ششم اسفند ، سالروز هوشنگ ابتهاج غزل سرای ایرانی
نگاه عارفانه و سلوك عاشقانهی هوشنگ ابتهاج در شعر هایش:
سلوك یعنی تلاش در جهت پیمودن نزدیكترین راه به سوی خداوند كه همان راه راست است بنا براین سیر و سلوك راه میان بُر برای رسیدن به محبوب و وصال معشوق است این كه گفته اند عشق راه میان بر است حرف درستی است.هوشنگ ابتهاج در شعرهایش یك عاشق تمام عیار است ودر حقیقت همین عشق است كه از آن سلوك و منش عارفانه شكل می گیرد تقریبا در اكثر شعر هائی كه سایه از عشق در آن سخن گفته است آن عشق یكنوع عشق عارفانه است .
هوشنگ ابتهاج در مثنوی « سماع سوختن » با بیان عارفانه به تعریف عشق می پردازد و از عشق به عنوان « شادی » مرحلهی «آزادی» و آغاز « آدمیزادی» یاد می كند :
عشق شادیست ، عشق آزادیست
عشق آغاز ِ آدمیزادی است
در بیت دیگر از همین مثنوی از عشق به عنوان شروع رسیدن و شكفتن یاد می كند : « تپش نبض باغ در دانه است » مانند باغی كه با رسیدن دانه و میوه سر شار از شكفتن می شود و سایه زندگی بدون عشق را زندگی نمی داند كسی را كه عاشق نیست جز مردگان حساب می كند :
« زنده است آنكه عشق می ورزد
دل و جانش به عشق می ارزد »
در بیان دیگر در این مثنوی عشق را مثل شعلهی آتشی می داند كه اگر این شعله در وجود انسان روشن نشود انسان فقط یك مشت خاك بی ارزش است:
« آدمی بی زلال این آتش
مشت خاكیست پر كدورت و غش »
سایه بر این باور است كه هر چیزی كه در جهان است در آتش عشق خواهد سوخت اگر شعلهی عشق حقیقی در درون انسان روشن شود انسان به وصال محبوب و به تعبیر سایه به مقام « نور شدن» خواهد رسید و با این عشق و سوختن انسان از زندان خویشتن رهایی پیدا می كند :
خشك و تر هرچه در جهان باشد
مایهی سوختن در آن باشد
سوختن در هوای نور شدن
سبك از حبس خود دور شدن
ابتهاج می گوید نباید كاری كرد كه شعلهها و زبانههای عشق در قلب انسان خاموش شود در آن صورت قلب انسان مانند تكهی سنگی خواهد بود كه عشق را در درون خودش حبس كرده و این خلاف سرشت انسان است او می گوید اگر انسان دلی چون كوه و گداخته از عشق داشته باشد و از آن مراقبت نكند هیچ ارزشی نخواهد داشت و آن شعله ها هم از بین خواهد رفت او تاكید می كند كه این شعله و گدازه را باید روشن نگهداشت :
كوه هم آتش گداخته بود
بر فراز و فرود تاخته بود
آتشی بود آسمان آهنگ
دم سردِ كه كرد او را سنگ ؟
ثقل و سردی سرشت خارا نیست ؟
نور در جسم خویش زندانی است
سنگ از این سرگذشت دل تنگ است
فكر پرواز در دل سنگ است
مگرش كوره در گداز آرد
وآن روان ِ روانه باز آرد (4)
شعرهای هوشنگ ابتهاج از نظر موسیقیایی و پرداخت زبانی و نحوهی بیانی به شعر های خواجهی رندان حضرت حافظ خیلی نزدیك است به همین دلیل او توانسته است
از آموزه های عرفانی و اخلاقی ادبیات كلاسیك خیلی خوب استفاده كند درشعرهای ابتهاج عشق از بسامد بالایی برخوردار است از قرینه هایی كه در بافت و پرداخت ابیات استفاده كرده است می توان بسیاری از شعرهایش را به عشق معنوی و الهی تفسیر كرد.
در غزل زیر سایه به تجلی خداوند در كائنات اشاره كرده است و لحن عارفانه، غزل تاثیر گذاری خلق كرده است .
نامدگان و رفتگان از دو كرانۀ زمان
سوی تو می دوند ، هان ای تو همیشه در میان
درچمن تو می چرد آهوی دشت آسمان
گرد سر تو می پرد باز سپید كهكشان
هرچه به گِرد خویشتن می نگرم در این چمن
آیینهی ضمیر من جز تو نمی دهد نشان
ای گل بوستان سرا از پس پرده ها در آ
بوی تو می كشد مرا وقت سحر به بوستان
ای كه نهان نشسته ای ، باغ درون هسته ای
هسته فروشكسته ای كاین همه باغ شد روان
مست نیاز من شدی ، پردهی ناز من شدی
از دل خود بر آمدی آمدن تو شد جهان
آه كه می زند برون از سر و سینه موج خون
من چه كنم كه از درون دست تو می كشد كمان
پیش وجودت از عدم مرده و زنده را چه غم ؟
كز نفس تو دم به دم می شنویم بوی جان
پیش تو ، جامه در برم نعره زند كه بر درم
آمدمت كه بنگرم گریه نمی دهد امان
محتوا و مضمون این غزل كاملا یك مفهوم عرفانی است سایه در این شعر معتقد است كه تمام هستی و كاینات هدفمندانه و دقیق به ارادهی حضرت باری تعالی سیر و حركت می كند .
دكتر غلام حسین شریفی و ریحانه صادقی در تحقیقی در مورد این غزل چنین اظهار نظر كرده اند :
« در این غزل اشارهی به سیر صعودی و نزولی در عالم دارد كه حكما و عرفا از آن به عنوان قوس صعود و نزول یاد كرده اند و قول خداوند تبارك و تعالی در آیه شریفه
« انالله و انا الیه راجعون » را مصداق بارز این سخن ذكر كرده و گفته اند كه هر دو جهان از یك نفس رحمانی به وجود آمده است .
بر این اساس موجودات هر دم به نفس روحانی هست و نیست می گردند و سرعت این تجدد فیض رحمانی به حدی است كه نمی توان رفتن و آمدن آن را درك كرد بلكه آمدنش عین رفتن و رفتنش عین آمدن است .
این آمد و شد به جهان كثرت و عالم وحدت به صورتی است كه گویا هنوز نیامده رفته اند به نظر می رسد این بیت را بتوان با این موضوع ربط داد:
نامدگان و رفتگان از دو كرانهی زمان
سوی تو می دوند هان ای تو همیشه در میان
همانطوری كه این دو پژوهشگر در توضیح این غزل چنین بیان كرده اند در حقیقت نیز همین گونه است مطلع این غزل و همین بیتی را كه ذكر كردیم بیانگر مفهوم آیه مباركه انالله و انا الیه راجعون است.
شاعر می گوید كسانی كه به دنیا نیامده اند و كسانی از دنیا رفته اند و در دو كرانهی زمانی قرار گرفته اند همه به سوی خداوند بر می گردند و این خدای بزرگ است كه همیشه وجود دارد و كسانی رفته اند و می آیند همه در نهایت به خداوند می رسند عین بیان قرآن كریم كه« ما از خدائیم و به سوی او بر می گردیم ».
یا این دو بیت :
هرچه به گِرد خویشتن می نگرم در این چمن
آیینهی ضمیر من جز تو نمی دهد نشان
ای گل بوستان سرا از پس پرده ها در آ
بوی تو می كشد مرا وقت سحر به بوستان
این دو بیت بیانگر این است كه شاعر اهل سلوك و معرفت و منش عارفانه است و در وجود و ضمیر خودش هم خدا را می بیند و جلوه و بوی محبوب است كه او را سحرگاهان به مناجات و عبادت می كشاند و بخاطر رایحهی خوش محبوب است كه قدم به بوستان می گذارد تا سرشار از رایحهی ازلی شود .
در این غزل جلوه های گوناگون معشوق در جهان گزارش شده است از طرف دیگر به دو اسم « ظاهر» و «باطن» الهی نیز اشارهی دارد :« ای گل بوستان سرا از پس پرده ها در آ» یا « سوی تو می دوند هان ای تو همیشه در میان » و « آمدن تو شد جهان » .
در غزل دیگری با لحن عاشقانه و مفاهیم ارزشمند عرفانی به جایگاه بلند انسان عاشق اشاره می كند كه ملائك به این وضعیت انسان غبطه می خورند :
غیر عشق او كه دردش عین درمان گشتن است
حاصل هركار دیگر جفت حرمان گشتن است
خوشدلی خواهی پی او گیر كاندر باغ مهر
صبح را از بوی این گل ذوق خندان گشتن است
شمع را زان رو خوش افتاده است این خود سوختن
كز فنای تن هوای او همه جان گشتن است
تا نهادی گنج راز عشق خود در خاك ما
قدسیان را ملتمس تشریف انسان گشتن است
تا سر زلف تو شد بازیچهی دست نسیم
كار و بار جمع مشتاقان پریشان گشتن است
جام بشكستند و اكنون وقت گل خون می خورند
حاصل آن توبه كردن این پشیمان گشتن است
از لب پیمانه گر سر می رود لب بر مگیر
مرد را ازجان گذشتن به ز پیمان گشتن است
سایه ! ایمان خلیلی نیست در این دام كفر
ورنه اتش را همان شوق گلستان گشتن است
سایه معتقد است به جز از عشق به خداوند حاصل تمام كارهای دنیا حرمان و پیشمانی و بیهودگی است و هیچ چیزی در عالم به اندازهی عشق محبوب و معبود ارزشمند نیست عشق حضرت محبوب است كه درد و درمانش عین هم است.
سایه باور دارد كه هیچ خوشحالی بهتر از رفتن به دنبال محبوب نیست. در بیت دیگری از این غزل سایه می گویدبخاطر آموختن راز گنج عشق الهی به انسان است كه خداوند انسان را در جایگاه اشرف مخلوقات قرار داده است .
برای همین چنین گفته است :
تا نهادی گنج راز عشق خود در خاك ما
قدسیان را ملتمس تشریف انسان گشتن است
در بیت دیگر این غزل به ایمان خلیلی اشاره می كند :
سایه، ایمان خلیلی نیست در این دام كفر
ورنه آتش را همان شوق گلستان گشتن است
منظور سایه از ایمان خلیلی همان ایمان حقیقی است ایمان انبیای الهی كه فنا فی الله و بقا بالله رسیده اند زیرا بر این باور است كه از فنای تن و عشق وسوز خالصانه می توان به زندگی جاوانه و ابدی دست یافت .
2
مناجات :
یكی از گونه های شعر عرفانی مناجات و راز و نیاز با خداوند است بزرگان و قله های استوار زبان و ادب فارسی شخصیت های چون سنایی غزنوی ، مولانا جلال الدین محمد بلخی ، خواجه عبدالله انصاری، عطار نیشابوری حافظ و سعدی شیرازی مناجات نامه های ارزشمند و فاخری را در دفتر ادبیات فارسی ثبت كرده اند. هوشنگ ابتهاج نیز از این مسئله غافل نشده است و در غزل زیر با بیان شاعرانه، ساده و بدون تكلف از خداوند عشق و شیدایی ودل دریایی در راه رسیدن به محبوب و وصال حضرت دوست طلب می كند و بر این باور است كه دل عاشق و شوریدهی انسان همراه با گوهر اشك و آب دیده می تواند راهنمای خوبی برای رسیدن به محبوب باشد.
خداوندا دلی دریا به من ده
در او عشقی نهنگ آسا به من ده
حریفان را بس آمد قطره ای چند
بگردان جام و آن دریا به من ده
نگارا نقش دیگر باید آراست
یكی آن كلك نقش آرا به من ده
ز مجنونان دشت آشنایی
منم امروز آن لیلا به من ده
به چشم آهوان دشت غربت
كه سوز سینهی نی ها به من ده
تن آسایان بلایش بر نتابند
بلی من گفتم آن بالا به من ده
چو با دریا دلان افتی، قدح چیست ؟
به جام آسمان دریا به من ده
گدایان همت شاهانه دارند
تو آن بی زیور زیبا به من ده
غم دنیا چه سنجد با دل من
از آن غم های بی دنیا به من ده
چه دل تنگ اند این آیینه رویان
دلی درسینه بی سیما به من ده
به جان سایه و دیدار خورشید
كه صبری در شب یلدا به من ده
3
خلوت و عزلت گزینی
در اصطلاح اهل تصوف و معرفت خلوت ، محادثه سّر است با حق تعالی كه غیر را راهی به این خلوت نیست اما صورت خلوت انقطاع از غیر است و به وسیلهی صورت خلوت وصول به معنی خلوت توان یافت . (شرح اصطلاحات تصوف ج . 5 ذیل معنی خلوت)
مدتی است كه سالك از خلق و امور دنیایی به كلی دوری می كند و از شرایط خلوت این است كه در خلوت خانه یا اتاق تاریك در گوشه ای به دور از خلق و مردم رو به سمت قبله و پاك وطاهر می نشیند و فارغ از دغدغه های دنیا از همه چیز و همه كس چشم می پوشد و فقط به ذكر خدا و توجه به مبدا عالم هستی تا چشم دل او به نور الهی و نور حق روشن گردد و به حضور دائم نایل شود .
توجه به خلوت و دنیا گریزی در اشعار سایه بیانگر این است كه شاعر لحظات خلوت و تنهایی برای خود ایجاد كرده و به رسیدن وصال محبوب فكر كرده است.
در این چند بیت شاعر به بیان حالات خود در خلوت پرداخته و معتقد است كه انسان با چشم بستن از ظواهر دنیایی می تواند به وصال محبوب برسد:
چشم بستندم كه دنیا را مبین
دل ز دنیا كنده ام من پیش از این
مال دنیا مال دنیا ای كریم
با تو در دنیا و عقبی ننگریم
دیده ام بس چشم باز بی حضور
مانده از دیدار آن دلدار دور
وی بسا خلوت نشین پاكباز
چشم بسته رفته تا درگاه راز
آن كه چشمم داد بینایی دهد
سینه را انوار سینایی دهد
سایه در این شعر معتقد است كه انسان باید چشمش را نسبت به ظواهر فریبندهی دنیا ببندد و دل از مال دنیا دور نگهدارد چون دل بستن به مال و ظواهر دنیایی مقام حضور را از بین می برد و بدون مقام حضور انسان به دیدار محبوب نایل نخواهد شد این مقام با خلوت نشینی و پاكبازی به دست می آید بنا بر این انسان باید پاكبازی پیشه كند تا به درگاه راز و به وصال حضرت محبوب برسد .
سایه با این موضوع شعر های دیگری هم دارد و بخاطراینكه دامنهی این بحث طولانی نشود از ذكر آن خود داری می كنم .
4
بیداری و آگاهی :
خداوند تعلق نفس یعنی روح را بر بدن سه قسم قرار داده است یكی آنكه پرتو آن بر تمام اجزای انسان روشنی بیندازد و این حالت را یقظه می گویند . دیگر آنكه پرتو آن كاملا منقطع شود و این حالت را نوم می گویند به حالت بیداری از خواب غفلت یقظه گفته می شود (فرهنگ اصطلاحات و تعبیرات عرفانی ، ذیل یقظه) بدون شك بیداری از خواب غفلت به دلیل تجلی حقیقت بر قلب انسان سالك الی الله است و انسان زمانی كه به مرتبهی بیداری و یقظه برسد به دیدار محبوب نایل خواهد شد البته بیداری و شب زنده داری باعث بیدار دلی انسان می شود
مایهی درد است بیداری مرد
آه از این بیداری پر داغ و درد
خفتگان را گر سبكباری خوش است
شب روان را رنج بیداری خوش است
گرچه بیداری همه حیف است وكاش
ای دل دیدار جو بیدار باش
هم به بیداری توانی پی سپرد
خفته هرگز ره به مقصودی نبرد