داستان فرهنگ : « دو قرص نان » اثر اُ هنری « دو قرص نان »

چشمان مهربان مرد،پشت عدسی عینك چه زیبا می درخشید!چه ابروهای پرپشتی!خدایا،آدم بتواند تابلویی را این چنین تجزیه و تحلیل كند،آن وقت با نان خشك،شكمش را سیركند؟اما چاره ای نیست.معمولا استعداد آدمها به این راحتی كشف نمی شود.

1396/12/09
|
16:13

درباره ی نویسنده : اُ. هنری نام مستعار نویسندهٔ آمریكایی ویلیام سیدنی پورتر است. داستان‌های كوتاه اُ. هنری به دلیل لطافت طبع، بازی با كلمات، شخصیت‌پردازی شورانگیز و پایان هوشمندانه و غافلگیرانه معروف هستند. این نویسنده در طول عمر خود بیش از 400 داستان كوتاه نوشت. امروزه جایزه‌ای نیز به نام او وجود دارد.
داستان كوتاه « دو قرص نان » اثری از این نویسنده را ر زیر می خوانید .


خانم مارتا میچام صاحب نانوایی سر چهارراه بود.(از آن مغازه هایی كه وقتی واردش می شوید و در را باز می كنید صدای جرینگ جرینگ زنگ به گوش می رسد).
مارتا چهل ساله بود.دو هزار دلار در بانك داشت.به همراه دو دندان مصنوعی و قلبی آكنده از حس همدردی و دلسوزی.بسیاری از آدمهایی كه ازدواج كرده اند از این بابت یعنی داشتن حس دلسوزی و همدردی به گرد پای مارتا هم نمی رسند.
یكی از مشتریان نانوایی خانم مارتا مردی بود كه هفته ای دو سه بار به مغازه می آمد و مارتا او را با دقت می پایید.مردی میان سال كه عینك می زد و ریش قهوه ای اش را با دقت مرتب می كرد.
مرد انگلیسی با لهجه غلیظ آلمانی صحبت می كرد.لباسهایش كهنه و مندرس بود.با آن همه آثار رفوكاری و چروك شدگی در لباسش مرتب به نظر می آمد و رفتارش بسیار معقول و مودبانه بود.
همیشه دو قرص نان بیات می خرید.هر قرص نان تازه پنج سنت بود.اما با این پول می شد دو قرص نان بیات خرید.مرد به جز نان بیات چیز دیگری نمی خرید.
روزی مارتا متوجه لكه های رنگ سرخ و قهوه ای روی انگشتان مرد شد و فهمید كه او هنرمند و بسیار فقیر است.حتما در اتاقی زیر شیروانی زندگی می كرد.تابلو می كشید.نان بیات می خورد.و در عالم خیال و رویا از نانوایی مارتا مواد غذایی خوشمزه می خرید.
مارتا اغلب اوقات وقتی سرگرم خوردن گوشت یا مربا و چای می شد آه می كشید و آرزو می كرد روزی فرا برسد كه آن مرد فقیر هم به جای خوردن نان خشك در اتاق محقرش غذاهای خوشمزه بخورد.
از آنجایی كه مارتا مهربان بود.روزی برای این كه حدسش را در باره ی شغل آن مرد آزمایش كند تابلویی را كه مدتها پیش از یك حراجی خریده بود از خانه به مغازه آورد و آن را پشت پیشخوان درست مقابل قفسه ها گذاشت.
تابلو منظره ی بسیار زیبایی را نشان می داد:ساختمانی با شكوه و مرمرین در پیش زمینه و در میان آب.بقیه تابلو چند قایق بود و زنی كه دستش را در آب فرو برده بود.و ابرها و آسمان و سایه روشن های بسیار.
هیچ هنرمندی بی اعتنا از كنار این تابلو رد نمی شد.
دو روز بعد مشتری مورد نظر وارد شد.
-لطفا دو قرص نان بیات
در حالی كه مارتا نان را داخل پاكت می گذاشت مرد گفت:خانم تابلوی قشنگی دارید!.
مارتا كه از زیركی اش حظ كرده بود گفت:بله من هم هنر را تحسین می كنم(خودش را سرزنش كرد :نه نباید به این زودی كلمه هنرمند را به زبان می آورد)و البته نقاشها را هم تحسین می كنم.به نظر شما تابلوی قشنگی است؟!
مشتری پاسخ داد:همین طور است،دست در آب!...دست نقره ای زنی زیبا در آب،در كنار ساختمانی از مرمر سفید...واقعا شعر است.آب،نقره...مرمر...خدایا چه كاری شده است!
سپس پاكت نان را برداشت،خم شد و بیرون رفت.
بله.او حتما یك هنرمند بود.مارتا تابلو را به خانه اش باز گرداند.
چشمان مهربان مرد،پشت عدسی عینك چه زیبا می درخشید!چه ابروهای پرپشتی!خدایا،آدم بتواند تابلویی را این چنین تجزیه و تحلیل كند،آن وقت با نان خشك،شكمش را سیركند؟اما چاره ای نیست.معمولا استعداد آدمها به این راحتی كشف نمی شود.
چه خوب می شد اگر با استعدادها،با دو هزار دلار،یك نانوایی و قلبی مهربان حمایت می شدند.اما همه ی این ها رویایی بیش نبود.
مرد حالا دیگر هر وقت برای خرید نان به نانوایی می آمد گپ كوتاهی هم می زد.به نظر می رسید از سخنان دلنشین و مشتاقانه ی مارتا خوشش می آمد.
مرد همچنان به خرید نان بیات ادامه می داد.هیچ گاه كیك،كلوچه،یا نان قندی نمی خرید!.
مارتا احساس كرد مرد،روز به روز لاغرتر و نحیف تر می شود.خیلی دلش می خواست چیز خوشمزه ای را به خرید هنرمند اضافه كند اما جراتش را نداشت.دل و جرات رویارویی با او را نداشت.
مارتا دامن ابریشمی با خال های آبی رنگش را می پوشید و پشت پیشخوان نانوایی می ایستاد.در اتاق پشتی مخلوط اسرارآمیزی از دانه های به و بوره را می پخت كه خیلی ها از آن برای طراوت و زیبایی پوستشان استفاده می كردند.
روزی مشتری همیشگی وارد نانوایی شد.سكه اش را روی ویترین گذاشت و طبق معمول نان بیات سفارش داد.همین كه مارتا به طرف نان بیات رفت،صدای زنگ و بوق،در خیابان بلند شد و ماشین آتش نشانی آژیركشان رد شد.
مشتری سراسیمه به سمت در نانوایی رفت تا نگاهی به بیرون بیندازد.مارتا ناگهان چیزی به ذهنش خطور كرد.

در قفسه ی زیرین پشت پیشخوان،نیم كیلو كره ی تازه بود كه فروشنده ی لبنیات،ده دقیقه ی پیش آن را آورده بود.مارتا با چاقوی مخصوص،به سرعت وسط نان های بیات را شكافت،مقدار زیادی كره در میان هر كدامشان گذاشت و دوباره آن ها را فشرد.
وقتی مشتری به مغازه برگشت،مارتا داشت كاغذ دور نانها می پیچید.
مشتری پس از گفت وگویی كوتاه از مغازه خارج شد.مارتا ذوق زده شده بود،هرچند اندكی هم دلشوره داشت.آیا زیادی شجاعت به خرج داده بود؟آیا آن مرد از دست او عصبانی می شد؟اما نه.نان و كره كه زبان ندارند.هیچ كس هم نگفته كه كره نماد وقاحت و پررویی است.
آن روز مارتا خیلی به این موضوع فكر كرد.هر بار لحظه ای را تجسم می كرد كه مرد متوجه ترفند كوچك او می شد.
لابد قلم موها و تخته شستی اش را كنار می گذاشت.سه پایه اش هم آن جا بود و او سرگرم كشیدن اثری بود كه هیچ نقص و ایرادی نداشت.بعد وقت ناهار آماده می شد كه مثل هر روز نان خشك و آب بخورد كه ناگهان-آه!
مارتا از خجالت سرخ شد.آیا آن مرد به دستی فكر می كرد كه كره را لای نان گذاشته بود؟
ناگهان زنگ در نانوایی بی رحمانه به صدا در آمد.انگار كسی با عجله و سر و صدای زیاد وارد فروشگاه شد!
مارتا به سمت در شتافت.دو مرد آن جا بودند.یكی مرد جوانی بود كه پیپ می كشید و مارتا تا به حال ملاقاتش نكرده بود و دیگری همان هنرمند محبوب او بود.
صورت هنرمند ملتهب بود.كلاهش نزدیك بود از روی سرش بیفتد و موهایش نامرتب بود.هنرمند با عصبانیت مشت هایش را به طرف مارتا بلند كرد و تكان داد.
بعد به آلمانی نعره زد:دیوانه!زن دیوانه!تو...تو زن ابله مرا بیچاره كردی!
مرد جوان كوشید او را از پیشخوان دور كند.
هنرمند با لحنی بی اندازه خشمگین گفت:از اینجا نمی روم.تا تكلیف این زن را مشخص نكنم از اینجا نمی روم.بعد با مشت،محكم روی پیشخوان كوبید و فریاد زد:شما كار مرا خراب كردید!
مارتا با ترس و لرز به قفسه ها تكیه داد و یك دستش را روی دامن ابریشمی با خالهای آبی رنگش گذاشت.
مرد جوان بازوی هنرمند را گرفت و گفت:خب برویم هر چه دلت خواست گفتی.سپس هنرمند عصبانی را برون برد.لحظه ای بعد خودش به داخل نانوایی برگشت.
مرد جوان به مارتا گفت:خانم به نظرم بهتر است بدانید كه قضیه چیست.این مرد "بلوم برگر"است.او نقشه كش معماری است.ما با هم در یك دفتر كار می كنیم.
بلوم سه ماه است كه روی نقشه ی جدید شهرداری كار می كند.یك جور رقابت نان و آبدار در میان بود.دیروز طرحش را تمام كرد.می دانید،طراح همیشه طرح اولیه اش را با مداد كار می كند.وقتی كار طراحی تمام شد،آن وقت خطوط را با تكه های نان خشك پاك می كند.نان خشك حتی از پاك كن هم بهتر است....
بلوم برگر از این جا نان می خرید.خب امروز،خب خودتان می دانید خانم،آن كره،خب طرح بلوم برگر دیگر به درد هیچ كاری نمی خورد مگر اینكه ساندویچ های راه آهن را با آن بپیچند!.
مارتا به اتاق پشتی رفت.دامن ابریشمی اش را در آورد و روپوش كهنه و قهوه ای اش را پوشید.بعد مخلوط دانه های به و بوره را از پنجره،داخل سطل زباله ریخت.

دسترسی سریع