شانزدهم شهریور زادروز تولد او
با اینحال، همانطور كه گفتم تنها بودم و تنهاییهایم خاص خودم بود. هنوز هم بازیهای جمعی را بلد نیستم چون همواره با ذهنم بازی كردهام. خاطرۀ دیگری كه از آن زمان دارم این است كه مسئول چراندن گاوی بودم. وقتی به چرا میرفتیم، روی زمین كنار نهر آب میخوابیدم، به صدای آب گوش میدادم و آسمان را نگاه میكردم. با ابرها شكل میساختم، به كوهها خیره میشدم؛ خلاصه اینكه با طبیعت بزرگ شدم. انگار زمین برای من جای زندگی نبود؛ بنابراین، من آسمان را انتخاب كردم و این عادت همیشه با من ماند. هنوز هم صبحهای زود به پارك میروم و آسمان را نگاه میكنم. كلاً اهل طبیعت هستم. چهل سال است كه هر پنجشنبه كوه میروم كه البته امروز استثنا شد!
اینها را گفتم تا با ساختار ذهنی منِ نویسنده آشنا شوید، ولی واقعاً این قضاوت به عهدۀ شما مخاطبان است كه بگویید من از چه زمانی نویسنده شدم؟ آیا از وقتی كه در ذهنم قصه میساختم نویسنده بودم یا از وقتی كه برای ملخها و آسمان مینوشتم؟ یا بعدتر كه به كرمان آمدم و نویسندۀ روزنامه شدم؟ (همین جا بگویم كه مدتی در كرمان روزنامهنگاری كردم. به گویندگی در رادیو هم بسیار علاقه داشتم، ولی چون در توانم نبود نویسندۀ داستانهای رادیویی شدم.)
شاید هم وقتی نویسنده شدم كه به تهران آمدم. وقتی به مجلۀ خوشه كه آن زمان در خیابان صفیعلیشاه بود، رفتم و داستانی به او دادم. او هم خواند و گفت: خوب است چاپ میشود. (نام این داستان كوچۀ ما خوشبخت است بود كه در سال 1347 در مجلۀ خوشه و سپس در مجموعه داستان معصومه چاپ شد.)
شاید هم وقتی نویسنده شدم كه اولین كتابم، معصومه، را آقای ملكزاده چاپ كردند. یا وقتی داستانهایم در مجلات فردوسی، سپید و سیاه و تهران مصور چاپ شد. جالب است بگویم اولین درآمدی كه از نوشتن به دست آوردم 300 تومان بود؛ از چاپ چند داستان در مجلۀ سپید و سیاه.
حالا شما بگویید كه یك نویسنده از كجا شروع میشود؟
ارتباط شما با سرچشمههای زبان فارسی تا چه حد است و چگونه به این نثر رسیدید؟
خیلی خواندهام و خیلی تأثیر گرفتهام. هم از پیشینیان و هم از آثاری مثل تنگسیر صادق چوبك و عصیان ابراهیم گلستان و آثار بسیار دیگری. مسئلۀ اصلی تسلط به واژه و روی كاغذ آوردن فكر است. اثری مثل قصههای مجید كه تاكنون 28 بار تجدید چاپ شده است موفقیتش را تا حدی وامدار زبانش است. فرهنگستان لغت زبان فارسی كاری پژوهشی بر روی واژهها و تعبیرات این كتاب انجام داده و در آن مثلاً برای مفهوم سرعت و فرار حدود 20 اصطلاح از كتاب پیدا كرده است. تعابیری چون: مثل فنر، مثل برق، مثل گلوله و … . من فكر میكنم بسیاری از واژهها در زندگی امروز ما گم شدهاند. این چیزی بود كه حتی در سفری كه به انگلستان داشتم هم به من گفته شد. تعابیری مثل «لباس پلوخوری» یا «شصتم خبردار شد» كه من در قصههای مجید به كار برده بودم از نظر معنایی برای كودكان آنجا مبهم بود.
زبان فارسی شیرین و جذاب است، ولی متاسفانه به مرور زمان در حال لاغر و لاغرتر شدن است و ما كمكم لغات عامیانه را از دست میدهیم. مثلاً در گذشته برای مفهوم كادو چندین واژه داشتیم كه هریك بر نوع خاصی از كادو دلالت میكرد مثل: سوغات، منزلنویی، تحفه، چشمروشنی، سرراهی، رهآورد و… حالا همه را حذف كردهایم و فقط میگوییم كادو. یعنی در هر جملهای اولین واژهای كه به ذهنمان میرسد را میگذاریم. این مسئله به ترجمههای ما هم راه پیدا كرده و نتیجه را همه شاهدیم. جمعبندی سخنم این میشود كه اگر زبان داستانهایم روان و سلیس است از اینروست كه از ذهن و گوشم استفادۀ بهینه كرده و از ادبیات عامیانه هم بهره بردهام. فرهنگ شفاهی برای بالا بردن گنجینۀ واژگان بسیار مهم است. من در كودكی در بازار و كتابفروشی كار كردهام؛ بنایی كردهام و پای صحبت و داستانهای پدربزرگم نشستهام كه مثل نقالها حرف میزد و از همۀ اینها اثر گرفتهام. تسلط بر زبان و واژههای آن امر مهمی است.