مولانا - دیوان شمس - غزلیات
غزل شمارهٔ 2040
روز است ای دو دیده در روزنم نظر كن
تو اصل آفتابی چون آمدی سحر كن
بردار طالبان را وز هفت بحر بگذر
منگر به گاو و ماهی وز صد چنین گذر كن
پیدا بكن كه پاكی از كون و پست و بالا
وین خانه كهن را بیزیر و بیزبر كن
عالم فناست جمله در یك دمش بقا كن
ماری است زهر دارد تو زهر او شكر كن
هر سو كه خشك بینی تو چشمهای روان كن
هر جا كه سنگ بینی از عكس خود گهر كن
اندر قفای عاشق هر سو كه خصم بینی
او را به زخم سیلی اندر زمان به دركن
تا چند عذر گویی كورند و مینبینند
گر كورشان نخواهی در دیده شان نظر كن
خواهی كه پردههاشان در دیدهها نباشد
فرما تو پردگی را كز پردهها عبر كن
فرمان تو راست مطلق با جمع در میان نه
بستم قبای عطلت هم چاره كمر كن
ای آفتاب عرشی ای شمس حق تبریز
چون ماه نو نزارم رویم تو در قمر كن