روزها گذشته بود تا یوهان توانسته بود تابلویی از رودخانه ی "راین" با قایق و ماهی گیر و نقشی از ماهی ها بكشد. پی یر معمولا به اتاق نقاشی پدر می رفت؛ ولی می گفت كه هرگز نمی خواهد چون پدرش نقاش بشود ، بوی رنگ را دوست ندارد و سرگیجه می گیرد.
درباره نویسنده : هِرمان هِسِه ،ادیب، نویسنده و نقاش آلمانی-سوییسی و برندهٔ جایزهٔ نوبلِ سال 1946 در ادبیات. هرمان هسه بهخاطر قدرت استعداد نویسندگی و شكوفایی اندیشه و شجاعت ژرف در بیان اندیشههای انسانمداری و سبك عالیِ نگارش، به دریافت جایزهٔ نوبل در شاخهٔ ادبیات نایل شد.
(بخش هایی از رمان روزالده اثر هرمان هسه را در زیر می خوانید.)
ده سال پیش ، وقتی" یوهان فراگوت "زمینی به نام "اِسپَرلُوس "خرید و به آن جا نقل مكان كرد ، خانه ی اربابی كهن سالِ رها شده ای بود با كوره راه های باغ.فراگوت معبد آن را ویران كرد و كارگاه نقاشی جدیدی بنا نمود .وی مدت هفت سال در آن جا سرگرم نقاشی بود. پسرش آلبرت را به مدرسه ی شبانه روزی فرستاد تا كم تر با او رو در رو باشد . خانه ی اربابی را به همسرش" آدله "و خدمت كاران واگذار كرد. او در همان كارگاه مانند مردان مجرّد می زیست.
"پی یر " نام پسر كوچكشان بود كه دلبر پدر و مادر و تنها پل ارتباطی بین آن ها و كارگاه و خانه ی اربابی بود.
روزها گذشته بود تا یوهان توانسته بود تابلویی از رودخانه ی "راین" با قایق و ماهی گیر و نقشی از ماهی ها بكشد. پی یر معمولا به اتاق نقاشی پدر می رفت؛ ولی می گفت كه هرگز نمی خواهد چون پدرش نقاش بشود ، بوی رنگ را دوست ندارد و سرگیجه می گیرد.
روزی" بوركهاردت "، یكی از دوستان فراگوت، از ناپل ایتالیا به آن جا آمد. هنر فراگوت را ستود و از شهرت او در میان مردم و روزنامه ها سخن گفت.دیدار آن ها خاطره انگیز بود. یوهان پس از مدت ها هم صحبتی یافته بود .او درباره ی نقاشی می گفت : «یك نقاش باید حسّاس باشد و از سوژه های تازه و مناسب، با لطافت و زیبایی خاصی تابلویی خوب بیافریند به گونه ای كه هر بیننده ای را مجذوب كند .»
آلبرت در تعطیلات از مدرسه ی شبانه روزی آمد. او از پدر بیزار بود و شكایت نزد مادر می بُرد و می گفت كه پدرش زندگی آن ها را با بی اعتنایی به باد داده است .آدله او را دلداری می داد.آلبرت و فراگوت برخوردی بسیار سرد با هم داشتند .
بوركهاردت ، به فراگوت گفت كه زنش را طلاق بدهد ؛ چون رابطه ی آن ها به زندگی زناشویی شبیه نیست . او افزود : «تو خوش بختی را زندانی كرده ای. هر كه امید داشته باشد، خوش بخت است. تو باید مانند مردی آزاد و خوش بخت با دنیا رو به رو شوی .»
بوركهاردت می خواست پاییز به هندوستان برود .او از فراگوت نیز دعوت كرد و گفت كه در آن جا می تواند با خیال راحت به نقاشی و شكار بپردازد .
پس از رفتن او فراگوت بار دیگر با تنهایی دست به گریبان شد ؛ تنهایی ای كه سال ها و سال ها با آن زیسته بود. در میان افكار پریشانش تركیبی بزرگ را ترسیم كرد : یك مرد و زن و كودكی كه جلوی آن ها به بازی مشغول بود. نه آن مرد شبیه خود نقاش بود و نه آن زن شبیه آدله؛ ولی شكل كودك همان چهره ی پی یر را داشت .
فراگوت درباره آلبرت با آدله صحبت كرد. پدر می گفت : «آلبرت می خواهد در همه ی زمینه ها استعداد نشان بدهد ؛ در حالی كه می خواهد آقازاده باشد. انسان فقط در یك رشته ی هنری می تواند پیش رفت كند .»
یك روز آلبرت با اصرار زیاد به پدرش، پی یر را برای گردش با خود بُرد. دیر بازگشتند .پدر و مادر نگران بودند.آلبرت علاقه ای به برادرش نداشت .
از آن روز به بعد پی یر طراوت همیشگی اش را نداشت . دكتر بیماری او را عصبی تشخیص داد .فراگوت كه نقاشی جدیدش را تمام كرده بود هیچ كسی را نداشت كه آن را به وی نشان دهد و پی یر هم در بستر بود. سرانجام بر آن شد كه آن را بفروشد و خرج سفر هند كند. با همسرش گفت و گو كرد و از رفتن گفت .آدله اندیشید و از تنهایی اش ترسید؛ ولی آلبرت با شنیدن این خبر خوش حال شد.و به پدر گفت : چه قدر خوب است كه به سفر هندوستان می روی !
پی یر در خواب بود .پدر از سر و صورت او طرحی زد ؛ زیرا دوست نداشت در بیداری از وی طرحی بكشد. او هر روز درد و شكنجه ی كودكش را می دید اما نمی توانست كاری بكند .
فراگوت به آدله گفت كه هر جا می خواهد می تواند برود ولی اسپرلوس به آن ها تعلق دارد . زن گفت : « پس این پایان اسپرلوس است .»
فراگوت از دكتر شنید كه بیماری پی یر درمان ناپذیر است و فقط باید او را در سكوت و آرامش تقویت كنند .آلبرت كه در خانه پیانو می زد به خواست مادر برای چند روز به مونیخ رفت .آدله فكر كرد كه با رفتن شوهرش بی سر و سامان خواهد شد .تعطیلات آلبرت هم رو به پایان بود و پی یر با مرگ دست و پنجه نرم می كرد . زن دیگر نمی توانست همسر را از رفتن باز دارد.
سرانجام آن روز غم بار فرا رسید .پی یر ناباورانه جان سپرد. نقاش ، چهره ی او را كشید و در باغ به یاد خاطرات شیرین او برای نخستین بار سخت گریست .
فردای آن روز یوهان فراگوت-كه دیگر دل بستگی ای به اسپرلوس نداشت - لوازم سفرش را بسته بندی كرد و راهی هند شد . او تنها هنر خود را داشت و چشم امیدش به آینده بود .