رمان « مدیر مدرسه » روایت ،معلمی است كه سابقه ده سال تدریس دارد و حال،دلزده از وضعیت فعلی،تصمیم می گیرد مدیر یك مدرسه شود.به شخصی در كارگزینی كل،رشوه ای میدهد،برای او به سفارش ،حكمی صادر می كنند.
«مدیر مدرسه» نام یكی از رمانهای جلال آل احمد نویسنده معاصر ایران است. راوی ،معلمی است كه سابقه ده سال تدریس دارد و حال،دلزده از وضعیت فعلی،تصمیم می گیرد مدیر یك مدرسه شود.به شخصی در كارگزینی كل،رشوه ای میدهد،برای او به سفارش ،حكمی صادر می كنند.این حكم را به سازمان فرهنگ منطقه می آورد.رئیس اداره فرهنگ،ابتدا نمی پذیرد.او به نزد مسئول كارگزینی _كه از او رشوه گرفته برمیگردد.مسئول با رئیس فرهنگ صحبت می كند و نهایتا میپذیرند كه مدرسه یا دبستانی به او بدهند.
(بخش هایی از رمان « مدیر مدرسه» را در زیر می خوانید . )
« مدیر مدرسه»
از دركه وارد شدم سیگارم دستم بود زورم آمد سلام كنم .همین طوری دنگم گرفته بود قد باشم . رییس فرهنگ كه اجازه نشستن داد ، نگاهش لحظه ای روی دستم مكث كرد و بعد چیزی را كه می نوشت ، تمام كرد ومی خواست متوجه من بشود كه رونویس حكم را روی میزش گذاشته بودم . حرفی نزدیم .رونویس را با كاغذهای ضمیمه اش زیروروكرد و بعد غبغب انداخت و آرام و مثلا خالی از عصبانیت گفت:« جانداریم آقا . این كه نمی شه ! هر روز یه حكم می دند دست یكی می فرستنش سراغ من ... دیروز به آقای مدیر كل ....»
حوصله این اباطیل را نداشتم . حرفش را بریدم كه :« ممكنه خواهش كنم زیر همین ورقه مرقوم بفرمایید ؟»
و سیگارم را توی زیرسیگاری براق روی میزش تكاندم . روی میز پاك و مرتب بود .درست مثل اتاق همان مهمان خانه ی تازه عروس ها .هر چیز به جای خود و نه یك ذره گرد . فقط خاكستر سیگار من زیادی بود .مثل تفی در صورت تازه تراشیده ای
.... قلم را برداشت و زیرحكم چیزی نوشت و امضاء كرد و من از در آمده بودم بیرون .خلاص .تحمل این یكی رانداشتم .با اداهایش .پیدا بود كه تازه رئیس شده . زوركی غبغب می انداخت و حرفش را آهسته توی چشم آدم می زد .
انگار برای شنیدنش گوش لازم نیست . صدو پنجاه تومان در كار گزینی كل مایه گذاشته بودم تا این حكم را به امضاء رسانده بودم .توصیه هم برده بودم و تازه دوماه هم دویده بودم . مو ، لای درزش نمی رفت .می دانستم كه چه او بپذیرد ، چه نپذیرد ، كارتمام است . خودش هم می دانست .حتما هم دستگیرش شد كه با این نك و نالی كه می كرد ، خودش را كنف كرده .ولی كاری بود و شده بود.در كارگزینی كل ،سفارش كرده بودند كه برای خالی نبودن عریضه رونویس را به رویت رییس فرهنگ هم برسانم تازه این طور شد .وگر نه بالای حكم كارگزینی كل چه كسی می توانست حرفی
بزند ؟ یك وزارت خانه بود و یك كارگزینی !شوخی كه نبود .ته دلم قرص تر از این ها بود كه محتاج به این استدلالها باشم .اما به نظرم همه این تقصیرها از این سیگار لعنتی بود كه به خیال خودم خواسته بودم خرجش را از محل اضافه حقوق شغل جدیدم در بیاورم . البته از معلمی ، هم اقم نشسته بود .ده سال « الف .ب.»
درس دادن و قیافه های بهت زده ی بچه های مردم برای مزخرف ترین چرندی كه می گویی ...
و استغناء با غین و استقراء با قاف و خراسانی و هندی و قدیمی ترین شعر دری و صنعت ارسال مثل و رد العجز ... و ازاین مزخرفات ! دیدم دارم خر می شوم . گفتم مدیر بشوم . مدیر دبستان ! دیگر نه درس خواهم داد و نه مجبور خواهم بود برای فرار از اتلاف وقت ، در امتحان تجدیدی به هر احمق بی شعوری هفت بدهم تا ایام آخر تابستانم را كه لذیذترین تكه ی تعطیلات است ، نجات داده باشم . این بود كه راه افتادم . رفتم و از اهلش پرسیدم . از یك كار چاق كن.
دستم را توی دست كارگزینی گذاشت و قول و قرار و طرفین خوش و خرم و یك روز هم نشانی مدرسه را دستم دادند كه بروم وارسی ، كه باب میلم هست یا نه .
ورفتم .مدرسه دو طبقه بود و نوساز بود و در دامنه ی كوه تنها افتاده بود و آفتاب روبود .یك فرهنگ دوست خر پول ، عمارتش را وسط زمین خودش ساخته بود و بیست و پنج ساله در اختیار فرهنگ گذاشته بود كه مدرسه اش كنند و رفت و آمد بشود و جاده هاكوبیده بشود و این قدر ازین بشودها بشود ، تا دل ننه باباها بسوزد و برای اینكه راه بچه هاشان را كوتاه بكنند ، بیایند همان اطراف مدرسه را بخرند و خانه بسازند و زمین یارو از متری یك عباسی بشود صد تومان . یارو اسمش را هم روی دیوار مدرسه كاشی كاری كرده بود . هنوز درو همسایه پیدا نكرده بودند كه حرف شان بشود و لنگ و پاچه ی سعدی و بابا طاهر را بكشند میان و یك ورق دیگر از تاریخ الشعرا را بكوبند روی نبش دیوار كوچه شان.تابلوی مدرسه هم حسابی و بزرگ و خوانا .از صد متری داد می زد كه توانا بود هر .... هر چه دلتان بخواهد !
...تاسه تیر پرتاب ، اطراف مدرسه بیابان بود . درندشت و بی آب و آبادانی و آن ته روبه شمال ، ردیف كاج های درهم فرو رفته ای كه از سر دیوار گلی یك باغ پیدا بود روی آسمان لكه دراز و تیره ای زده بود .حتما تا بیست و پنج سال دیگر همه ی این اطراف پر می شد و بوق ماشین و ونگ ونگ بچه ها و فریاد لبویی و زنگ روزنامه فروشی وعربده ی گل به سر دارم خیار !نان یارو توی روغن بود .- « راستی شاید متری ده دوازده شاهی بیشتر نخریده باشد ؟ شاید هم زمین ها را همین جوری به ثبت داده باشد ؟ هان ؟ - احمق به توچه ؟!...»
بله این فكرها را همان روزی كردم كه ناشناس به مدرسه سر زدم و آخر سر هم به این نتیجه رسیدم كه مردم ،حق دارند جایی بخوابند كه آب زیرشان نرود .-« تو اگر مردی ، عرضه داشته باش مدیر همین مدرسه هم بشو .» و رفته بودم و دنبال كار را گرفته بودم تا رسیده بودم به اینجا .همان روز وارسی فهمیده بودم كه مدیر قبلی مدرسه زندانی است . لابد كله اش بوی قرمه سبزی می داده و باز لابد حالا دارد كفاره گناهانی را می دهد كه یا خودش نكرده یا آهنگری در بلخ كرده . جزو پر قیچی ها ی رییس فرهنگ هم كسی نبود كه با مدیرشان ، اضافه حقوقی نصیبش بشود و ناچار سرودستی برای این كار بشكند . خارج از مركز هم نداشت .این معلومات را توی كارگزینی بدست آورده بودم . هنوز « ....خوردم نامه نویسی » هم مد نشده بودكه بگویم یارو به این زودی ها از سولدونی در خواهد آمد .فكر نمی كردم كه دیگری هم برای این وسط بیابان دلش لك زده باشد با زمستان سختش و با رفت و آمد دشوارش . این بودكه خیالم راحت بود . از همه ی اینها گذشته كارگزینی كل موافقت كرده بود !
دست است كه پیش از بلند شدن بوی اسكناس ، آن جا هم دوسه تا عیب شرعی و عرفی گرفته بودند و مثلا گفته بودن لابد كاسه ای زیر نیم كاسه است كه فلانی یعنی من ،با ده سال سابقه ی تدریس ، می خواهد مدیر دبستان بشود ! غرض شان این بود كه لابد خل شدم كه از شغل مهم و محترم دبیری دست می شویم . ماهی صدوپنجاه تومان حق مقام درآن روزها پولی نبود كه بتوانم نادیده بگیرم . وتازه اگر ندیده می گرفتم چه ؟ باز باید برمی گشتم به این كلاس ها و این جور حماقت ها .این بود كه پیش رئیس فرهنگ ، صاف برگشتم به كارگزینی كل ، سراغ آن كه بفهمی نفهمی ، دلال كارم بود .و رونویس حكم را گذاشتم و گفتم كه چه طور شد و آمدم بیرون .
دو روز رفتم سراغش . معلوم شد كه حدسم درست بوده است و رئیس فرهنگ گفته بوده:«من از این لیسانسه های پر افاده نمی خواهم كه سیگار به دست توی هر اتاقی سر می كنند .»
و یارو برایش گفته بود كه اصلا وابدا ..! فلانی هم چین و هم چون است و مثقالی هفت صنار با دیگران فرق دارد و این هندوانه ها و خیال من راحت باشد و پنج شنبه یك هفته ی دیگر خودم بروم پهلوی او ... و این كار را كردم . این بار رییس فرهنگ جلوی پایم بلند شد كه :
«ای آقا ... چرا اول نفرمودید ؟!...»
و از كارمندهایش گله كرد و به قول خودش ، مرا « در جریان موقعیت محل » گذاشت و بعد با ماشین خودش مرا به مدرسه رساند و گفت زنگ را زودتر از موعد زدند و در حضور معلم ها و ناظم ، نطق غرایی در خصایل مدیر جدید – كه من باشم – كرد و بعد هم مرا گذاشت و رفت با یك مدرسه ی شش كلاسه « نوبنیاد » و یك ناظم و هفت تامعلم و دویست و سی و پنج تا شاگرد . دیگر حسابی مدیر مدرسه شده بودم !.........