مادر گفت: «ده سال پیش پیش به خودم گفتم چی میشه اگه روی سیارهی ناهید بمیره؟ اون وقت ما هیچ وقت دلمون نمیاد ناهید رو نگاه كنیم. چی میشه اگر روی مریخ بمیره؟ هیچ وقت دلمون نمیاد دوباره مریخ سرخرنگ رو توی آسمون نگاه كنیم، بی اون كه ...
درباره ی نویسنده : ری داگلاس بردبری شاعر آمریكایی و نویسندهٔ گونههای خیالپردازی، وحشت و علمی-تخیلی است. بردبری را در ایران بیشتر به خاطر اثر مشهورش، فارنهایت 451، میشناسند. اثر مشهور دیگر وی حكایتهای مریخ است.
داستان كوتاه «موشك ران» اثری از ری داگلاس بردبری ،به ترجمه ی حسین شهرابی در زیر می خوانید .
شبتابهای برقی بالای موهای سیاه مادرم پرواز میكردند و جلوی راهش را روشن میكردند. ایستاد كنارِ درِ اتاق خوابش و نگاه كرد به من كه بیصدا توی سرسرا پا ورمیچیدم. پرسید: «این بار كمكم میكنی همین جا نگهش داریم؟»
«گمان كنم.»
شبتابها كمی تكان خوردند و نور افتاد روی چهرهی رنگپریدهاش و گفت: «خواهش میكنم! نباید دوباره بره!»
بعد از مكثی كوتاه گفتم: «باشه؛ ولی فایده نداره.»
رفت و شبتابها با آن مدارهای الكتریكیشان مثل ستارههایی سرگردان دنبال او پرواز كردند تا به او نشان بدهند كه چطور در ظلمتِ شب جلوی پایش را ببیند. شنیدم كه زیر لب با خودش پچپچه میكرد: «باید سعی كنیم؛ باید سعی كنیم!»
بقیهی شبتابها تا اتاقم دنبال من راه افتادند. سنگینی تنم مدارِ تختخواب را كه قطع كرد، شبتابها چشمكی زدند و خاموش شدند. نیمههای شب بود و مادرم و من توی تختخواب منتظر مانده بودیم و تاریكی اتاقهای ما را از هم جدا میكرد. تختخواب آرام مرا تكان داد و برایم آواز خواند. كلیدی را زدم. تكان دادن و آواز خواندن تمام شد. دلم نمیخواست بخوابم؛ اصلاً دلم نمیخواست بخوابم.
امشب هیچ تفاوتی با شبهای دیگرمان نداشت. ما شبها را بیدار میماندیم و گرم شدن هوای سرد را حس میكردیم. آتش را در باد احساس میكردیم یا دیوارها را میدیدیم كه لحظهای با رنگی روشن میدرخشید و آن وقت شستمان خبردار میشد كه موشك او كه درختان بلوط را تكانتكان میدهد بالای خانهمان است. مادرم توی اتاقش و من سر جای خودم، با چشمان باز و دل پر هول و هوا دراز میكشیدیم. قدری كه میگذشت صدای مادر از رادیوی میاناتاقی به گوشم میخورد كه میگفت: «شنیدی؟»
و من از در جواب درمیآمدم كه: «آره! خودش بود.»
ناو پدرم بود كه بالای سر شهر كوچكمان كه موشكهای فضایی هیچ وقت توی آن فرود نمیآمدند پرواز میكرد. ما تا دو ساعت بعد بیدار دراز میكشیدیم و توی دلمان میگفتیم حالا توی اسپرینگ فیلد فرود آمده، حالا روی باند است، حالا برگهها را امضا میكند، حالا سوار هلیكوپتر است، حالا بالای رودخانه، حالا بالای تپهها، حالا هم در حال فرود آوردن هلیكوپتر توی فرودگاه كوچك اینجا، گرینویلِج، است... و نیمی از شب این طور میگذشت. ما، مادر و من، در تختخوابهای سردمان گوش میدادیم و گوش میدادیم. حالا از خیابان بِل پایین میآید، همیشه پیاده میآید... هیچ وقت تاكسی نمیگیرد... حالا از پارك رد میشود. حالا از كنار اوك هارست میگذرد و حالا...
سرم را از روی بالشت بلند كردم. از پاییندست خیابان با قدمهای كوتاه و چابك و تندش نزدیك و نزدیكتر میآمد؛ حالا دارد از پلههای ایوان بالا میآید و داخل خانه میشود. و از پاگَرد پلهها كه صدای باز شدن در و چند كلمهای خوشآمدگویی و بستناَش را شنیدیم، ما، مادر و من، هر دو توی آن تاریكی سرد لبخند زدیم.
سه ساعت بعد دستگیرهی درِ اتاقشان را چرخاندم و نفسم را نگه داشتم و توی اتاقی كه به اندازهی فضای میانِ سیارهها تاریك است، دست دراز كردم تا چمدان سیاه و كوچك را كه پای تختخواب پدر و مادرم است بردارم. برداشتم و ساكت تا اتاقم دویدم. توی راه با خودم میگفتم اون كه به من چیزی نمیگه. نمیخواد من بدونم.
از توی چمدان كه حالا بازش كرده بودم یونیفرم سیاهش را بیرون كشیدم. مثل سحابیها، ستاره اینجا و آنجای یونیفرم كورسو میزد. با خمیرهی تیرهگونِ لباس توی دستهای گرمم بازی كردم. سیارهی مریخ را بو كشیدم، بوی آهن میداد؛ و سیارهی ناهید، رایحهی پیچك سبز و سیارهی تیر، عطر گوگرد و آتش و ماه شیریرنگ و سختی ستارگان را هم استشمام كردم.
یونیفرم را توی دستگاه گریز از مركزی گذاشتم كه همان سال توی كارگاه كلاس نهم ساخته بودم و چرخاندمش. بلافاصه گردی نرم توی قَرْع تهنشین شد. زیر میكروسكوپ گذاشتمش و زمانی كه پدر و مادرم خواب بودند و خانهی ما به خواب رفته بود، یعنی همهی آشپزها و پیشخدمتهای خودكار و نظافتچیهای روبوتی به خواب الكتریكی رفته بودند من به خردهریزهای درخشان غبار شهابسنگها و دم دنبالهدارها و گِلماسههای مشتری دوردست خیره شدم؛ مثل جهانهایی ناپیداكرانه میدرخشیدند كه من را با شتابی دلهرهآور داخل نقبی، یك میلیارد فرسنگ در فضا پیش میراندند.
سپیدهدم، خسته از سفر و هراسان از ماجراجویی، یونیفرم را با جعبهاش برگرداندم به اتاق خواب آنها.
بعد خوابیدم و فقط آن قدری چشم بر هم گذاشتم كه صدای بوق ماشین خشكشوها كه توی حیاط میایستاد بیدارم كند. آمده بودند تا یونیفرم را ببرند. با خودم گفتم: چه خوب شد منتظر نموندم. وگرنه چند ساعت بعد یونیفرم برمیگشت، اما بدون ذرهای از آن همه سفر كه از سر گذرانده بود و آن همه سرنوشت كه نصیبش شده بود.
دوباره خوابیدم؛ این بار شیشهی كوچكی از غبار جادویی در جیب پیژامهام، درست روی قلبم بود كه تندتند داشت میزد.
از پلهها كه پایین آمدم، پدر را دیدم كه نشسته بود پشت میز صبحانه و نان تُست میبُرید. گفت: «راحت خوابیدی، داگ؟» طوری گفت كه انگاری همیشه اینجا بوده و انگار نه انگار كه سه ماه است رفته و دور بوده از اینجا.
گفتم: «بَدَك نبود.»
«نان تُست میخوای؟»
دگمهای را فشار داد و میز غذا چهار تا نان طلاییرنگ برایم درست كرد.
یاد آن عصر افتادم كه پدرم باغ را مثل حیوانی كه پی چیزی بگردد میكَند و میكَند و با بازوهای كشیده و آفتابسوختهاش كه تندتند تكانشان میداد میكاشت، میفشرد، مرتب میكرد، میبُرید، هرس میكرد و روی خاك باغچه نشسته بود و صورت تیرهاش را از خاك سمت دیگری نمیگرفت. چشمهایش هم همیشه پایین رو به كاری بود كه انجام میداد و هیچ وقت رو به آسمان نمیشد؛ هیچ وقت به من یا حتا مادر نگاه نمیكرد، مگر آن كه ما زانو میزدیم كنارش تا خاك را از میان شلوارهایمان لمس كنیم؛ مگر آن كه زانو میزدیم كنارش تا دستانمان را بگذاریم روی كثافت سیاه زمین و به آسمان پر از نورِ دیوانهكننده نگاه نكنیم. بعد او به هر دو طرفش، به من یا مادر، نگاه میكرد و چشمك تندی میزد و كارش را ادامه میداد. خم شده بود روی زمین و آسمان پشت سرش میدرخشید.
آن شب روی ایوان نَنویی نشستیم كه آهسته تابمان میداد و بادی آرام را به سمتمان میوزاند و آواز میخواند. تابستان بود و مهتاب بالای سرِ ما؛ و ما شربت آبلیمو میخوردیم و لیوانهای یخ را گرفته بودیم توی دستمان و پدر روزنامهی صوتی را با كلاه مخصوصش میخواند. این كلاه را كه سرِتان میگذاشتید باید سه بار پشت سر هم چشمك میزدید تا صفحهای میكروسكوپی را جلوی عدسی بزرگنما بیاورد. پدر سیگار میكشید و برایم از سال 1997 كه آن موقع پسربچه بود حرف میزد. بعد از چند دقیقه همان جور كه همیشه گفته بود گفت: «چرا تو بیرون بازی نمیكنی، داگ؟»
چیزی نگفتم. مادر گفت: «شبهایی كه اینجا نیستی بازی میكنه.»
پدر نگاهی به من انداخت و بعد برای اولین بار توی آن روز چشمانش را به آسمان چرخاند. پدر كه به ستارهها خیره میشد، مادرم او را نگاه میكرد. شب و روز اول كه به خانه میآمد، آنقدرها به آسمان نگاه نمیانداخت. سخت در باغچه كار میكرد و كار میكرد و صورتش را بیشتر به زمین میدوخت. ولی شب دوم كمی بیشتر به ستارهها نگاه میكرد. مادر توی این روز آنقدرها ترسی از آسمان به دل راه نمیداد، امّا دلش میخواست كه ستارههای آسمان شب را یكطوری خاموش كند؛ گاهی میدیدم كه مادر توی خیالش دنبال كلیدی است كه هیچ وقت پیدایش نمیكند. و در شب سوم آمادهی خواب كه میشدیم، پدر اینجا بیرون روی ایوان میماند و بعدش میشنیدم كه مادر او را صدا میزند، همان طور كه من را موقع بازی از خیابان صدا میكند. بعد صدای پدرم را میشنیدم كه آهكشان چشمِ الكتریكی در را قفل میكرد و صبح روز بعد، وقت صبحانه، دور و بر میز را كه نگاهی میانداختم، چمدان سیاه و كوچكش را بغلدست پاهایش میدیدم. حتماً هم كره به نان میمالید و مادر تا دیروقت خواب بود. مادر هم بیرون میآمد تا صبحانهاش یعنی تكهای نان بَیات را بخورد، ولی یك ساعتِ بعد.
اما امشب، شب اول بود، یعنی شبِ خوب و پدر هم اصلاً كاری به كار ستارهها نداشت.
گفتم: «بیایید بریم یكی از این جشنهای تلویزیونی.»
پدر گفت: «خیلی خوبه.»
مادر لبش به خنده وا شد.
و ما با هلیكوپتر رفتیم شهر و پدر را به هر چقدر نمایشگاه كه از دستمان برمیآمد بردیم تا صورت و سرش را با ما پایین نگه دارد و به هیچ جای دیگری نگاه نكند. به چیزهای بامزه خندیدیم و به چیزهای جدی، جدی نگاه كردیم، اما فكر و ذكر من این بود كه پدرِ من به زحل و نپتون و پلوتو میرود، ولی هیچ وقت برایم هیچ سوغاتیی نمیآورد. پسرهای دیگر كه پدرانشان میروند فضا، با خودشان تكههای سنگ معدنی از كالیستو و خردههای شهابسنگهای سیاه یا شنهای آبی میآورند. ولی من باید خودم ترتیب مجموعهام را بدهم، یا با پسرهای دیگر رد و بدل كنم و اتاقم را با سنگهای مریخی و ریگهای سیارهی تیر پر كنم؛ با چیزهایی كه پدر لام تا كام دربارهشان حرف نمیزند.
یك بار چیزی برای مادرم آورد؛ كمی آفتابگردان مریخی كه توی حیاطمان كاشت، ولی پس از این كه یك ماه از رفتنش گذشت و آفتابگردانها بزرگتر شدند، مادر رفت بیرون و همهشان را بُرید.
توی نمایشگاه تصاویر سهبعدی كه بودیم، بدون این كه توی فكرم حلاجی كنم سؤالی را پرسیدم كه همیشه میپرسیدم.
«اون بالا، فضا، چطوره؟»
مادر نگاه اخمآلودی به من انداخت، اما دیگر كار از كار گذشته بود.
پدر نیمدقیقهی تمام آنجا ایستاد تا جوابی پیدا كند. بعد شانهاش را بالا انداخت و جواب داد: «معركهترین چیز بین چیزهای معركهست.» بعد حرفش را پس گرفت. گفت: «راستش چیزی نیست. مثل همیشه. ازش خوشت نمیاد.» و با نگرانی به من چشم دوخت.
«ولی تو كه همیشه برمیگردی اونجا.»
«از روی عادته.»
«دفعهی بعد كجا میری؟»
«هنوز تصمیم نگرفتم. ولی بهش فكر میكنم.»
او همیشه به آن فكر میكرد. در آن روزها خلبانان موشك كم بودند و او میتوانست انتخاب كند و هر زمان كه دلش میخواهد كار كند. همیشه شب سومِ خانه آمدنش میدیدم كه توی ایوان خانه از بین ستارگان یكی را انتخاب میكند.
مادر گفت: «یالّا! بیایید برگردیم خونه.»
خیلی زود رسیدیم خانه. از پدر خواستم كه یونیفرمش را بپوشد. نمیبایست میخواستم. همیشه مادر را ناراحت میكرد. ولی دست خودم نبود. اصرار كردم چون كه او همیشه رد كرده بود. هیچ وقت با آن لباس ندیده بودمش. بالاخره این پا و آن پا كرد و گفت: «باشه.»
توی راهرو منتظرش ماندیم و او هم رفت طبقهی بالا. مادر با قیافهای زار و نزار به من نگاه میكرد، انگار باور نمیكرد كه پسر خودش این بلا را سر او بیاورد. ولی دست خودم نبود؛ نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم. این قضیه را همیشه از او میخواستم؛ هر چند كه هیچ وقت نپذیرفته بود. سرم را برگرداندم و گفتم: «ببخشید!»
«تو هیچ وقت كمكم نمیكنی، هیچ وقت.»
چند دقیقه بعد صدایی از نزدیكی دودكش طبقهی بالا آمد.
پدر آرام گفت: «من اینجام!»
ما به او كه حالا توی یونیفرمش بود نگاه كردیم.
سیاه و براق بود و دگمههایی نقرهای و طوقههایی نقرهای داشت كه وصل میشد به پاشنههای چكمههایی سیاه، و مثل آن بود كه كسی بازوها و دستهایش را از سحابی تاریكی با ستارههایی كوچك و كمسو كه توی آن است بُریده باشد.
به قدرِ دستكش توی دستهایی لاغر و كشیده به تنش اندازه بود و بوی هوای خنك و فلز و فضا میداد؛ بوی آتش و زمان.
پدر ایستاده بود وسط اتاق و با دستپاچگی لبخند میزد.
مادر گفت: «بچرخ.»
چشمانش در دوردستها سِیر میكرد و به او نگاهَكی میانداخت.
پدر كه از خانه میرفت مادر اصلاً حرفی از او به میان نمیكشید. مادر هیچ چیزی دربارهی هیچ موضوعی نمیگفت، مگر وضع آب و هوا یا وضعیت گردنم و احتیاجش به شستشو با لیف یا این قضیه كه شبها خوابش نمیبَرد. یك بار گفت: «شبها نور زیاده؛ چشمم رو میزنه.»
گفتم: «ولی این هفته كه ماه تو آسمون نیست.»
گفت: «نور ستارهها كه هست.»
رفتم فروشگاه و پردههایی تیرهتر برایش خریدم. شبها كه توی تخت خودم دراز میكشم صدایش را میشنوم كه پردهها را تا پایین پنجره میكشد و میبندد. این كارش سر و صدای زیادی درست میكند.
یك بار خواستم چمنها را كوتاه كنم.
كنار در ایستاد و گفت: «نه، چمنزن رو بگذار كنار.»
بابت همین چمنها سه ماه بدون این كه كوتاهشان كنم به امان خدا رها شده بودند. پدر كه برگشت خانه، كوتاهشان كرد.
مادر نمیگذاشت اصلاً دست به سیاه و سفید بزنم و كار كنم؛ كارهایی مثل تعمیر صبحانهساز الكتریكی یا كتابخوان مكانیكی. همه را به بعد میانداخت و بعد میدیدم كه پدر یا چكش میزند یا مشغول تعمیر است و همیشه هم راضی است از كارش و لبخند میزند و مادر هم با روحیهای شاد برای او لبخند میزند.
نه! پدر كه میرفت مادر چیزی دربارهی او نمیگفت و همین طور هم پدر هیچ وقت تماسی با ما از چند میلیون فرسنگ آن سوتر نمیگرفت. یك بار گفت: «اگه با شما تماس بگیرم، دلم میخواد پیش شماها باشم. اون وقت دیگه بهم خوش نمیگذره.»
یك بار پدر به من گفت: «مادرِت گاهی طوری رفتار میكنه كه انگار من اینجا نیستم. انگار كه نامرییام.»
دیده بودم كه مادر این طور میكند. او فقط به پشت سر پدر یا به چانه یا به دستهایش نگاه میكرد؛ ولی به چشمهاش نه. اگر مادر این كار را میكرد، چشمهایش را غشایی نازك میپوشاند؛ مثل حیوانی كه میخواهد بخوابد و چیزی نمیبیند. مادر همیشه موقعِ مناسب میگفت بله و لبخند میزد، ولی همیشه نیم ثانیه دیرتر از وقتی بود كه توقعش را داشت.
پدر گفت: «من بَراش واقعی نیستم؛ وجود ندارم.»
ولی بعضی روزها مادر نگاه میكرد و پدر برای او واقعی بود و آنها دستان هم را میگرفتند و اطراف ساختمان قدم میزدند یا سوار اسب میشدند و موهای مادر مثل دختركها باد میخورد پشت سرش و مادر همهی ظرفهای آشپزخانه را دست میگرفت و برای پدر كیك و شیرینیهایی كه انگشتت را هم با آن میخوردی درست میكرد و از ته دل به چهرهاش خیره میشد و لبخندش واقعاً لبخند بود؛ اما توی همچو روزهایی، روزهایی كه پدر برای او واقعی بود، سرآخر میزد زیر گریه و پدر بی آن كه كاری از دستش بربیاید میایستاد و نگاهش را این طرف و آن طرف اتاق میچرخاند، انگار دنبال جوابی بگردد كه هیچ جوری پیدایش نمیكند.
پدر آرام در یونیفرمش چرخید تا ما ببینیمش.
مادر گفت: «یه بار دیگه بچرخ.»
صبح روز بعد، پدر با عجله و دستهایی پر از بلیت آمد خانه؛ بلیتهای صورتیرنگ برای كالیفرنیا و بلیتهای آبیرنگ برای مكزیك.
گفت: «بیایید ولخرجی كنیم! لباسهای یكبارمصرف بخریم و كثیف كه شدند بسوزونیمشون! ببینید. با موشك ظهر میریم لسآنجلس، با هلیكوپتر ساعت دو سانتاباربارا، با هواپیمای ساعت نه اِنسنادا و تمام شب رو هم با خیال راحت، تخت میگیریم میخوابیم!»
و ما رفتیم كالیفرنیا و یك روز و نیم هم بالا و پایین خلیج پاسیفیك گشتیم و بالاخره فرود آمدیم روی سواحل مالیبو تا شب سوسیسْ دودی بپزیم. توی راهِ سفر پدر یا آهنگ گوش میكرد یا آواز میخواند یا چیزهای دور و وَرش را تماشا میكرد. به همه چیز طوری نگاه میكرد كه انگار جهان دستگاه گریز از مركز است و با چنان سرعتی حركت میكند كه او را هر لحظه از ما دورتر می بَرَد.
آخرین عصر اقامتمان توی مالیبو مادر توی اتاق هتل مانده بود و پدر كناردست من، زیر نور خورشید داغ مدتی طولانی خوابید. آهی كشید و گفت: «خودشه!» چشمهاش گربهخواب بود. دراز كشید به پشت و خورشید را جذب كرد توی پوست و خونش. دوباره گفت: «دلت براش تنگ میشه.»
البته منظورش «توی موشك» بود. ولی او هیچ وقت نمیگفت «موشك» یا به موشك یا هر چیزی كه نمیشد توی موشك پیدایش كرد اشاره نمیكرد. باد با بوی نمك یا آسمان آبی یا خورشید طلایی یا دستپخت مادر توی موشك پیدا نمیشد. با پسر چهارده سالهات هم توی موشك نمیتوانستی حرف بزنی.
بالاخره گفت: «تعریف كن ببینم!»
و من شستم خبردار شد كه حالا وقتش رسیده حرف بزنیم، همان طور كه همیشه حرف زده بودیم؛ سه ساعت پشت سر هم. همهی بعدازظهر زیر خورشید رخوتآور گفتیم و گفتیم؛ دربارهی نمرههای مدرسهام، دربارهی این كه چقدر جفتپا میپرم، دربارهی این كه چقدر سریع شنا میكنم.
پدر هر بار كه من حرف میزدم، سرش را تكان میداد و لبخند میزد و از سر رضایت آرام میكوبید روی شانههایم. ما صحبت كردیم. دربارهی موشكها یا فضا نه! ولی از مكزیك كه یك مرتبه با ماشینی قدیمی آنجا رانندگی كردیم حرف زدیم، و از پروانههایی كه موقع ظهر توی جنگلهای بارانی مكزیك گرفتیم و از این كه دیدیم چندصدتا پروانه به رادیاتور چسبیده بودند و مرده بودند یا بالهای آبی و ارغوانی زیبا و اندوهآورشان را تكان میدادند و پیچ و تاب میخوردند و جان میدادند صحبت كردیم. عوض چیزهایی كه من دلم میخواست دربارهشان حرف بزنیم دربارهی این چیزها صحبت كردیم و او به من گوش كرد. انگار كه زور میزد تا درونش را با همهی صدایی كه میشنود پر كند. او مسحور و مجذوب، با چنان تمركزی كه همهی اجسام را میگذاشت كنار و تنها صداها را نگه میداشت به باد و اقیانوس موّاج و صدای من گوش كرد. چشمانش را هم بست تا بشنود. گهگاه او را میدیدم كه به صدای چمنزن گوش میكرد و به جای آن كه از كنترل استفاده كند چمنها را با دست كوتاه میكرد و میدیدمش چمنهایی را كه زده بود و از پشت دستگاه بیرون میریخت بو میكشید.
نزدیك ساعت پنج عصر كه حولههایمان را جمع میكردیم و میخواستیم از كنار موجهای ساحلی برگردیم هتل گفت: «داگ! یه قولی به من میدی؟»
«چی؟»
«هیچ وقت موشكران نشو.»
ساكت ماندم.
گفت: «چون اونجا كه هستی میخوای اینجا باشی و وقتی اینجا هستی میخوای اونجا بری. شروعش نكن. نگذار مثل خوره ذرهذره بخوردت.»
«ولی ...»
«هیچ نمیفهمی چی میگم! هر بار كه من اونجا هستم با خودم میگم اگه برگردم زمین همونجا میمونم؛ هیچ وقت دیگه نمیام فضا، ولی برمیگردم و گمان كنم همیشه هم برگردم.»
گفتم: «خیلی وقته خیال موشكران شدن دارم.»
حرفم را نشنیده گرفت: «سعی میكنم اینجا بمونم. شنبهی پیش كه خونه اومدم سعی كردم اینجا بمونم.»
عرق ریختن هاش توی باغ و همهی مسافرتها و آهنگ گوش كردن ها و كار كردن هاش در خاطرم آمد و فهمیدم كه او این كارها را كرد تا خودش را قانع كند دریا و شهرها و زمینِ زیر پا و خانوادهاش تنها چیزهای خوب دنیا هستند. ولی ندیده میدانستم كه او امشب كجا میرود: از ایوان خانه زُل میزند به جواهرات صورتِ فلكی شكارچی.
گفت: «به من قول بده كه مثل من نمیشی.»
كمی تردید داشتم. گفتم: «باشه.»
با من دست داد: «پسر خوب!»
شام آن شب خوب بود. مادر با دستهایی پر از دارچین و خمیر و ظرف و تابه كه سر و صدا میكردند توی آشپزخانه دویده بود و حالا هم بوقلمونی بزرگ پوشیده از سسِ زغالاخته و نخود فرنگی با كیك كدو حلوایی روی میز بود.
پدر شگفتزده گفت: «وسط ماه اوت؟»
«روز شكرگزاری كه اینجا نیستی.»
«پس الان لذت میبرم.»
غذا را بو كرد. درِ هر كدام از سوپخوریها را برداشت و گذاشت كه بخارِ طعم آنها روی صورت آفتابسوختهاش بشیند. برای هر كدامشان آهی كشید. به اتاق و به دستهاش نگاه كرد. به تصاویر روی دیوار و صندلیها و میز و من و مادر خیره شد. بعد گلویش را صاف كرد. داشت ذهنش را مرتب میكرد: «لیلی؟»
مادر گفت: «بله؟» و از آن سوی میز به او نگاه كرد؛ میزی كه مثل دامی گرانبها و شگفتانگیز و تلهای غریب از سُس چیده بود تا شوهرش را كه مثل وحشی ستیزهجویی از گذشته بود توی آن گرفتار كند و از توی این زندانِ جناغها كه توی آن همیشه ایمن میماند بیرون را نگاه كند. چشمهای مادر برق زد.
پدر گفت: «لیلی!»
مثل دیوانهها از خاطرم گذشت: ادامه بده. سریع بگو. تو رو خدا بگو كه خونه میمونی و دیگه نمیری. بگو!
بعد هلیكوپتری كه از آنجا میگذشت اتاق را كمی لرزاند و شیشهی پنجره با صدایی آرام تكان خورد. پدر به پنجره نگاه كرد.
ستارگان آبی شامگاهی آنجا میدرخشیدند و سیارهی سرخ مریخ از شرق طلوع میكرد.
پدر یك دقیقهی تمام به مریخ خیره شد. سپس دستش را كوركورانه آورد سمت من و گفت: «یككم نخود فرنگی میدی؟»
مادر گفت: «میرم نون بیارم.»
گفتم: «ولی روی میز هم كه داریم.»
پدر به من نگاه نكرد و شامش را شروع كرد.
آن شب خوابم نبرد. ساعت یك صبح آمدم طبقهی پایین. مهتاب مثل بلور یخ روی پشتبامها چشم را میزد و شبنم روی زمین برفپوش باغچه میدرخشید. با پیژامه ایستادم كنار درگاه و باد گرم شبانه به من خورد. بعد فهمیدم كه پدر نشسته توی ایوان ننویی و آرام تاب میخورد. دیدم كه نیمرخش برگشته بود و ستارهها را نگاه میكرد كه توی گنبد دوّار چرخ میخوردند. چشمهاش مثل بلوری خاكستریرنگ بود؛ با یك دانه مهتاب توی هر كدام از آنها.
رفتم بیرون و كنارش نشستم.
كمی در ننو تكان خوردیم و من بالاخره گفتم: «در فضا چند جور راه مردن هست؟»
«خیلی!»
«چندتاشون رو اسم ببر.»
«شهابسنگها بِهِت بخورند. هوای موشك خارج بشه یا دنبالهدارها تو رو با خودشون ببرند. ضربهی مغزی، خفگی، انفجار، نیروی گریز از مركز، شتاب زیاد، شتاب كم، گرما، سرما، خورشید، ماه، ستارهها، سیارهها، سیاركها، خردهسیارهها، اشعه...»
«كسی رو دفن میكنند؟»
«هیچ وقت پیدات نمیكنند.»
«اون وقت كجا میری؟»
«یه میلیارد فرسنگ اونوَرتَر. گور مسافرتی؛ این طوری صداش میكنیم. میشی یه شهابسنگ كه تا ابد تو فضا واسه خودش میچرخه.»
چیزی نگفتم.
كمی بعد گفت: «یه چیز دیگه. در فضا خیلی سریعه. مرگ رو میگم. تند میگذره. با مرگ دست و پنجه نرم نمیكنی. بیشتر موقعا حتی نمیفهمی. میمیری و همین. تموم میشه.»
برگشتیم به تختخوابهایمان.
صبح شد.
پدر ایستاده بود كنار در و داشت گوش میداد به صدای قناری زردرنگ كه توی قفس طلاییش آواز میخواند.
پدر گفت: «راستش، تصمیمم رو گرفتم. دفعهی بعد كه بیام خونه همین جا میمونم.»
«پدر!»
«مادرت كه بیدار شد، بهش بگو.»
«راست میگی؟»
خیلی جدی سرش را تكان داد و گفت: «سه ماه دیگه میبینمت.»
و او داخل خیابان شد. یونیفرمش را با جعبهاش قایمكی میبرد و سوت میزد و به درختان سبز و بلند نگاه میكرد و راه كه میرفت از درختها توت میكَنْد و آنها را بالا میانداخت و در سایهروشن درآمدن آفتاب دور میشد...
چند ساعت بعد از آن كه پدر رفت، چیزهایی از مادر پرسیدم: «پدر گفت تو گهگاه طوری رفتار میكنی كه انگار نمیبینیش یا صداش رو نمیشنوی.»
و سپس مادر همه چیز را آهسته برایم توضیح داد.
«ده سال پیش كه رفت فضا به خودم گفتم اون مرده. یا برای من مثل مرده میمونه. تو هم باید اون رو مرده بدونی. و هر وقت هم كه اون برمیگرده، سه یا چهار بار توی سال، خودش نیست؛ فقط یه خاطرهی كوچك و خوشحالكنندهست یا تو بگو اصلاً رؤیاست. اگه خاطره یا رؤیا تموم بشه نصف واقعیت دردآوره. پس من هم بیشتر از قبل اون رو مرده میدونم—»
«ولی بقیهی اوقات ...»
«بقیهی اوقات كاری از دستم برنمیاد. شیرینی درست میكنم و باهاش طوری رفتار میكنم كه انگار زندهست. اون وقته كه دردآوره. نه، بهتره خیال كنم كه اون ده ساله كه اینجا نیست و من هیچ وقت دوباره نمیبینمش. این طور دیگه دردناك نیست.»
«به تو نگفت دفعهی بعد همین جا میمونه؟»
سرش را به آرامی تكان داد و انكار كرد: «نه. اون مرده؛ مطمئنم.»
گفتم: «اون دوباره زنده برمیگرده.»
مادر گفت: «ده سال پیش پیش به خودم گفتم چی میشه اگه روی سیارهی ناهید بمیره؟ اون وقت ما هیچ وقت دلمون نمیاد ناهید رو نگاه كنیم. چی میشه اگر روی مریخ بمیره؟ هیچ وقت دلمون نمیاد دوباره مریخ سرخرنگ رو توی آسمون نگاه كنیم، بی اون كه نخواهیم برگردیم خونه و در رو قفل كنیم. یا چی میشه اگر اون روی مشتری یا زحل یا نپتون بمیره؟ خب، شبهایی كه اون سیارهها بالای آسمان هستند نباید هیچ كاری با ستارهها داشت.»
گفتم: «گمان نمیكنم.»
روز بعد پیغام آمد.
نامهرسان آن را به من داد و من ایستاده در ایوان خواندمش. خورشید داشت غروب میكرد. مادر پشت سر من ایستاده بود كنار در و مرا میپایید كه پیغام را تا میكردم و توی پاكت میگذاشتم.
گفتم: «فقط چیزی رو بگو كه قبلاً نمیدونستم.»
مادر گریه نكرد.
راستش، آنجا مریخ نبود و آنجا ناهید نبود و آنجا مشتری یا زحل نبود كه او را كُشت. دیگر مجبور نیستیم هر بار مشتری یا زحل یا مریخ را میبینیم كه توی آسمان شامگاهی میدرخشند یاد او بیفتیم.
خیلی فرق داشت.
ناو او افتاده بود توی خورشید.
و خورشید هم بزرگ و آتشین و سنگدل بود و همیشه توی آسمان و نمیشد از آن فرار كرد.
پس تا مدتها بعد این كه پدرم مرد، مادرم روزها میخوابید و بیرون نمیرفت. ما نیمهشب صبحانه میخوردیم و ساعت سه صبح ناهار؛ شام را هم توی تاریكی سرد ساعت شش صبح. به نمایشهای شبانه میرفتیم و موقع طلوع میخوابیدیم.
و تا مدتها، تنها روزهایی برای پیادهروی بیرون میرفتیم كه باران میبارید و خورشید نبود.