داستان فرهنگ : « روز اسب ریزی» اثری از استاد بیژن نجدی « روز اسب ریزی »

. «نجدی » در «روز اسب ریزی » داستان را از زبان اسبی تعریف می كند كه اتفاقات و ماجراهای چند روزه ، او را از عرش به فرش می كشاند. داستان از این قرار است كه اسب پس از دوسالگی ، قبراق و سرحال ، اسب مسابقه قالاخان است و ....

1397/04/17
|
16:07

درباره ی نویسنده : بیژن نجدی (زاده 24 آبان 1320 در خاش - درگذشت 4 شهریور 1376 در لاهیجان)، شاعر و داستان‌نویس بود. او در 24 آبان 1320 از پدر و مادر گیلانی در خاش زاهدان متولد شد. نجدی در زمان زندگی خود تنها مجموعه داستان «یوزپلنگانی كه با من دویده‌اند» را در سال 73 منتشر ساخت كه در سال 74 جایزه قلم زرین جایزه گردون را به خود اختصاص داد. بقیه آثارش پس از درگذشتش توسط همسرش به چاپ رسید. مجموعه داستان «دوباره از همان خیابانها» در سال 79 نیز برگزیده نویسندگان و منتقدان مطبوعات شد. زنده یاد بیژن نجدی ، داستان نویسی بود كه با نگاهی ویژه به اشیا و آدم ها و روایت ، آثاری منحصر به فرد خلق كرد. داستان «روز اسب ریزی » اثر «بیژن نجدی »، از مجموعه «یوزپلنگانی كه با من دویده اند» ، داستانی است كه سخت با مفهوم از خودبیگانگی و تعاریف متعدد عینی و ذهنی آن رابطه برقرار می كند. «نجدی » در «روز اسب ریزی » داستان را از زبان اسبی تعریف می كند كه اتفاقات و ماجراهای چند روزه ، او را از عرش به فرش می كشاند. داستان از این قرار است كه اسب پس از دوسالگی ، قبراق و سرحال ، اسب مسابقه قالاخان است و او را برنده یك زین یراق دوزی شده می كند و ....
داستان كوتاه « روز اسب ریزی » اثری از این نویسنده را در زیر بخوانید .


پوستم سفید بود.موهای ریخته روی گردنم زردی گندم را داشت.دو لكه باریك تنباكویی لای دستهایم بود.فكر میكنم بوی اسب بودنم از روی همین لكه ها به دماغم میخورد.
روزی كه توانستم از دیوارك كاجهای پاكوتاه، جست بزنم و بی آنكه پل را ببنیم قالاخان را از روی آب رد كنم و آن طرف رودخانه،جلوتر از همه اسبها به میدان دهكده برسم،دو ساله بودم.قالان‌خان یك زین یراق‌دوزی و یك پوستین بلند پر از منجوق جایزه گرفت و به پاكار گفت كه در اصطبل، خاك اره بریزد تا اگر گاهی بخواهم غلت بزنم، پوست پهلو و شانه هایم،خراش بر ندارد.
روز بعد،قالان‌خان آن زین را روی پشتم گذاشت وتسمه‌اش را زیر شكمم سفت كرد.باران میبارید.تا باران بند بیاید مرا بین ردیف درختان غان، روی سینه‌ی تپه ها و در حاشیه‌ی باغهای پنبه دواند.كنار رودخانه پاشنه چكمه‌اش را به پوست شكمم كشید و مرا هی كرد كه خودم را تا گردن به آب بزنم.بعد آلاچیقها را دور زدیم.از بوی دود اجاقها رد شدیم.زین و تسمه، خیس شده به تنم چسبیده بود،خراشم می‌داد،مثل براده‌ی شیشه.
نزدیك ظهر به دهكده برگشتیم.دختر قالاخان كنار چاه بود.به طرف ما دوید.پاكار دهنه‌ام را گرفت و قالان‌خان بی آنكه پیاده شود مرا به اصطبل برد.آنجا هر دو پایش را از یك طرف زین آویزان كرد و خودش را به پایین سر داد.پاكار زین را باز كرد.تا او برود و یك تكه نمد برای خشك كردن پوستم بیاورد،صدایی نرم،مثل علف،گفت: سلام.
قالان‌خان گفت:سلام آسیه.
آسیه گفت:بده من خشكش كنم.
قالان‌خان گفت:دختر خوشگلم، این چكمه ها خیلی خیس شده،باید بگذارمش كنار بخاری.
آسیه گفت:اسب را میگم بابا!
قالان‌خان گفت:اسب؟
پاكار، نمد به دست رسید.
قالان‌خان گفت:بده آسیه خشكش كنه.و با پاكار رفت.
آسیه پوست سرخ و سیاه شده‌ای داشت. موهای بلندش را روی گوش راستش گیس كرده بود.دنباله‌ی گیس روی سینه‌اش افتاده بود.نمد را روی تیرك اصطبل گذاشت و كف دستهایش را به گردنم مالید.بعد تا جای خالی زین كشید.كف دستهایش از روی كپل‌هایم گذشت و عرق رانها تا مچ پاهایم را خشك كرد.از جیب دامنش یك حبه قند در آورد و آن را زیر لبهایم گرفت.نتوانستم بخورم.انگشتانش بوی عرق تنم را می‌داد.و خود آسیه بوی جنگل.
گفت:بخور دیگه.
گفت:چیه؟از من بدت میاد؟
من فقط زین را نگاه می‌كردم.
گفت:از اون بدت میاد؟بدون زین،میذاری سوار شم؟
سطل كنار دیرك بود.آسیه سطل را وارونه كرد.روی آن ایستاد و مثل یك مشت ابر سوار اسب شد.گرمایش را به تن اسب مالید.گردن اسب را بغل كرد.موهایش را روی آرواره‌ی اسب ریخت.همین كه گفت ‌<هی> اسب و آسیه دهكده را بهم ریختند.
طناب رخت وسط حیاط پاره شد.سبدهای پنبه از روی چهار چرخه‌ای افتاد.سگهای كنار قصابی دهكده،لای پای مردم دویدند.زنی،خودش را كنار كشید و گندمهای زنبیلی كه روی سرش بود بر زمین ریخت.درختان غان راه باز كردند.برگهای افتاده،به طرف شاخه ها رفتند.
از آلاچیقهای پراكنده،مردان درشت و پیر با ریش سفید و شانه شده بیرون آمدند و برای اسب و آسیه دست تكان دادند.

قالان‌خان با زیرشلواری به حیاط آمد و داد كشید:اینها كجا رفتند؟پدر سگ!
پاكار كه سرش را از پنجره اتاقك آن طرف چاه بیرون آورده بود گفت:نمیدانم آقا.
قالان خان گفت:اگر آسیه را بندازه،هم تو را می‌كشم هم اسب را،برو پوستینم را بیار،یالا.
تا اسب با قدمهای آرام،آسیه را به حیاط بگرداند،قالان‌خان با زیرشلواری و پوستین پر از منجوق در حیاط راه رفت و چاه را دور زد.
فردای آن روز،وقتی كه خواست باز هم زین را روی پشتم بگذارد،دستهایم را بالا بردم و هر دو تا نعلم را روی آن منجوقها پایین آوردم.قالان‌خان به طرف دیوار اصطبل پرت شد و فریادش پاكار وحشت‌زده را به اصطبل آورد.
پاكار، قالان‌خان را روی زمین كشید و بیرون برد.بعد صدای پای عده‌ای را شنیدم و صدای گریه آسیه را شناختم كه كم‌كم دور میشد.كمی از تشتك آب خوردم.دمم را آرام تكان دادم و با یكی از دستهایم خاك اره كف اصطبل را این طرف و آن طرف بردم.فكر میكنم همانطور ایستاده كمی هم خوابیدم،تا این كه دوباره سر و صدای قالان‌خان بلند شد:یكی بره اون دولول منو بیاره.
پاكار گفت:آقا! شمارا به خدا...
قالان‌خان گفت:برو!
هنوز كمی از روز باقی مانده بود.قالان‌خان با دست چپی كه به گردنش بسته شده بود و با دست راست مشت شده دور یك دولول وارد اصطبل شد و به پاكار تشر زد:این گلنگدن را بكش.
پاكار تفنگ رو گرفت و گلنگدن را كشید.
-- بزنش.
پاكار گفت:نكنید آقا...آقا !
قالان‌خان گفت:بزنش حرومزاده!
پاكار سوراخهای دولول را به طرف صورت اسب گرفت.صدایی مثل باران به طرف اصطبل آمد.بین سقف و شانه های اسب پر از ابر شد.
آسیه پشت صدایش ایستاده بود.گفت:بابا.
قالان‌خان گفت:برو بیرون.
به طرف دخترش رفت.ابر از شانه تا روی دستهای من پایین آمده بود.پاكار خودش را بین پدر و دختر انداخت.آنها از اصطبل بیرون رفتند.قالان‌خان داد میزد:میدونی با اسبهایی مثل این چكار میكنن؟
آسیه گفت:دیگه سوارش نمیشم ( می‌گریست) باشه؟ ( می‌گریست)به خدا...باشه؟
بوی نمد خیس می‌آمد.پوست كپلم می‌لرزید.
قالان‌خان گفت:می‌بندمش به گاری...اونو ببندین به گاری.


***


من نمیدانستم گاری چیست.صبح روز بعد،پاكار طنابی را دور گردنم انداخت و مرا بیرون كشید.آفتاب بی‌گرمای پیش از برف،روی زمین افتاده بود.كلاهی از دسته‌های كلاغ روی درختان غان بود.
چند كارگر،كنار گونی‌های گندم ایستاده بودند.قالان‌خان راه میرفت.آسیه پشت پنجره‌ای بود و چشم از اسب برنمیداشت.باد،تكه‌های ریز گل را از زمین بر می‌داشت و به صورت اسب می‌زد.
قالان‌خان به پاكار گفت:یادت می‌مونه كه؟گندمها رو كه تحویل دادی،رسید بگیر.
پاكار گفت:البته آقا.
دهنه اسب را گرفت و او را به طرف گاری برد.قدش به گردن اسب هم نمی‌رسید.شكم برآمده‌ای داشت.كمربند شلوار را درست زیر نافش بسته بود.صورتی داشت با گوشت آویزان.لب بالایش آنقدر كوتاه بود كه انگار بدون هیچ خنده‌ای، همیشه لبخند می‌زد.اسب را به گاری بست و به كارگران گفت:چرا مثل مرده وایسادین؟
آنها،گونیها را بار اسب كردند.من برای دیدن پشت سرم،سرك كشیدم.كارگران طناب را دور گونیها گره زدند.زیر لمبر پاكار را گرفتند و كمك كردند تا او بتواند از گاری بالا رود و روی گونی‌ها بنشیند.تا آن لحظه،روز،خودش رو لخت كرده بود و سرمایش را به تن اسب میمالید.خونی كه در مویرگهای گردن اسب راه میرفت از زیر سفیدی پوستش دیده میشد.
كمی دورتر از او،رودخانه از زیر پل میگذشت،تسمه ها لای دندانهایم بود.دهانم طعم چرم می‌داد.
قالان‌خان گفت:راه بیوفت دیگه !
پاكار شلاق كشید.اسب لرزید.دست و پایش را به یورتمه باز كرد.
كوهستانی از درختان غان را به پشت من بسته بودند.
نرسیده به پل،پاكار افسار كشید:یواش! یواشتر حیوون.
آنقدر دهنه را كشید كه گوشه‌ی لبهایم زخم برداشت.اسب پاهایش را آرام كرد.عرق نازكی زیر یالهایش راه میرفت.نگاهش روی سم دستهایش بود و از چشمهایش صدای شكستن قندیلهای یخ به گوش می‌رسید.
از پل كه رد شدم دیدم آسیه روی یكی از نیمكتهای میدان خلوت اسب‌دوانی نشسته است و با فاصله‌های دور از هم برایم دست میزند.
هیچ دهكده‌ای از دور نمی‌آمد.برف می‌بارید.پاكار برف روی كلاهش را نمی‌تكاند.گرسنه نشده بود.شلاق را می‌برد و می‌آورد.سرما از چاك باریك زخم می‌رفت زیر پوست اسب و همانجا می‌ماند.
اسب بعد از پل دوید.بعد از درختها یورتمه رفت.بعد از آلاچیقها ایستادم.گردنم را بالا كشیدم.سرم را برگرداندم كه به عقب نگاه كنم.تیركهای گاری به آرواره‌ام چسبیده بود.نمی‌توانستم چیزی را كه با خودم میكشیدم ببینم.میتوانستم كسی را روی پشتم باور كنم، اما سنگینی آن طرف دمم را نمی‌فهمیدم.
اذیتم می‌كرد.با سم دستم برف را پس زدم.
پاكار داد كشید:راه برو دیگه.
خون‌مردگی پوستم طوری می‌سوخت كه انگار كسی با آتش سیگار روی سفیدی تن من چیزی می‌نوشت.باید دور می‌زدم.باید پشت سرم را می‌دیدم.اسب دور زد.سمچاله‌هایش بین خطوط موازی چرخهای گاری دوباره پر از برف شد.
هیچ اسبی با او آنهمه راه را ندویده بود.پاكار از گاری پایین آمد.روی صورت اسب شلاق كشید.اسب دست و گردنش ر كنار كشید.گاری سر خورد.اسب به تیرك تكیه كرد.پاهایش باز شد و گاری برگشت.اسب با سفیدیش روی سفیدی برف ریخت و خط سرخی از خون،پشت رانش راه افتاد كه او دمش را بر آن كشید.گونیهای گندم از روی گاری قل خورد.
پاكار یكی یكی تمام فحشهایی را كه تا آنروز یادگرفته بود به خاطر آورد.به گندم فحش داد،به اسب فحش داد،به گاری فحش داد.مرا از گاری باز كرد و به تنه‌ی یك درخت بست.حالا گاری روبروی من بود، آن را می‌دیدم، و نمیدانستم باید از آن بدم بیاید یا نه.پاكار هن و هن می‌كرد و گونیها را روی آن می‌گذاشت.طنابهای گاری را گره زد.خودش گاری را تا پشت اسب كشید و تسمه‌ها را دوباره بست.دورتر از آنها آسیه به دیواری از باران تكیه داده بود.دوباره راه افتادیم.از جنگل كوچكی گذشتیم.
چرخهای گاری پشت سر من،غژِ غژ میكرد.مالرو روی كوه پیج می‌خورد و بالا می‌رفت.صدای تمام شدن روز را می‌شنیدم.پوزه‌ام را به لكه تنباكویی لای دستهایم چسبانده بودم.زبانم را تكان میدادم تا زیر دندانهایم كمی آب پیدا كنم.سرفه‌ای گلوی من را می‌خاراند.اگر انگشتان آسیه یك حبه قند را به لبم نزدیك می‌كرد صورتم را به كف دستش تكیه می‌دادم.خط نازك خون روی كپل اسب پینه بسته بود.سفیدی تنش به خاكستری می‌زد.تكه‌های پهن به دم و پشت پاهایش چسبیده بود و تاریكی شب، قطره قطره از یالم می‌ریخت.گاهی یك تخته سنگ از كوه می‌افتاد و از مالرو می‌گذشت.گوشهایم را به خاطر صداهای اطرافم تكان می‌دادم.سایه‌هایی از كنارم رد می‌شد.گله‌ای از اسبهای سیاه،تاریكی را هل می‌دادند و لای درختها می‌دویدند.دندانهایشان را می‌دیدم كه تاریكی را گاز می‌زد.شب پرزهای سیاهش را به من می‌مالید.
پاكار،شبكلاهی روی سرش كشید و گفت:هش.
اسب ایستاد و پاكار توبره‌ای را از گوشهای اسب آویزان كرد.بوی یونجه دماغم را پر كرد.دهنم خیس شده بود.یونجه را نجویده قورت میدادم.بعد از برداشتن توبره،دیدم آب از دهانم روی زمین می‌ریزد.صورت آسیه را نمیتوانستم به یاد بیاورم.شانه‌هایم را به تیرك تكیه دادم.
اسب زینی از زخم را بر پشت داشت و راه می‌رفت،راه می‌رفت، راه می‌رفت.
همینكه صبح نوكِ پا نوكِ پا رسید،دهكده،خودش را از تاریكی بیرون كشید.پاكار گاری را به طرف میدان دهكده برد.كنار یك پلكان چوبی گاری را نگه داشت.پایین آمد.داد زد: آتای !
تا آتای لباس بپوشد و از اتاق بیاید و دیگران را بیدار كند كه گونیها را پایین بیاورند،اسب توانست نگاهی به اطرافش بیاندازد.دور تا دور او زمین باز و بدون درختی بود.از سوراخ دماغش بخار بیرون می‌زد.پاكار شروع كرد به باز كردن تسمه‌ها.
منتظر بودم كه تیركها را بردارد.باید تا آن سرازیری می‌دویدم و خودم را از بوی پهن چسبیده به تنم دور میكردم.پاكار تیرك‌ها را باز كرد.دهان اسب پر از صدای دلش بود.لدت یورتمه به كشاله‌های رانم زور آورده بود.می‌دانستم كه نه پاكار و نه آتای هیچكس نمیتواند مثل من بدود.
پاكار گاری را كنار كشید و اسب ناگهان یك خلای بزرگ را پشت خودش احساس كرد.یكی از دستهایش را جلو برد.پاهایم را نمیتوانستم تكان دهم.جای خالی زین تا مچ پاهایم را گم كرده بودم.اسب دست دیگرش را هم جلو برد.تمام سنگینی تنم روی دستهایم ریخت.پاهای اسب از دو طرف باز شد.شانه‌هایم پایین آمد و با صورت روی زمین افتادم.
آتای و پاكار خودشان را كنار كشیدند.حالا دستهای تا شده‌ی اسب به زمین چسبیده بود و تمام گردنم و نیمرخ اسب روی برف بود.آتای و پاكار باید كمك می‌كردند تا اسب را دوباره به گاری ببندند.
من دیگر نمیتوانستم بدون گاری راه بروم و یا بایستم.اسب دیگر نمی‌توانست بدون گاری بایستد یا راه برود.من دیگر نمیتوانستم...
اسب...
من...
اسب...


به قلم آقای بیژن نجدی از كتاب همه‌ی یوزپلنگانی كه با من دویده‌اند.

دسترسی سریع