داستان فرهنگ : قفس خالی اثری از انتظار - حسین « قفس خالی »

یه اشتباهی ازم سر زد». كمی مكث كردو بعد ادامه داد: «اعتمادم بهش بیش از اینابود. حتی به این فكرم نكرده بودم كه اخه پرنده است، در قفسش باز بشه ممكنه بپره بره. چند بار پیش اومده بود كه پنجره باز بود از قفسش می‌رفت تو حیاط یه چرخی می‌زد اما ...

1397/06/13
|
14:47

درباره نویسنده : انتظارحسین نویسنده و نقاد معروف شبه‌قاره هند و پاكستان در 7دسامبر 1923 میلادی درایالت میرت در بلندشهر هندوستان فعلی متولد شد. در 1947 به پاكستان مهاجرت كرد. انتظارحسین دارای دو مدرك فوق‌لیسانس در رشتهٔ ادبیات اردو و انگلیسی است.
اولین مجموعه داستان كوتاه خود را به نام كوچه‌های گلی در سال 1953 به چاپ رسانید. درسال 2012 ازفستیوال Lifetime Achievement لاهور جایزه دریافت كرد . درسال 2013 نامزد جایزه بزرگ ادبی آمریكا «من بوكر» شد و در 20 سپتامبر 2014 نشان شوالیه هنر و ادبیات فرانسه (نشان ادبی وزارت فرهنگ فرانسه) را دریافت كرد. از میان داستان‌های كوتاه وی «درهفتم» و «برگ‌ها» به زبان انگلیسی ترجمه شده‌اند. داستان‌های معروف او بستی، آخرین نامه از هندوستان، افسوس، قفس‌خالی (مترجم سمیراگیلانی، 1396)، آخرین‌آدم، دور از خیمه و... هستند. رمان بستی به انگلیسی و فارسی (مترجم سمیرا گیلانی، 1395) ترجمه شده‌است. توجه زیاد به نوستالژی، اساطیر و استفاده از نمادها و سمبلیك بودن از ویژگی‌های بارز قلم اوست. وی در 2 فوریه 2016 در لاهور درگذشت.
داستان كوتاه « قفس خالی » اثری از این نویسنده را به ترجمه ی سمیرا گیلانی در زیر می خوانید .

آن روز صحبت‌های دوستان قدیمی‌ام را خیلی به یاد می‌آوردم. سه دوست كه یكی شده بودند. عامر یكدفعه از لندن برگشته بود و خیال می‌كرد كه شاید گروه دوباره جمع بشود و شاید صحبت‌هایی هم یادآوری شوند. بین گروه فقط خودش را كم می‌دانست. فكرش را نمی‌كرد كه تمام زنجیر از هم گسسته باشد. شروع به حرف زدن كرد كه من اینجا چه كار دارم؟ كارم كه در كراچیه اما گفتم خب بزار برم اونجا. دوستامو ببینم ولی خب چند سالی غائب بودم. تو این هیروویر دنیا كلی عوض شده.
«بزن بریم پیش امان‌اله» من این پیشنهاد را دادم «حداقل یه دوست هنوز تو شهر مونده»
«حالش چطوره؟»
«خیلی وقته ندیدمش» كمی احساس شرم كردم. «باید خوب باشه، از هفت دولت آزاده، زمان چه بلایی میتونه سرش بیاره؟»
«از كی ندیدیش؟»
«خیلی وقته» شرمندگیم بیشتر شد. واقعاً از كی امان‌اله را ندیده بودم؟! عجب زمانه‌ای!! حتی یك ساعت هم نمی‌توانستیم از هم جدا بشویم. صبح و غروب و شب فرقی نداشت، محفلمان
به راه بود و مدام گپ می‌زدیم و حالا چه زمانه‌ای شده!! از خاطرات روزهای گذشته فقط یك دوست در شهر مانده كه گهگاه هم نمی‌بینیمش!!! برای این قطع رابطه نه دلیلی هست و نه عذری... فقط هست. دوستی‌ها عجیبند. زمانی آنقدر خالصانه‌اند كه بدون دیدن دوستان حتی نان هم هضم نمی‌شود و زمانی دیگر در این دنیا در یك شهرید اما نه میل و كششی هست و نه ملاقاتی، انگار رابطه‌ای نبوده.... تا وقتی یك جا جمعی خب، صحبت هم در جمع هست.

«بزن بریم پیش امان‌اله... همونجا جمعمون جمع میشه»
خیلی زود به آنجارسیدیم. خانهٔ امان‌اله پاتوق مورد علاقهٔ همگی ما بود. امان‌اله تك‌وتنها بود و كسی دوروبرش نبود. وقتی آنجا رسیدیم در خانه‌اش چنان باز بود كه انگار انتظارمان را می‌كشیده. در را باز كرد و بدون هیچ سختی به ما خیرمقدم گفت انگار طبق معمول توقع آمدنمان را داشته.
«استادا اومدن، بفرمایید.»
بعد از چند كلمه رسمی حرف زدن، طوری با آغوش باز با هم برخورد كردیم كه انگار هیچ وقت از هم جدا نشده‌ایم. من می‌ترسیدم كه امان اله سرزنشم كند و بگوید كه آن رفیقمون از شهر دور بود، تو كه تو شهر بودی چرا قایم می‌شدی و خودت رو نشون نمی‌دادی؟
بعد از این‌كه كمی وقت را برای شكایت هدر دادیم، چنان گرم حرف زدن شدیم كه انگار بین دیدارمان هیچ وقفه‌ای نبوده!
«رفیق! حفیظ چند بار اومده اینجا، خبری ازش نداری؟»
«یدفه دیدمش، گفت منچستره»
«اونجا چیكار می‌كنه؟»
«ازونایی كه اونجا میرن نباید اینو پرسید. كار و بار اونجاها رو اینجا نمیشه فهمید.»
«اره مثلاً از رشید بشنو كه توی یه هتل تو نیویورك مشغول ظرفشوییه. من تعجب كردم كه چرا دوست من چنین شغلی انتخاب كرده و لی ...»
من حرف امان اله رو قطع كردم «رشید كه سنگ تمام گذاشت. كسی فكرشم نمی‌كرد ... یدفه زد و رفت».
«ظرفای نشستهٔ هتلای نیویورك صداش می‌كردن!» امان اله این را اضافه كرد.

« و نثار؟ اون كجاست؟»
«نثار رفته دبی و ول می‌گرده اما خوب درامدی داره»
عامر اوضاع یكی از دوستانمان را برایمان معلوم كرد و بعد حسابی حرفهای قدیم را یادآوری كردیم. حرفهای گذشته و قصه‌های قدیمی... امان اله یادته وقتی.... و برای امان اله هر اشاره‌ای حكم یك چاقو را داشت. با چه لطفی از صحبت‌های قدیممان یاد می‌كرد و حرف‌های بی اهمیت را با چه آب‌وتابی تعریف می‌كرد. با گذشت زمان حرفهای بی‌معنی برایمان معنا پیدا كرده بودند و جزئیات بی اهمیت چقدر مهم شده بودند. در این موقع هر حرفی از گذشته برایمان حكم یك حرف تاریخی را داشت. حرف‌هایی كه بخاطرشان شرمنده شده بودیم، حالا برایمان جذاب بود و كلی خندیدیم . خنده‌های عامر قطع نمی‌شد. همانطور كه گرم صحبت بودیم، ناگهان نگاه عامر به ایوان و قفس خالی‌ای كه آویزان بود، افتاد.
«امان اله!طوطی كجا رفته؟»
«پرواز كرد و پرید».
«پرواز كرد؟» عامر تعجب كرد: «چطور پرید؟»
«در قفسش باز موند و پرید».
«خب .....عجیبه!»
«كجاش عجیبه؟»
من یكدفعه گفتم: «پرنده بود، پرید».
«پرنده بود اما جزئی از جمع ما بود. یادت نیست چقدر می‌پرید و چه چه می‌زد و ما همش نگاهش می‌كردیم و شریك خورد و نوشمون بود؟!»

حرف‌های عامر مانند تصویری جلوی چشمانم نقش بست. به محض اینكه می‌آمدیم چقدر بی‌تاب می‌شد. انگار می‌خواست میله‌های قفسش را بشكند و بیرون بیاید. چقدر سروصدا راه می‌انداخت. پیچ‌وتاب می‌خورد و كلی شور راه می‌انداخت. دمش چقدر دراز بود و در قفس جا نمی‌شد. بخاطر رنگ دمش، قفس پر از رنگ و حرارت به نظر می‌آمد. اما حالا چقدر قفس بی رونق شده بود.
«یه اشتباهی ازم سر زد». كمی مكث كرد و بعد ادامه داد: «اعتمادم بهش بیش از اینا بود. حتی به این فكرم نكرده بودم كه اخه پرنده است، در قفسش باز بشه ممكنه بپره بره. چند بار پیش اومده بود كه پنجره باز بود از قفسش می‌رفت تو حیاط یه چرخی می‌زد اما دوباره برمی‌گشت. اعتمادم بهش زیاد شده بود. واسه همین به این كارش بی‌توجهی می‌كردم. این درخت انبهٔ جلوی خونمون باعث شد جناب طوطی رفتارش عوض بشه. وقتی انبه‌هاش می‌رسیدند، طوطی‌ای زیادی رو شاخه‌هاش می‌نشستن. وقتی طوطی این صحنه رو دید بی‌تاب شد و پرپر زد. درست همون موقع پنجره رو باز دید، از جمع ما برید و به جمع همجنساش پیوست».
عامر گفت:«جناب طوطی خودش رو تو خوردونوش ما سهیم می‌دونست. وقتی كوتاهی می‌كردیم یا با تأخیر بهش سهمشو می‌دادیم، خیلی سخت قبولش می‌كرد».
« عادتم بود صبحا بعد از صبحانه یه تیكه نون اول به طوطی می‌دادم بعد بقیشو می‌ریختم برای كبوترا. یدفه حواسم نبود اول به كبوترا غذا دادم بعد طوطی خان ناراحت شد. هرقدر تلاش كردم یه تیكه نون بندازم تو قفسش نوكم می‌زد و غرغر می‌كرد. بیچاره تمام روز چیزی نخورد. مثل زن‌ها كه قهر می‌كنن و ناراحت می‌شن. صورتش رو از من برگردوند و چشماش رو بست. طوطی نبود كه كلاً زن بود.» آه سردی كشید و ساكت شد.
امان اله ناراحت شد و ما هم غمگین شدیم. حالا، اینجا قفس خالی تصویری از اندوه شده بود. حالا فهمیده بودیم كه چرا قفس خالی آنجا آویزان بود!! قفس برای او نقش منزل جدید جفتی را داشت كه تازه اسباب كشی كرده‌اند. آشیانه از نفس ساكنانش گرم و سرشار از زندگی به نظر می‌آید و در تمام خس‌وخاشاكش جریانی از حرارت جاریست. اما بعد از مهاجرت ساكنانش مرده به نظر می‌آید.
گفتم: «امان اله! فراموشش كن، یه طوطی جدید بخر و این قفس رو رونق بده.»
امان اله با آشفتگی گفت: «نه»
«چرا؟»
«هیچ طوطی نمی‌تونه جای اونو بگیره»
«پس اون قفس رو بیار پایین بنداز یه گوشه یا یه جایی بزارش.»
«نه رفیق!» حالا در لحنش نشانه‌ای از عجز و ناتوانی به چشم می‌خورد.
«چرا؟»
«من گفتم كه روی شاخه‌های انبه دسته‌های طوطی می‌شینن از كجا معلوم كه كه یه روزی به همراه یه دسته برنگرده. قفس رو ببینه شاید یاد خونهٔ رها شدهٔ خودش بیوفته».
من گفتم: «كبوتر همیشه به یاد خونهٔ ترك كرده‌اش می‌مونه اگرم گم بشه بعد ماه‌ها برمی‌گرده ولی طوطی‌ای كه بپره دیگه برنمی‌گرده.»
امان اله با درماندگی به من نگاه كرد و گفت: «درست می‌گی اما من قفس خالی رو باز نگه می‌دارم و هر روز صبح ظرف آب رو عوض می‌كنم كه شاید ...»
عامر كه تا آن لحظه ناراحت و ساكت بود، حرفش را تأیید كرد و گفت: «بله، شاید...»

دسترسی سریع