داستان فرهنگ : « قطار» اثری از كاروِر « قطار»

یكی‌ دو مسافر توی‌ واگن‌ها از پنجره‌ به‌ بیرون‌ نگاه‌ كردند و به‌ نظرشان‌ خیلی‌ غریب‌ آمد كه‌ این‌ آدم‌ها را روی‌ سكو می‌دیدند كه‌ این‌ وقت‌ شب‌ خود را آماده‌ می‌كنند كه‌ سوار قطار شوند. چه‌ كاری‌ آن‌ها را بیرون‌ كشیده‌ است؟...

1396/07/30
|
17:16

درباره ی نویسنده :
ریموند كِلِوی كاروِر جونیور،نویسندهٔ داستان‌های كوتاه و شاعر آمریكایی بود. او یكی از نویسندگان مطرح قرن بیستم و هم‌چنین یكی از كسانی شمرده می‌شود كه موجب تجدید حیات داستان كوتاه در دههٔ 1980 شده‌اند.
( داستان كوتاه « قطار » اثری از این نویسنده را به ترجمه ی اسدلله امرایی در زیر میخوانید .)

«قطار»
اسم‌ زن‌ میس‌ دنت‌ بود و اوایل‌ آن‌ شب‌ هفت‌تیری‌ را روبه‌ مردی‌ گرفته‌ بود. او را وادار كرد كه‌ زانو بزند و توی‌ گل‌ولای‌ برای‌ زنده‌ ماندن‌ التماس‌ كند. در حالی‌ كه‌ مرد دست‌ به‌ هر خس‌ و خاشاكی‌ می‌انداخت‌ و اشك‌ در چشمانش‌ می‌جوشید، زن‌ لوله‌ی‌ تپانچه‌ را رو به‌ او گرفته‌ بود و هر چه‌ از دهانش‌ درمی‌آمد نثار مرد می‌كرد. سعی‌ می‌كرد حالی‌اش‌ كند كه‌ نمی‌تواند با احساسات‌ مردم‌ بازی‌ كند. گفته‌ بود «بی‌حركت!» هرچند مرد به‌ آشغال‌ها چنگ‌ می‌زد و پاهایش‌ را از ترس‌ تكان‌ می‌داد. وقتی‌ همه‌ی‌ حرف‌هایش‌ را زد و هر چه‌ به‌ ذهنش‌ می‌رسید بار او كرد، پایش‌ را گذاشت‌ پسِ‌ گردنِ‌ مرد و فشار داد و صورتش‌ را لای‌ گل‌ و لای‌ فرو برد. بعد رولور را گذاشت‌ توی‌ كیف‌ دستی‌اش‌ و به‌ ایستگاه‌ راه‌آهن‌ برگشت. روی‌ نیمكتی‌ در سالن‌ انتظار خلوت‌ نشست‌ و كیف‌ دستی‌ را روی‌ دامنش‌ گذاشت. دفتر فروش‌ بلیت‌ بسته‌ بود، هیچ‌كس‌ آن‌ دوروبر به‌ چشم‌ نمی‌آمد. حتی‌ پاركینگ‌ ایستگاه‌ هم‌ خالی‌ بود. چشمش‌ روی‌ ساعت‌ دیواری‌ بزرگ‌ ماند. می‌خواست‌ دیگر به‌ مرد فكر نكند و این‌ كه‌ بعد از رسیدن‌ به‌ مقصود خودش‌ با او چطور رفتار كرده‌ بود. اما او هم‌ از یاد نمی‌برد كه‌ مردك‌ وقتی‌ به‌ زانو افتاد چه‌ التماسی‌ می‌كرد و از بینی‌اش‌ چه‌ صداهایی‌ درمی‌آورد. نفس‌ عمیقی‌ كشید، چشمانش‌ را بست‌ و منتظر شنیدن‌ صدای‌ قطاری‌ شد.
در اتاق‌ انتظار باز شد. میس‌ دنت‌ به‌ آن‌ طرف‌ نگاه‌ كرد و دید كه‌ دو نفر آمدند تو. یك‌ نفر پیرمردی‌ سفیدمو بود با كراوات‌ سفید ابریشمی، آن‌ یكی‌ زنی‌ میان‌سال‌ كه‌ سایه‌ی‌ چشم‌ و ماتیك‌ زده‌ بود و دامنی‌ بافتنی‌ و قرمز رنگ‌ به‌تن‌ داشت. هوا سرد شده‌ بود اما هیچ‌كدام‌شان‌ كت‌ به‌تن‌ نداشتند و پیرمرد پابرهنه‌ بود. در آستانه‌ی‌ در ایستادند، انگار از این‌كه‌ كسی‌ را در اتاق‌ انتظار می‌دیدند جا خوردند. سعی‌ كردند طوری‌ رفتار كنند كه‌ گویی‌ حضور او خیلی‌ مایه‌ی‌ ناامیدی‌ نیست. زن‌ چیزی‌ به‌ پیرمرد گفت‌ كه‌ میس‌ دنت‌ نفهمید چه‌ گفته‌ است. دوتایی‌ آمدند داخل. به‌ نظر میس‌ دنت‌ این‌طور می‌آمد كه‌ آن‌ها حال‌ و هوای‌ آشفته‌ای‌ دارند، انگار همین‌ حالا با عجله‌ از جایی‌ دررفته‌ بودند و هنوز فرصت‌ صحبت‌ كردن‌ درباره‌ی‌ آن‌ را نداشته‌اند. زن‌ و پیرمرد سفیدمو به‌ ساعت‌ نگاه‌ كردند، انگار می‌خواستند وضع‌ خود را بفهمند و این‌ كه‌ بعد باید چه‌ كار كنند.
میس‌ دنت‌ هم‌ چشم‌ گرداند به‌ طرف‌ ساعت. در اتاق‌ انتظار هیچ‌ چیزی‌ نبود كه‌ ساعت‌ ورود و خروج‌ قطارها را اعلام‌ كند. اما او آماده‌ بود تا هر زمانی‌ طول‌ بكشد، به‌ انتظار بماند. می‌دانست‌ اگر به‌ حد كافی‌ منتظر بماند، به‌ هرحال‌ قطاری‌ خواهد آمد و او سوار می‌شود و قطار او را از اینجا دور می‌كند.
پیرمرد به‌ میس‌ دنت‌ گفت: «عصر به‌خیر. »
این‌ حرف‌ را كه‌ زد، میس‌ دنت‌ خیال‌ كرد كه‌ عصر معمول‌ تابستانی‌ است‌ و آن‌ آقای‌ پیر آدم‌ مهمی‌ است‌ و كفش‌ و لباس‌ شب‌ به‌ پا و تن‌ دارد.
میس‌ دنت‌ گفت: «عصر به‌خیر. »
زن‌ كه‌ لباس‌ بافتنی‌ به‌تن‌ داشت‌ طوری‌ نگاهش‌ كرد كه‌ میس‌ دنت‌ دستش‌ بیاید كه‌ زن‌ از حضور او در سالن‌ انتظار خشنود نیست.
پیرمرد و زن‌ روی‌ نیمكتی‌ درست‌ روبه‌روی‌ میس‌ دنت‌ آن‌طرف‌ سالن‌ انتظار نشستند. میس‌ دنت‌ پیرمرد را تماشا می‌كرد كه‌ زانوی‌ شلوارش‌ را بالا كشید و پا روی‌ پا انداخت‌ و پای‌ با جورابش‌ را تكان‌ داد. بسته‌ای‌ سیگار و یك‌ چوب‌ سیگار از جیب‌ پیراهن‌اش‌ درآورد. سیگاری‌ را توی‌ چوب‌ سیگار كرد و دست‌ به‌ جیب‌ پیراهن‌ برد. بعد دست‌ كرد و جیب‌های‌ شلوارش‌ را گشت.
به‌ زن‌ گفت: «من‌ آتش‌ ندارم. »
زن‌ گفت: «من‌ سیگار نمی‌كشم، فكر می‌كنم‌ اگر مرا بشناسی، آنقدر باید بدانی‌ كه‌ سیگار نمی‌كشم. اگر می‌خواهی‌ سیگار بكشی، شاید آن‌ خانم‌ كبریت‌ داشته‌ باشد. »
چانه‌اش‌ را بالا آورد و نگاه‌ تندی‌ به‌ میس‌ دنت‌ انداخت. اما میس‌ دنت‌ سرش‌ را به‌ نفی‌ تكان‌ داد. كیف‌ دستی‌اش‌ را محكم‌ گرفت. زانوهایش‌ را به‌هم‌ چسباند. انگشت‌هایش‌ كیف‌ را می‌فشرد.
پیرمرد سفیدمو گفت: «همین‌ یكی‌ را كم‌ داشتیم‌ كه‌ كبریت‌ نداریم. »
بار دیگر جیب‌هایش‌ را گشت. بعد آهی‌ كشید و سیگار را از روی‌ چوب‌ سیگاری‌ برداشت. آن‌ را توی‌ بسته‌ برگرداند. بعد هم‌ بسته‌ی‌ سیگار و چوب‌ سیگار را توی‌ جیب‌ پیراهن‌اش‌ گذاشت.
زن‌ به‌ زبانی‌ حرف‌ می‌زد كه‌ میس‌ دنت‌ سر درنمی‌آورد. فكر كرد ایتالیایی‌ باشد چون‌ با سرعت‌ ادا می‌شد، مثل‌ كلماتی‌ كه‌ سوفیا لورن‌ در فیلمی‌ به‌ زبان‌ می‌آورد.
پیرمرد سرش‌ را تكان‌ داد و گفت: «من‌ نمی‌توانم‌ پابه‌پای‌ تو بیایم، خودت‌ هم‌ می‌دانی. خیلی‌ تند حرف‌ می‌زنی. باید شمرده‌تر حرف‌ بزنی. باید انگلیسی‌ حرف‌ بزنی. نمی‌توانم‌ به‌ تو برسم. »
میس‌ دنت‌ دستگیره‌ی‌ كیف‌ را ول‌ كرد و آن‌ را كنار خودش‌ روی‌ نیمكت‌ گذاشت. به‌ دسته‌ی‌ كیف‌ چشم‌ دوخت. مطمئن‌ نبود چه‌ باید بكند. اتاق‌ انتظار كوچكی‌ بود و او بدش‌ می‌آمد كه‌ ناگهان‌ از جا بلند شود و برود جای‌ دیگری‌ بنشیند. چشم‌هایش‌ به‌ طرف‌ ساعت‌ سر خورد.
«اصلاً‌ نمی‌توانم‌ با آن‌ دیوانه‌های‌ زنجیری‌ كنار بیایم. فاجعه‌ است! نمی‌شود به‌ زبان‌ بیاوری. وای‌ خدا!»
زن‌ این‌ حرف‌ها را گفت‌ و سرش‌ را تكان‌ داد. خود را روی‌ صندلی‌ ولو كرد، انگار خسته‌ بود. چشم‌ گرداند و مدتی‌ كوتاه‌ به‌ سقف‌ خیره‌ شده.
پیرمرد كراوات‌ ابریشمی‌ را بین‌ انگشت‌هایش‌ گرفت‌ و بی‌هوا آن‌ را بازی‌ داد. دكمه‌ای‌ از پیراهن‌اش‌ را باز كرد و كراوات‌ را تو داد. زن‌ حرف‌ می‌زد، او انگار به‌ چیز دیگری‌ فكر می‌كرد.
زن‌ گفت: «برای‌ آن‌ دختر است‌ كه‌ دلم‌ می‌سوزد. بیچاره‌ تنها و بی‌كس‌ توی‌ خانه‌ای‌ پر از مار و عقرب‌ رها شده‌ است. برای‌ او دلم‌ می‌سوزد. اوست‌ كه‌ تاوان‌ پس‌ می‌دهد! نه‌ باقی‌ آن‌ها. حداقل‌ آن‌ یارو عوضی‌ كه‌ بقیه‌ كاپیتان‌ نیك‌ صدایش‌ می‌كردند، ككش‌ نمی‌گزید. او مسؤ‌ول‌ همه‌ چیز نبود. »
پیرمرد سر بلند كرد و نگاهی‌ به‌ سالن‌ انتظار انداخت. مدتی‌ هم‌ به‌ میس‌ دنت‌ خیره‌ شد.
میس‌ دنت‌ نگاهش‌ را از بالای‌ سر او به‌ پنجره‌ و بیرون‌ دوخت. تیر چراغ‌ برق‌ بلندی‌ را دید كه‌ نور آن‌ در محوطه‌ی‌ خالی‌ پاركینگ‌ می‌درخشید. دست‌هایش‌ را روی‌ دامن‌ به‌هم‌ قلاب‌ كرد و كوشید به‌ مشكلات‌ خود فكر كند. اما نمی‌توانست‌ حرف‌های‌ دیگران‌ را نشنود.
زن‌ گفت: «همین‌قدر به‌ تو بگویم‌ كه‌ دخترك‌ مایه‌ی‌ نگرانی‌ من‌ است. به‌ بقیه‌ آن‌ قبیله‌ كی‌ اهمیت‌ می‌دهد؟ همه‌ی‌ وجود آن‌ها را كافه‌ اوله‌ و سیگار و شكلات‌های‌ گران‌قیمت‌ سوئیسی‌ گرفته‌ و آن‌ طوطی‌های‌ دم‌دراز لعنتی. برای‌ آن‌ها هیچ‌ چیز ارزش‌ ندارد. به‌ چی‌ اهمیت‌ می‌دهند؟ اگر دیگر آن‌ لباس‌ها را نمی‌دیدم، تمام‌ شده‌ بود. می‌فهمی؟»
پیرمرد گفت: «پس‌ چی. البته‌ كه‌ می‌فهمم. » پایش‌ را گذاشت‌ كف‌ سالن‌ و پای‌ دیگرش‌ را روی‌ زانو انداخت. گفت: «خوب‌ حالا زیاد نگران‌ نباش. »
زن‌ گفت: «چرا توی‌ آینه‌ نگاهی‌ به‌ خودت‌ نمی‌اندازی؟»
پیرمرد به‌ آرامی‌ خندید و سر تكان‌ داد: «نگران‌ من‌ نباش. من‌ بدتر از این‌ها هم‌ به‌ سرم‌ آمده‌ و هنوز اینجا هستم. نگران‌ من‌ نباش. »
زن‌ گفت: «چطور نگران‌ تو نباشم؟ اگر من‌ نباشم‌ كی‌ به‌ فكر توست؟ این‌ زنی‌ كه‌ كیف‌ دستی‌ دارد می‌خواهد نگران‌ تو باشد؟» آنقدر مكث‌ كرد كه‌ میس‌ دنت‌ را ورانداز كند و ادامه‌ داد: «جدی‌ می‌گویم، آمیكو میو. فقط‌ یك‌ نگاه‌ به‌ خود بینداز! خدای‌ من، اگر من‌ این‌ كله‌ام‌ پر نبود، تا حالا ده‌بار دیوانه‌ شده‌ بودم. بگو ببینم‌ اگر من‌ به‌ فكر تو نباشم، كی‌ می‌خواهد به‌ فكر تو باشد؟ من‌ از تو سؤ‌ال‌ جدی‌ دارم. تو كه‌ این‌قدر سرت‌ می‌شود، جواب‌ مرا بده. »
پیرمرد سفیدمو بلند شد و بعد دوباره‌ نشست: «فقط‌ لازم‌ نیست‌ نگران‌ من‌ باشی. نگران‌ یكی‌ دیگر باش. اگر می‌خواهی‌ به‌ فكر كسی‌ باشی، به‌ فكر دخترك‌ و كاپیتان‌ نیك‌ باش. وقتی‌ می‌گفت‌ جدی‌ نمی‌گویم‌ و فقط‌ عاشق‌ او هستم‌ تو توی‌ اتاق‌ دیگر بودی. عین‌ همین‌ حرف‌ها را زد. »
زن‌ داد زد: «می‌دانستم‌ هم‌چو چیزی‌ می‌شود!» انگشت‌های‌ خود را جمع‌ كرد و به‌ شقیقه‌اش‌ فشار آورد. «می‌دانستم‌ هم‌چو حرفی‌ به‌ من‌ می‌زنی! اما من‌ تعجب‌ نمی‌كنم. نه‌ تعجبی‌ ندارد. مگر پلنگ‌ می‌تواند پیسه‌های‌ خود را پاك‌ كند. حرف‌های‌ راست‌ هیچ‌وقت‌ به‌ زبان‌ نمی‌آید. زندگی‌ كن‌ و یاد بگیر. حالا كی‌ می‌خواهی‌ بیدار شوی؟ خنگ‌ خدا؟ جواب‌ مرا بده. مگر تو قاطری‌ كه‌ اول‌ بكوبند توی‌ ملاجت‌ كه‌ راه‌ بیفتی؟ اوه‌ دیو میو! چرا یك‌ نگاهی‌ توی‌ آینه‌ به‌ خودت‌ نمی‌اندازی؟ برو جلو آینه‌ یك‌ نگاه‌ به‌ خودت‌ بینداز. »
پیرمرد از روی‌ نیمكت‌ بلند شد و به‌ طرف‌ شیر آبخوری‌ رفت. یك‌ دست‌ را به‌ پشت‌ گذاشت‌ و با دست‌ دیگرش‌ شیر را چرخاند و خم‌ شد تا آب‌ بنوشد. بعد راست‌ ایستاد و با پشتِ‌ دست‌ چانه‌اش‌ را پاك‌ كرد. بعد هر دودست‌ را به‌ پشت‌ برد و در اتاق‌ انتظار قدم‌ زد، انگار آمده‌ بود پیاده‌روی.
اما میس‌ دنت‌ می‌دید كه‌ چشم‌های‌ او كف‌ اتاق‌ را می‌كاود و نیمكت‌ها و زیرسیگاری‌ها را می‌گردد. فهمید كه‌ دنبال‌ كبریت‌ است‌ و متأسف‌ بود كه‌ كبریت‌ ندارد به‌ او تعارف‌ كند.
زن‌ برگشته‌ بود و حركات‌ پیرمرد را می‌پایید. صدایش‌ را بلند كرد و گفت: «مرغ‌ سوخاری‌ كنتاكی‌ در قطب‌ شمال! سرهنگ‌ ساندرز با لباس‌ اسكیمو و چكمه. همین‌ كار را خراب‌ می‌كند! هر چیزی‌ حد و مرزی‌ دارد!»
پیرمرد جواب‌ نداد. همچنان‌ اتاق‌ را می‌گشت‌ و دم‌ پنجره‌ی‌ جلویی‌ ایستاد. دست‌ به‌ پشت‌ دم‌ پنجره‌ ایستاد و به‌ پاركینگ‌ خالی‌ نگاه‌ كرد.
زن‌ به‌ طرف‌ میس‌ دنت‌ برگشت. پارچه‌ی‌ آستین‌ و زیر بغل‌ لباس‌ خود را كشید: «دفعه‌ی‌ دیگر اگر خواستم‌ فیلمی‌ درباره‌ی‌ پوینت‌ بارو، آلاسكا و بومیان‌ اسكیمویی‌ امریكایی‌ ببینم، می‌گویم. خدای‌ من‌ نمی‌شود روی‌ آن‌ قیمت‌ بگذاری. بعضی‌ها تا كجاها كه‌ پیش‌ نمی‌روند. عده‌ای‌ دشمن‌های‌ خودشان‌ را دق‌ می‌دهند و می‌كشند. اما باید آنجا باشی‌ كه‌ بفهمی. » زن‌ به‌ میس‌ دنت‌ خیره‌ شده‌ بود و انگار می‌خواست‌ شیرش‌ كند كه‌ موضع‌ مخالف‌ بگیرد.
میس‌ دنت‌ كیف‌ دستی‌اش‌ را برداشت‌ و روی‌ دامن‌ خود گذاشت. به‌ ساعت‌ نگاه‌ كرد، كه‌ انگار خیلی‌ كند بود، گویی‌ هیچ‌ تكان‌ نمی‌خورد.
زن‌ به‌ میس‌ دنت‌ گفت: «تو خیلی‌ حرف‌ نمی‌زنی. اما شرط‌ می‌بندم‌ اگر یكی‌ راهت‌ بیندازد، حرف‌های‌ زیادی‌ برای‌ گفتن‌ داشته‌ باشی. مگر نه؟ ولی‌ غلط‌ نكنم‌ آدم‌ آب‌ زیركاهی‌ هستی. دوست‌ داری‌ بنشینی‌ و دهان‌ كوچولویت‌ را ببندی‌ تا دیگران‌ از بس‌ حرف‌ می‌زنند كف‌ كنند. درست‌ نمی‌گویم. آب‌ راكد. اسمت‌ همین‌ است. دیگر. مگر نه؟ تو را چی‌ صدا می‌كنند؟»
میس‌ دنت‌ گفت: «میس‌ دنت. اما من‌ كه‌ شما را نمی‌شناسم. » زن‌ گفت: «لابد خیال‌ كردی‌ من‌ تو را می‌شناسم. تحفه! نه‌ می‌شناسم‌ نه‌ دلم‌ می‌خواهد بشناسم. همان‌جا كه‌ هستی‌ بتمرگ‌ و تو خودت‌ باش. هیچ‌چیزی‌ را عوض‌ نمی‌كند. من‌ خودم‌ آن‌ چیزی‌ را كه‌ باید بدانم‌ می‌دانم. این‌ را هم‌ می‌دانم‌ كه‌ بودار است!»
پیرمرد از دم‌ پنجره‌ كنار رفت‌ و از اتاق‌ انتظار خارج‌ شد.
یك‌ دقیقه‌ بعد برگشت، سیگاری‌ را در چوب‌ سیگار گذاشته‌ و روشن‌ كرده‌ بود و انگار حالش‌ جا آمده‌ بود. كنار زن‌ نشست.
گفت: «كبریت‌ پیدا كردم، آنجا بود، یك‌ قوطی‌ كبریت‌ درست‌ لب‌ جدول. لابد از دست‌ یكی‌ افتاده‌ بود. »
زن‌ گفت: «تو همه‌اش‌ شانس‌ می‌آوری. این‌ تو زندگی‌ تو یك‌ امتیاز است. هركس‌ هم‌ نمی‌دانست. من‌ از این‌ موضوع‌ خبر داشتم. شانس‌ تو زندگی‌ خیلی‌ مهم‌ است. » نگاهی‌ به‌ میس‌ دنت‌ انداخت‌ و گفت: «دختر خانم، شرط‌ می‌بندم‌ كه‌ تو توی‌ زندگی‌ات‌ به‌ اندازه‌ی‌ سهمت‌ سعی‌ و خطا داشته‌ای. می‌دانم‌ كه‌ داشته‌ای. قیافه‌ات‌ داد می‌زند. اما نمی‌خواهی‌ حرف‌ بزنی. خوب، خیلی‌ خوب، حرف‌ نزن. بگذار ما حرف‌ بزنیم. پا به‌ سن‌ می‌گذاری. آن‌وقت‌ حرف‌ برای‌ گفتن‌ پیدا می‌كنی. صبر كن‌ هم‌سن‌ من‌ شوی. یا هم‌سن‌ او. » با انگشت‌ شست‌ به‌ پیرمرد اشاره‌ كرد. «كار خداست. خودش‌ به‌ سراغ‌ تو می‌آید. وقتش‌ كه‌ برسد می‌آید. لازم‌ نیست‌ دنبالش‌ بروی. خودش‌ پیدا می‌كندت. »
میس‌ دنت‌ از روی‌ نیمكت‌ بلند شد و كیف‌ دستی‌اش‌ را برداشت‌ و به‌ طرف‌ شیر آبخوری‌ رفت. از شیر آب‌ نوشید و برگشت‌ و نگاهشان‌ كرد. پیرمرد سیگارش‌ را تمام‌ كرده‌ بود. ته‌ مانده‌ی‌ سیگار را از روی‌ چوب‌ سیگار برداشت‌ و آن‌ را زیر نیمكت‌ انداخت. چوب‌ سیگار را كف‌ دست‌ خود تكاند. بعد توی‌ سوراخ‌ آن‌ فوت‌ كرد و بعد آن‌ را توی‌ جیب‌ پیراهن‌اش‌ گذاشت. حالا او هم‌ به‌ میس‌ دنت‌ نگاه‌ می‌كرد. چشم‌ به‌ او دوخت‌ و همراه‌ زن‌ منتظر ماند. میس‌ دنت‌ خودش‌ را جمع‌وجور كرد كه‌ حرف‌ بزند. نمی‌دانست‌ از كجا شروع‌ كند، اما فكر كرد شاید از هفت‌تیری‌ بگوید كه‌ توی‌ كیف‌ دارد. شاید هم‌ به‌ آن‌ها می‌گفت‌ كه‌ آن‌ شب‌ چیزی‌ نمانده‌ بود كه‌ مردی‌ را بكشد.
اما در همان‌ لحظه‌ صدای‌ قطار را شنیدند. اول‌ صدای‌ سوت‌ قطار آمد، بعد صدای‌ چرخ‌های‌ آن. بعد هم‌ صدای‌ زنگ‌ خطر كه‌ وقتی‌ مستحفظِ‌ خط‌آهن‌ در تقاطع‌ پایین‌ می‌آید، به‌ گوش‌ می‌رسد. زن‌ و پیرمرد از روی‌ نیمكت‌ بلند شدند و به‌ طرف‌ در حركت‌ كردند. پیرمرد در را برای‌ همراه‌ خود باز كرد و بعد لبخندی‌ زد و با انگشت‌ به‌ میس‌ دنت‌ تعارف‌ كرد كه‌ جلوتر از او برود. میس‌ دنت‌ كیف‌ را جلو خود گرفت‌ و به‌ دنبال‌ زن‌ بزرگتر رفت.
قطار یك‌ بار دیگر سوت‌ خود را دمید و از سرعت‌ خود كاست‌ و در ایستگاه‌ متوقف‌ شد. چراغ‌ كابین‌ لكوموتیو روی‌ ریل‌ها می‌افتاد. دو واگن‌ كه‌ این‌ قطار كوچك‌ را تشكیل‌ می‌داد، روشن‌ روشن‌ بود و این‌ سه‌ نفر روی‌ سكوی‌ راه‌آهن‌ می‌دیدند كه‌ قطار خالی‌ است. اما این‌ قضیه‌ آن‌ها را خیلی‌ متعجب‌ نكرد. در واقع‌ اگر در قطار مسافر زیادی‌ می‌دیدند باید تعجب‌ می‌كردند.
یكی‌ دو مسافر توی‌ واگن‌ها از پنجره‌ به‌ بیرون‌ نگاه‌ كردند و به‌ نظرشان‌ خیلی‌ غریب‌ آمد كه‌ این‌ آدم‌ها را روی‌ سكو می‌دیدند كه‌ این‌ وقت‌ شب‌ خود را آماده‌ می‌كنند كه‌ سوار قطار شوند. چه‌ كاری‌ آن‌ها را بیرون‌ كشیده‌ است؟ این‌ ساعت‌ وقتی‌ بود كه‌ مردم‌ به‌ فكر خوابیدن‌ می‌افتند. آشپزخانه‌ی‌ خانه‌های‌ بالای‌ تپه‌ی‌ پشت‌ ایستگاه‌ تمیز و مرتب‌ بود، ماشین‌های‌ ظرفشویی‌ چند ساعتی‌ می‌شد كه‌ از چرخش‌ افتاده‌ و همه‌ چیز مرتب‌ سر جای‌ خودش‌ قرار گرفته‌ بود. چراغ‌های‌ خواب‌ اتاق‌ خواب‌ بچه‌ها روشن‌ بود. یكی‌ دو دختر نوجوان‌ شاید هنوز رُمانی‌ می‌خواندند و موقع‌ خواندن‌ حلقه‌ای‌ از موی‌ خود را با انگشت‌ بازی‌ می‌دادند. اما تلویزیون‌ها خاموش‌ بود. زن‌ و شوهرها خود را برای‌ شب‌ آماده‌ می‌كردند. پنج‌ شش‌ مسافر قطار در واگن‌ها از پنجره‌ نگاه‌ می‌كردند و مانده‌ بودند كه‌ این‌ سه‌ نفر در سكو چه‌ می‌كنند.
زنی‌ میان‌سال‌ را دیدند كه‌ آرایش‌ غلیظی‌ داشت‌ و دامن‌ بافتنی‌ گلی‌ رنگی‌ پوشیده‌ بود و از پله‌ها بالا آمد. پشت‌ سرش‌ زنی‌ جوان‌تر آمد با بلوز و دامن‌ تابستانی‌ كه‌ كیف‌دستی‌اش‌ را محكم‌ در دست‌ گرفته‌ بود. پشت‌ سر آن‌ها پیرمردی‌ آمد كه‌ به‌ آرامی‌ حركت‌ می‌كرد و مغرورانه‌ گام‌ برمی‌داشت، پیرمرد موی‌ سفیدی‌ داشت‌ و كراوات‌ سفید زده‌ بود اما كفش‌ به‌پا نداشت. بالطبع‌ مسافران‌ خیال‌ می‌كردند این‌ سه‌ نفر كه‌ سوار می‌شوند با هم‌ هستند و اطمینان‌ داشتند كه‌ كار این‌ سه‌ نفر هر چه‌ بوده‌ آخر و عاقبت‌ خوشی‌ نداشته‌ است. اما مسافران‌ در طول‌ زندگی‌شان‌ چیزهای‌ عجیب‌ و غریب‌تر از این‌ زیاد دیده‌ بودند. می‌دانستند دنیا پر است‌ از آدم‌های‌ جورواجور و كارهای‌ گوناگون. این‌ یكی‌ خیلی‌ هم‌ بد نبود. به‌ همین‌ دلیل‌ دیگر به‌ آن‌ سه‌ نفر فكر نكردند كه‌ از راهرو گذشتند و جا گرفتند. زن‌ و پیرمرد سفیدمو كنار هم‌ و زن‌ جوان‌ كیف‌ به‌ دست‌ چند صندلی‌ عقب‌تر. مسافران‌ به‌ ایستگاه‌ خیره‌ شدند و به‌ فكر كار و بار خودشان‌ فرو رفتند، همان‌ چیزهایی‌ كه‌ پیش‌ از رسیدن‌ به‌ ایستگاه‌ مشغول‌شان‌ كرده‌ بود.
مأمور ایستگاه‌ نگاهی‌ به‌ ریل‌ انداخت، بعد برگشت‌ و به‌ مسیری‌ كه‌ قطار از آن‌ آمده‌ بود نگاه‌ كرد. دستش‌ را بالا آورد و با فانوس‌ به‌ لكوموتیوران‌ علامت‌ داد. راننده‌ی‌ قطار منتظر همین‌ بود. دستگیره‌ را چرخاند و اهرمی‌ را خواباند. قطار به‌ راه‌ افتاد. ابتدا به‌ آهستگی‌ حركت‌ كرد و بعد سرعت‌ گرفت. تندتر و تندتر رفت‌ و باز دیگر با سرعت‌ از حومه‌ی‌ تاریك‌ شهر گذشت.
واگن‌های‌ روشن‌ آن‌ بر كف‌ جاده‌ نور می‌انداخت.

دسترسی سریع