، پیریش را آفتابی می كرد.

گفته بود: اون چی هست؟

- سفاله!

بقیه بچه ها سیبی را پرت می كردند و با سرو صدا به طرف آن شنا می كردند.

- من اینو اون پائین پیدا كردم.

با انگشتش آب را سوراخ كرده بود.

پدر طاهر گفته بود: خیلی خوب، خیلی خوب، مواظب باش غرق نشی، اسمت چیه؟

- طاهر!

دوباره آن بقچه باز شد. باز هم آن پوست مچاله شده، چشمهایی كه تركیده بود، و آن دندانها … سینه پدر خیس از عرق شد و تابستان یخ زده ای، پیراهن سیاه را به تنش چسباند. به پشتش نگاه كرد تا به چیزی تكیه كند. دیوار، تخته سنگ، هیچ چیز نبود. كف دستهایش را به طرف ماسه های روی زمین برد. زانو زد. نشست. انگشتانش را كه از دستهایش دور شده بود به طرف خودش كشید و در جیب شلوارش فرو برد. (- یالا دیگه پیرمرد) شیشه كوچكی را بیرون كشید.

تا او بتواند در شیشه را باز كند و گلوله قرمز و كوچك نیتروگلیسیرین را در بیاورد و زیر زبانش بگذارد، جسد طاهر را دفن كردند، از خاك در آوردند، دوباره دفن كردند، همه خاكها را رویش ریختند، بعد خاك را كنار زدند و جسد را از تاریكی ته گودال بیرون آوردند و باز دفنش كردند و …

همان شب، رودخانه برای رفتن تا دریا آنقدر با سر و صدا آبهایش را به تخته سنگهای این طرف آن طرف زده بود كه مردم دهكده از خواب پریده بودند. پدر تا ظهر روز بعد در رختخوابش غلت زد. ظهر كمی غذا خورد تا بتواند سیگار بكشد. به طرف پنجره نرفت. پرده اتاق را كنار نزد و سعی كرد زیاد به قاب عكس پشت كرده ای كه روی طاقچه بود نگاه نكند. چرا آن سفال را از طاهر نگرفته بود؟ می توانست خزه هایش را پاك كند و آن را كنار آینه بگذارد یا روی رف. و حتی گاهی طاهر را به اتاقش دعوت كند كه با هم بنشینند و حرف بزنند. مگر آدم می تواند چشمهایش را ته رودخانه باز كند؟ آنجا تاریك نیست؟ گیاه ندارد؟ ماهی چطور؟ از آن زیر می شود آسمان را دید كه حتما دیگر آبی نیست. ته آب چطور می شود فهمید كه امروز چند شنبه است؟ نباید صداهای زیادی داشته باشد. آنجا گوشهای آدم پر از مورچه نمی شود و كرم ها و مارمولكها توی دهان آدم وول نمی خورند. زیر سقفی با گچ بریهای آب، در اتاقهایی با دیوارهای آب، هیچكس نمی تواند بفهمد كه دیگری دارد گریه می كند.

آنروز پیش از آنكه به راستی پدر به گریه بیافتد، از خانه بیرون رفت و مردم دهكده او را دیدند كه پیراهن آبی كهنه ای پوشیده است و به طرف رودخانه می رود. جوان ها در آب شنا می كردند. طاهر، طاقباز روی آب دراز كشیده بود.

گفت: سلام

پدر گفت: سلام، حالت خوبه؟

طاهر گفت: شما؟ حال شما چطوره؟

پدر گفت: ای، امروز خیلی گرمه.

طاهر گفت: پس چرا لخت نمی شین؟ این رودخونه مال همه‌س!

پدر گفت: من دیگه پیرشدم، نمی تونم خودمو روی آب نگه دارم.

طاهر گفت: پاچه شلوارتونو كه می تونین بزنین بالا!

پدر، كفش و جورابش را درآورد. شلوار را تا رانهایش بالا كشید. روی سنگ قوز كرده ای نشست و پاهایش را تا مچ در آب گذاشت. خنكی آب زد به استخوانهایش.

گفت: اون سفالو چكارش كردی؟

دو سه بار كبریت كشید تا سیگارش روشن شد.

طاهر گفت: گذاشتم سرجاش.

پدر پرسید: سرجاش؟

دیگران به طرف یك سیب شنا كردند.

طاهر گفت: این پائین یه خونه‌س.

پدر با دود و خنده گفت: خونه؟ اون پایین؟

جوانی كه به سیب رسیده بود داد زد: راست میگه، می خواین سفالهاشو بیاریم بالا؟

تا پدر بیاید جوابی بدهد، همه در آب فرو رفتند. سیب رفت. سایه بزرگی از پرندگان پلی را برای چند لحظه روی رودخانه انداخت. پدر سطح خالی آب را با دلشوره نگاه می كرد.

رودخانه مثل سنگ قبری بدون اسم، ساكت بود.

پدر از روی تخته سنگ پا شد و تا زیر زانوانش در رودخانه جلو رفت. هنوز نمی خواست باور كند كه دلش می خواهد داد بكشد: بیاین بالا، دیوونه ها، كه یكی یكی سر و شانه بچه ها از آب بیرون آمد. دهانشان را به طرف آسمان گرفته بودند و تا پر شدن استخوانهایشان از هوا، تند تند نفس می كشیدند. و هر كدام یك سفال توی دستشان بود. طاهر دیرتر از همه پیدایش شد. موهایش چسبیده بود به پیشانیش. از گردن به پایین طوری آب را پوشیده بود كه برهنگی‌ش دیده نمی شد. با خودش از ته رودخانه، دریچه كوچك پنجره ای را آورده بود. و آن را بالای سرش تكان می داد.

- اینو ببین.

- اون پایین سه ساعت هم هست، چسبیده به یه الوار.

- نمیشه كندش.

- خیلی چیزاس.

دوباره رفتند توی آب.

تكه های شكسته ای از یك آینه كه به جیوه اش گون چسبیده بود، قاشق های زنگ زده، سینی های كوچك و سیاه مچاله شده …

طاهر لحظه ای از آب بیرون آمد كه دیگر همه دلواپس شده بودند. صورتش كبود شده بود. با خستگی شنا می كرد و یك لنگه پوتین سربازی را می آورد. آن طرف رودخانه یكی از گلهای آفتابگردان صورتش را روی خاك خم كرده بود و سپیداری با شاخه هایش به دیوار قبرستان تكیه داده بود.

پوتین بند نداشت. نه بوی پایی می داد و نه صدای دویدن كسی از آن بگوش می رسید. سرد بود. پر از گل بود. پدر آنرا مثل نعش كوچكی از طاهر گرفت. جوانها روی ماسه دراز كشیدند. طاهر قد بلند بود. موهای تازه زده سینه اش خیس بود. چشمهایش همانقدر آرام بود كه آب، همانقدر آبی بود كه آب.

گفت: لباس بپوشین بچه ها، سرما می خورین، یكی بره لباسهامو بیاره.

پدر گفت: به من بگو اون پایین چه خبره؟

طاهر دكمه های پیراهنش را بست.

پدر گفت: میگم، با تو هستم، اونجا چی هست؟

طاهر كه داشت حورابش را می پوشید گفت: هیچی.

پدر گفت: مگه اونجا یه خونه نیست؟

طاهر گفت: نه.

همه داشتند به سفالها و تكه های كوچك آینه، دریچه و پوتین نگاه می كردند.

طاهر گفت: خداحافظ، اینها رو با خودمون ریختیم توی رودخونه.

پدر گفت: چرا؟

آنها دور شدند.

پدر داد زد: چرا طاهر؟ طاهر؟ چرا؟

تا ساعتی بعد از غروب، روی همان تخته سنگ نشست و به آب نگاه كرد كه كم كم گل آلود و سیاه می شد. چشمش را كه می بست می توانست صدای ریختن رودخانه را توی دریا بشنود. پوتین روی ماسه افتاده بود و تاریكی، دستش را در آن فرو برده بود.

همان شب پدر پوتین را به خانه اش برد و آن را روی طاقچه گذاشت. در اتاق را نبست. پرده را كنار نزد. رختخواب پهن كرد دراز كشید و با چشمهای باز خوابید. كمی بعد یا قبل از نیمه شب، رودخانه از لنگه های باز در به اتاق آمد و از روی پدر و پوتین رد شد.

دسترسی سریع