قضیه از این قرار است. یك میلر دیگر در گردان آنها حروف اول اسمهای اول و دومش عین مال اوست-دبلیو پی- و همین میلر است كه مادرش مرده. پدرش هم تابستان مرد و آن بار هم پیام اشتباهاً به دست میلر رسید.
درباره ی نویسنده : توبیاس وولف سال 1945 در آلاباما به دنیا آمد. اما در واشنگتن بزرگ شد. او مدتی در پالو آلتو، كالیفرنیا به تدریس برنامههای داستاننویسی و ادبیات پرداخت.
وولف به خاطر مجموعههای داستان كوتاه شهرت زیادی دارد. او در كنار ریموند كارور، ریچارد فورد، آن بیتی و دیگر نویسندگان مینیمالیست از پیشتازان داستان كوتاه امروز آمریكاست.
او سه بار برنده جایزه اُ- هنری شده و به خاطر مجموعه داستانهای كوتاه، رمانها و خاطراتش مورد تقدیر قرار گرفته است.
( داستان كوتاه «آن میلر دیگر» اثری از این نویسنده و ترجمه شده توسط «جعفر مدرس صادقی» را در زیر می خوانید.)
« آن میلر دیگر»
دو روز است كه میلر با بقیهی نفرات گروهان براوو زیر باران منتظر نفرات یك گروهان دیگرند كه قرار است خودشان را برسانند به جادهای كنار جنگل كه گروهان براوو آنجا كمین كرده. وقتی كه این اتفاق بیفتد، اگر بیفتد، میلر سرش را از توی سوراخی كه توش قایم شده بیرون خواهد آورد و همه فشنگهای مشقیاش را به طرف جاده خالی خواهد كرد. همهی نفرات گروهان براوو همین كار را خواهند كرد. بعد از توی سوراخهاشان در میآیند و سوار چند تا كامیون میشوند و میروند خانه. یعنی بر میگردند به پایگاه. نقشه از این قرار است.
میلر اعتقادی به آن ندارد. تا حالا هیچ نقشهای سراغ نداشته كه بگیرد و این یكی هم نخواهد گرفت. معلوم است كه نمیگیرد. یكی این كه ستوانی كه این نقشه را ریخته بیشتر وقتها در محل نبوده، به ادعای خودش، «گشتهای شناسایی» میزده، ولی این دروغ است. وقتی كه نمیدانید دشمن كجاست، چه طور ممكن است «گشتهای شناسایی» بزنید؟ كف سنگر میلر حدود سی سانت آب جمع شده، مجبور است روی خشتهای كوچكی كه از توی دیوارههای سنگرش كنده است بایستد، اما خاك ماسهای و خشتها یكی یكی وا میروند. به این ترتیب، پوتینهاش خیس شده. تازه، سیگارهاش هم خیس شده. تازه، همان شب اولی كه آمدند بیرون، وقتی كه داشت یكی از آب نباتهایی را كه برای انرژی گرفتن با خودش آورده بود میجوید، روكش داندانهای آسیابش شكست. با زبانش كه میزند زیر روكش شكسته، لقلق خوردن و ساییدنش به دندانهای بغلی كفرش را در میآورد، ولی دیشب ارادهاش را از دست داد و حالا دیگر نمیتواند زبانش را دور نگه دارد.
وقتی كه میلر به آن گروهان دیگر فكر میكند، همان كه آنها مثلاً در كمینش نشستهاند، ستونی از مردان خشك و خوب خورده میبیند كه از سوراخی كه او توش ایستاده و منتظر آنهاست دورتر و دورتر میشوند. میبیندشان كه با كوله پشتیهای سبكشان به راحتی حركت میكنند. میبیندشان كه برای سیگار دود كردن كمی توقف میكنند، روی بسترهای خوشبویی از برگهای سوزنی كاج زیر درختها دراز میكشند، زمزمهی اختلاط كردنشان خفیفتر و خفیفتر میشود و یكی یكی خوابشان میبرد.
به خدا قسم حقیقت دارد. میلر این را میداند، همان طور كه میداند كه دارد یك سرمایی میخورد، برای اینكه بخت و اقبال او همین است كه هست. اگر توی آن یكی گروهان بود، حالا آنها بودند، كه توی سوراخ كز كرده بودند.
زبان میلر میزند زیر روكش و موجی از درد توی تمام وجودش پخش میشود. از جا میپرد، چشمهاش میسوزد، دندانهاش را به هم فشار میدهد تا جلوی فریادی را كه توی گلویش مانده است بگیرد. خفهاش میكند و نگاهی به دور و برش، به نفرات دیگر میاندازد. چند نفری كه میتواند ببیند قیافههای مبهوت و خاكستری رنگی دارند. از بقیه فقط كلاههای بارانیها را میبیند. كلاههای بارانی مثل صخرههایی به شكل فشنگ از زمین بیرون زدهاند.
حالا كه هیچی بجز فكر درد توی كلهی میلز نیست، صدای باریدن قطرههای باران را روی كلاه بارانی خودش میشنود. بعد، صدای نالهی ضربدار یك موتور را میشنود. ماشین جیپی توی جاده از وسط آبها دارد میآید، قیقاج میرود و آب گل آلود غلیظ را به این طرف و آن طرف میپاشد. خود جیپ هم پوشیده از گل است. روبروی محل استقرار گروهان براوو ترمز میكند و دوبار بوق میزند.
میلر چشم میاندازد و به دور و بر كه ببیند دیگران چه كار میكنند. هیچ كس تكان نخورده. همگی همان طور توی سوراخهاشان ماندهاند.
بوق دوباره به صدا میافتد.
یك هیكل قد كوتاه بارانی پوشیده از وسط یك دسته درخت بالای جاده میآید بیرون. میلر از روی ریزه میزه بودن او میتواند بگوید كه این خود سرگروهبان است، آنقدر ریزه میزه است كه بارانی تا دم پاش میرسد. سرگروهبان آهسته آهسته میرود به طرف جیپ، تكههای بزرگ گل به پوتینهایش چسبیده. به جیپ كه میرسد، سرش را خم میكند تو و كمی بعد، میكشد بیرون. نگاهی میاندازد به جاده. همان طور كه توی فكر فرو رفته، لگدی میزند به یكی از لاستیكها. بعد، سرش را میآورد بالا و اسم میلر را با فریاد صدا میزند.
میلر همانطور دارد تماشا میكند. تا یك بار دیگر سرگروهبان اسمش را با فریاد اعلام نكرده، میلر برای بیرون كشیدن خودش از سنگر تك و تقلا نمیكند. بقیهی افراد صورتهای خاكستریشان را بر میگردانند رو به او كه دارد سلانه سلانه از جلوی كله هاشان رد میشود.
سرگروهبان میگوید «بیا اینجا ببینم، پسر» چند قدم از جیپ فاصله میگیرد و با دست اشاره میكند به میلر. میلر راه میافتد دنبال او. چیزی پیش آمده. میلر شك ندارد، چون سرگروهبان به جای اینكه «چلغوز» صدایش كند، «پسر» صدایش كرد. از همین حالا، طرف چپ شكمش سوزشی احساس میكند، زخم معدهاش.
سرگروهبان به طرف جاده خیره شده. شروع میكند. «قضیه از این قراره كه...» مكث میكند و بر میگردد رو به میلر. «لعنت خدا بر شیطون. چه میدونم. تف به این زندگی. گوش بده. ما یه پیام فوری از صلیب سرخ گرفتیم. تو خبر داشتی كه مادرت مریضه؟»
میلر حرفی نمیزند. لبهایش را به هم چفت كرده.
میلر كه همان طور ثابت میماند، سرگروهبان میگوید: «قاعدتاً مریض بوده. نه؟ دیشب فوت كرده. من واقعاً متأسفم.» سرگروهبان با قیافهی غمزدهای به میلر نگاه میكند و میلر میبیند دست راست سرگروهبان زیر بارانیش بالا میآید، بعد دوباره میافتد پایین. میلر میفهمد كه سرگروهبان میخواهد دستش را به علامت یك تسلیت مردانه بگذارد روی شانهی او، ولی این كار عملی نیست. این كار را فقط وقتی میتوانی بكنی كه از آن یكی بلند قد تر باشی، یا دست كم همقد.
سرگروهبان میگوید: «این بچه ها تو رو برت میگردونند به پایگاه.» و با سر اشاره میكند به جیپ. «اونجا میری سراغ صلیب سرخ و دیگه از اون به بعد خودشون میبرنت.» و این را هم اضافه میكند: «یه استراحتی هم بكن.» بر میگردد و میرود به طرف درختها.
میلر لوازمش را جمع و جور میكند. سر راهش كه بر میگردد به طرف جیپ، یكی از افرادی كه او بر میخورد، میگوید: «هی، میلر، قضیه چیه؟»
میلر جواب نمیدهد. میترسد اگر دهنش را باز میكند، بزند زیر خنده و همه چی را خراب كند. همانطور كه دارد میرود بالا، روی صندلی عقب جیپ، سرش را پایین نگه میدارد و دهنش را محكم میبندد و تا حدود یك مایل دورتر از گروهان، سرش را بلند نمیكند. ستوان چاقی كه بغل دست راننده نشسته است دارد نگاهش میكند. میگوید: «بابت این قضیه متأسفم. یه ضایعهس واقعاً.»
راننده كه او هم ستوان است، میگوید: «یه ضایعهی عمده.» از روی شانهاش نگاهی میاندازد. میلر یك لحظه قیافهی خودش را توی شیشههای عینك راننده میبیند.
زیر لب میگوید: «یه روزی باید پیش میاومد.» و دوباره سرش را میاندازد پایین.
دستهای میلر دارد میلرزد. دستهاش را میگذارد بین زانوهاش و از پشت پنجرهی تلقی، به درختهایی كه به سرعت از كنارشان میگذرد زل میزند. قطرههای باران روی برزنت بالای سرش ضرب گرفتهاند. او آن توست و همهی آنهای دیگر هنوز بیروناند. میلر از این فكر بیرون نمیآید كه دیگران آن دور و بر زیر باران ماندهاند و با این فكر دلش میخواهد بخندد و بزند روی پاش. هیچ وقت این قدر خوشبخت نبوده.
راننده میگوید: «مادر بزرگ من پارسال مرد. اما از دست دادن مادر یه چیز دیگهس. من میفهمم چه احساسی داری، میلر.»
میلر به او میگوید: «دلواپس من نباش. یه جوری باش كنار میام.»
ستوان چاق بغل دست راننده میگوید: «ببین. خیال نكن كه چون ما اینجاییم، باید جلوی خودتو بگیری. اگه میخوای گریه و زاری بكنی، معطلش نكن. درست میگم، لِب؟»
راننده سرش را تكان میدهد: «آره، بریز بیرون.»
میلر میگوید: «مسئله ای نیس.» دلش میخواهد به این دو نفر حالی كند كه لازم نیست تمام طول راه را تا فورد اُرد قیافهای ماتمزده به خودشان بگیرند. ولی اگر به آنها بگوید كه قضیه از چه قرار است، بلافاصله دور میزنند و برش میگردانند توی سنگرش.
قضیه از این قرار است. یك میلر دیگر در گردان آنها حروف اول اسمهای اول و دومش عین مال اوست-دبلیو پی- و همین میلر است كه مادرش مرده. پدرش هم تابستان مرد و آن بار هم پیام اشتباهاً به دست میلر رسید. فعلاً روزگار به او روی خوش نشان داده است. همان وقت كه سرگروهبان سراغ مادرش را گرفت، گوشی دستش آمد.
یك بار هم كه شده، همه بیروناند و میلر تو- تو، سر راهش به طرف دوش آب داغ، لباس خشك، پیتزا و رخت خواب گرم و نرم. حتی برای اینكه خودش را برساند به اینجا، مجبور نبود هیچ كار خلافی بكند. فقط همان كاری را كرده كه بهش گفته بودند. اشتباه از خودشان بود. فردا همانطور كه سرگروهبان سفارش كرده است استراحت خواهد كرد، روكش شكستهاش را به دكتر نشان خواهد داد و شاید هم بعدش برود به یكی از سینماهای وسط شهر. آن وقت، سری به صلیب سرخ خواهد زد. تا وقتی كه آنها بخواهند ته و توی قضیه را در بیاورند، دیگر برای این كه به میدان مشق برش گردانند خیلی دیر شده. و بهتر از همه این است كه آن میلر دیگر بویی نبرد. آن میلر دیگر یك روز كامل دیگر با این فكر سر خواهد كرد كه مادرش هنوز زنده است. حتی میشود گفت كه میلر مادر او را برای او زنده نگه داشته.
مرد بغل دست راننده دوباره سرش را بر میگرداند و میلر را ورانداز میكند. چشمهای تیرهی كوچكی دارد با صورت گرد و سفید بچگانهای كه دانههای عرق روش نشسته. روی پلاك اسمش، نوشته شده است: «كایزر». همان طور كه دندانهای كوچك چهار گوشش را كه مثل دندانهای بچههاست نشان میدهد، میگوید: «تو خوب طاقت داری، میلر. بیشتر بر و بچهها تا كه بهشون بگی، خودشونو میبازن.»
راننده میگوید: «خب، من هم میبازم، همه خودشونو میبازن. یا شاید بهتره بگم تقریباً همه. یه احساس انسانییه، كایزر.»
كایزر میگوید: «مسلمه. من هم حرفم همینه. این روز بدترین روز زندگی منه، روزی كه مامانم بمیره.» چشمكی میزند، اما میلر چشمهای كوچكش را میبیند كه اشك افتاده.
میلر میگوید: «همه باید یه وقتی بمیرن. دیر یا زود. این فلسفهی منه.»
راننده میگوید: «دركش مشكله. واقعاً عمیقه.»
كایزر نگاه تند و تیزی به او میاندازد و میگوید: «بی خیال، لِبوویتز.»
میلر سرش را میبرد جلو. لِبوویتز یك اسم یهودی است. یعنی اینكه لِبوویتز باید یهودی باشد. میلر میخواهد از او بپرسد چرا آمده است توی ارتش، ولی میترسد لِبوویتز حرف او را عوضی بفهمد. برای این كه حرفی زده باشد، میگوید: «دیگه این روزا تو ارتش زیاد یهودی نمیبینی.»
لِبوویتز توی آینه نگاه میكند. ابروهای پرپشتش را از پشت عینكش بالا میاندازد و بعد سرش را تكان میدهد و چیزی میگوید كه میلر نمیفهمد.
كایزر دوباره میگوید: «بی خیال، لِب» بر میگردد به طرف میلر و از او میپرسد مراسم تشیع جنازه كجا برگزار میشود.
میلر میگوید: «كدوم تشیع جنازه؟»
لِبوویتز میخندد.
كایزر میگوید: «دست وردار. پس تو پاك بیقی؟»
لِبوویتز یك لحظه ساكت میماند. بعد، دوباره نگاهی میاندازد توی آینه و میگوید: «ببخشید، میلر. من دیگه داشتم خودمو لوس میكردم.»
میلر شانههایش را تكان میدهد. زبانش كند و كاو كنان ضربهای به روكش میزند و میلر ناگهان خودش را جمع میكند.
كایزر میپرسد: «مامانت كجا زندگی میكرد؟»
میلر میگوید: «ردینگ.»
كایزر سرش را تكان میدهد. تكرار میكند: «ردینگ.» همانطور به میلر زل زده. لِبوویتز هم به میلر زل زده و نگاهش مدام بین آینه و جاده در نوسان است. میلر میفهمد كه آنها انتظار داشتند رفتاری متفاوت با رفتاری كه او كرده بود ببینند، رفتاری احساساتیتر و از این حرفها. آنها افراد دیگری را دیده بودند كه مادرشان مرده بودند و حالا میزانی دستشان آمده بود كه او نتوانسته بود خودش را با آن جور كند. از پنجره به بیرون نگاه میكند. دارند از یك جادهی لب پرتگاه رد میشوند. تكه هایی از آسمان آبی از میان درختهای سمت چپ جاده برق میزند، و بعد میرسند به یك فضای بدون درخت و میلر اقیانوس را آن پایین میبیند كه زیر آسمان روشن بی ابر تا افق پیداست. حالا به جز چند تودهی فشردهی مه روی شاخههای درختها، همهی ابرها پشت سرشان، روی كوهها و بالای سر سربازها جا ماندهاند.
میلر میگوید: «خیال بد به دلتون راه ندین. من متأسفم كه مادرم مرده.»
كایزر میگوید «اینجوری بهتره. با حرف بریز بیرون.»
میلر میگوید: «قضیه این كه من زیاد خوب نمیشناختمش.» و بعد از این دروغ گنده، احساسی از بی وزنی به او دست میدهد. اول كمی ناراحتش میكند، ولی چیزی نمیگذرد كه احساس میكند دارد خوشش میآید. از این به بعد، میتواند هر حرفی بزند.
قیافهی غمزده ای به خودش میگیرد و میگوید: «من خیال میكنم اگه اونجوری ما را ول نكرده بود بره، حالا بیشتر داغون میشدم. درست وسط فصل برداشت، ما رو گذاشت و رفت.»
كایزر به او میگوید: «می دونم كه خیلی برات گرون تموم شده. در میون بذار. اعتراف كن.»
میلر این حرفها را از روی یك ترانه سر هم كرده، اما دیگر چیزی یادش نمیآید. سرش را پایین میاندازد و به پوتینهایش نگاه میكند. كمی بعد، میگوید: «پدرمو كشت. دلشو شكسته بود، اون هم مرد. منو گذاشت با پنچ تا بچه كه روی دستم موند، تازه غیر از خود مزرعه.» میلر چشمهاش را میبندد. زمینی را میبیند كه تمامش را شخم زدهاند و خورشید دارد آنجا غروب میكند، یك دسته بچه با چنگكها و بیلهایی روی شانههاشان از طرف زمین دارند میآیند رو به او. همان طور كه جیپ دارد از پیچ و خم جاده پایین میرود، او سختیهایی را كه به عنوان فرزند ارشد خانواده تحمل كرده است برای آنها تعریف میكند. به آخر داستانش رسیده كه میافتند توی جادهی اصلی كناره و میپیچند به طرف شمال. از اینجا به بعد، دیگر چیپ توی دست انداز بالا و پایین نمی پرد. سرعت میگیرد. صدای حركت لاستیكها روی جادهی صاف به گوش میرسد. هوهوی هوا روی آنتن رادیو فقط یك نت میزند. میلر میگوید: «به هر حال، دو سالی بود كه حتی یك نامه هم ازش نداشتم.»
لِبوویتز میگوید: «تو باید فیلم بسازی.»
میلر نمیداند چه حرفی باید بزند. منتظر است ببیند لِبوویتز دیگر میخواهد چه بگوید، اما لِبوویتز ساكت است. كایزر هم همینطور، كه از چند دقیقهی پیش پشتش را به میلر كرده. هر دو مرد به جادهی جلوی چشمشان زل زده اند. میلر میبیند كه آنها دیگر توجهی به او ندارند. ناامید شده، چون كه با دست انداختن آنها داشت عشقی میكرد.
یكی از چیزهایی كه میلر به آنها گفت حقیقت داشت: دو سال بود كه از مادرش نامهای به دستش نرسیده بود. وقتی كه تازه آمده بود توی ارتش، مادرش خیلی نامه برای او مینوشت، دست كم هفتهای یك بار، گاهی وقتها دوبار، اما میلر همهی نامههایش را باز نشده پس فرستاد و یك سال كه از این ماجرا گذشت، مادرش دیگر رها كرد. چند بار سعی كرد تلفنی با او تماس بگیرد، ولی میلر پای تلفن نمیرفت، این بود كه مادرش هم دیگر رها كرد. میلر میخواست به مادرش بفهماند كه این پسر از آنها نیست كه سیلی كه خورد، گونهی دیگرش را هم برای سیلی خوردن بیاورد جلو. او یك مرد جدی است كه اگر باش در بیفتید از دستتون میره.
مادر میلر با ازدواج كردنش با مردی كه نباید باش ازدواج میكرد، با میلر در افتاد: ازدواجش با فیل داو. داو معلم زیست شناسی دبیرستان بود. میلر توی این درس اشكال داشت و مادر میلر رفت مدرسه تا در این باره با او حرف بزند و حرف زدن به قول و قرار ازدواج كشیده شد. میلر سعی كرد مادرش را از خرِ شیطان بیاورد پایین، اما حرف توی گوشش فرو نمیرفت. جوری رفتار میكرد كه خیال میكردی یك تكهی واقعی به تور زده، نه یك نفر كه زبانش میگرفت و همهی عمرش را صرف تجزیهی خرچنگهای آبی كرده بود.
میلر هر كاری كه از دستش بر میآمد تا ازدواج سر نگیرد، اما مادرش چشمش را بسته بود. نمیتوانست همان چیزی را كه داشت ببیند و ببیند كه همانطور دو تایی چه قدر بهشان خوش میگذرد. همیشه وقتی كه از سر كار بر میگشت، میلر خانه بود، با یك قوری قهوهی حاضر و آماده. دوتایی مینشستند با هم قهوه میخوردند و از چیزهای مختلف حرف میزدند یا شاید اصلاً حرف نمیزدند- شاید همانطور مینشستند توی آشپزخانه تا اتاق بغلی تاریك میشد، تا تلفن زنگ میزد یا سگ بنا میكرد به واق واق كردن و معلوم بود كه میخواهد برود بیرون. قدم زدن با سگ دور دریاچهی مصنوعی، برگشتن و خوردن هر چه دلشان میخواست، گاهی وقتها هیچی، گاهی وقتها همان غذای دیشب یا پریشب یا سه چهار شب پیش را میخوردند، برنامههایی را كه دلشان میخواست تماشا كنند تماشا میكردند و هر وقت دلشان میخواست میرفتند میخوابیدند و نه هر وقت كه یك نفر دیگر دلش میخواست. با هم بودند و سر خانه و زندگی خودشان بودند.
فیل داو آنقدر مادرش را گیج و ویج كرد كه یادش رفت زندگیشان چه قدر خوب بود. نخواست ببیند كه چه چیزی را دارد از بین میبرد. مادرش به او میگفت: «تو به هر حال رفتنی هستی. یك سال بعد یا دو سال بعد، تو از پیش من میری.» - كه نشان میداد كه مادرش چقدر درباره میلر خطا میكرده، چون او هیچ وقت مادرش را ترك نمیكرد. هرگز، به هیچ قیمتی. ولی او وقتی این حرف را میزد، مادرش میخندید، مثل اینكه بهتر از او میدانست، مثل این كه او جدی نمیگفت. ولی او جدی میگفت. وقتی كه قول داد كه پیشش میماند جدی میگفت و وقتی قول داد كه اگر با فیل داو ازدواج كند دیگر باش حرف نمیزند، باز هم جدی میگفت.
مادرش با داو ازدواج كرد. میلر آن شب و دو شب بعد را توی یك مُتل سر كرد، تا این كه پولش ته كشید. بعد، رفت توی ارتش. میدانست كه این كارش روی او اثر میگذارد، چون هنوز یك ماهی مانده بود دبیرستانش را تمام كند و چون پدرش هم وقتی كه توی ارتش خدمت میكرد كشته شد. نه در ویتنام، همینجا در جورجیا، در یك حادثه كشته شد. با یك نفر دیگر داشتند ظرفهای غذا را توی یك بشكهی پُر از آب جوش خیس میدادند كه یك مرتبه بشكه برگشت روش. میلر آن زمان شش سالش بود. مادر میلر از آن به بعد از ارتش متنفر شد، نه به خاطر اینكه شوهرش مرده بود- از جنگی كه توش میخواست شركت كند خبر داشت، از تفنگچیها و تلههای انفجاری و مینها هم خبر داشت- بلكه بخاطر نحوهی مرگ. میگفت ارتش حتی نمیتواند ترتیبی بدهد كه آدم به یك شیوه آبرومندانه بمیرد.
و حق هم با مادرش بود. ارتش همانقدر كه مادرش فكر میكرد بد بود و بدتر هم بود. همهی وقتت را به انتظار تلف میكردی. یك زندگی كاملاً احمقانه را میگذراندی. میلر از هر دقیقهی آن نفرت داشت، ولی از این نفرتش لذت میبرد، چون اعتقاد داشت كه مادرش میداند كه او چقدر بدبخت است. این دانستن برای مادرش عذابی بود. به بدی عذابی كه مادرش به او داده بود و داشت از قلب به شكمش و دندانهاش و همه جای دیگرش سرایت میكرد نبود، ولی این بدترین عذابی بود كه قدرتش را داشت به مادرش بدهد و كاری كه میكرد این بود كه مادرش را به یاد او بیندازد.
كایزر و لِبوویتز دارند دربارهی انواع و اقسام همبرگرها با هم بحث میكنند. دربارهی تصورشان از همبرگر خوب. میلر سعی میكند گوش ندهد، اما صدای حرف زدن آنها ادامه دارد و كمی بعد، او دیگر نمیتواند بجز بیف استیكهای گوجهدار و گوشتهای خردل زده و با بخار و پیاز پخته شدهی گالدن كه نقش سیاه مشبك اجاق هم روشن باشد، به چیز دیگری فكر كند. نوك زبانش است كه به آنها بگوید موضوع صحبتشان را عوض كنند كه كایزر سرش را بر میگرداند و میگوید: «فكر میكنی بتونی یه چیزی بخوری؟»
میلر میگوید: «نمیدونم. شاید از گلوم پایین بره.»
- «ما تو این فكریم كه این بغلها یه جایی نگه داریم. ولی تو اگه دلت میخواد همینطوری بریم، بگو. هر چی كه تو بگی. منظورم اینه كه ما قراره تو رو صاف ببریم تا پایگاه.»
میلر میگوید: «می تونم غذا بخورم»
- «درستش همینه. تو یه همچنین وقتی، باید قوت داشته باشی.»
میلر دوباره میگوید: «می تونم غذا بخورم.»
لِبوویتز توی آینه نگاهی میاندازد، سرش را تكان میدهد و دوباره نگاهش را بر میگرداند.
از خروجی بعدی، از بزرگراه میروند بیرون، توی یك جادهی فرعی، و به چهارراهی میرسند با دو تا پمپ بنزین رو به روی دو تا رستوران. یكی از رستورانها بسته است و لِبوویتز میرود توی پاركینگ رستوران دِری كویین كه آن طرف جاده است. ماشین را خاموش میكند و هر سه مرد در سكوتی كه ناگهان پیش میآید، بی حركت مینشینند. سكوت به زودی از میان میرود. میلر از دور صدایی شبیه به برخورد فلز با فلز میشنود، صدای قارقار كلاغ، صدای جا به جا شدن كایزر توی صندلی. سگی همان بغل، جلوی اتاقك زنگ زدهای یك تریلی، واق واق میكند. سگِ استخوان سفیدی با چشمهای زرد. همانطور كه واق واق میكند و یكی از پاهایش را بلند كرده و تكان تكان میدهد، خودش را به تابلویی میمالد كه كف دست باز شدهای را نشان میدهد و بالای آن نوشته شده: از آیندهی خود باخبر شوید.
از جیپ پایین میشوند و میلر دنبال كایزر و لِبوویتز میرود آن طرف پاركینگ. هوا گرم است و بوی بنزین میدهد. در پمپِ بنزین آن طرف جاده، مرد پوست قرمزی با لباس شنا دارد سعی میكند لاستیكهای دوچرخه اش را باد بزند، با شلنگ تلمبه كلنجار میرود و با صدای بلند فحش میدهد كه چرا كاری از دست تلمبهاش ساخته نیست. میلر با زبانش با روكش شكسته ور میرود. آرام بلندش میكند. توی این فكر است كه با این وضع همبرگر بخورد یا نه، و به این نتیجه میرسد كه اگر مراقب باشد كه با آن طرف دهانش بخورد، درد نمیگیرد.
ولی درد میگیرد. بعد از چند تا گاز اولی، میلر بشقابش را میزند كنار. دستش را میگذارد زیر چانهاش و به لِبوویتز و كایزر گوش میدهد كه دارند دربارهی این موضوع بحث میكنند كه آیا كسی میتواند آینده را پیش بینی كند یا نه. لِبوویتز از دختری حرف میزند كه زمانی باهاش آشنا بود و علم غیب داشت. میگوید: «ما تو ماشین نشسته بودیم و داشتیم میرفتیم كه یه مرتبه بر میگشت دقیقاً میگفت كه من دارم به چی فكر میكنم. باور نكردنی بود.»
كایزر همبرگرش را تمام میكند و یك جرعه شیر سر میكشد. میگوید: «كار مهمی نكرده. من هم میتونم بگم.» همبرگر میلر را میكشد طرف خودش و گازی به آن میزند.
لِبوویتز میگوید: «یالا. امتحان كن.» و اضافه میكند: «من تو این فكر نیستم كه تو فكر میكنی كه من دارم به چی فكر میكنم.»
- «آره. میدونم.»
لِبوویتز میگوید: «خیلی خوب. حالا هستم. ولی پیشتر نبودم.»
میلر میگوید: «من هیچ وقت نمیذارم سر و كارم با طالع بینها بیفته. تا اونجایی كه عقل من قد میده، هر چی كمتر بدونی، روبراه تری.»
لِبوویتز میگوید: «یه فلسفهی درجه یك دیگه از طرف سرباز رستهی پیاده، دبلیو. پی. میلر» به كایزر نگاه میكند كه دارد ته ماندهی همبرگر میلر را میخورد. «خب، نظرت چیه؟ اگه تو حاضر باشی، من هم حاضرم.»
كایزر همانطور كه توی فكر است، نشخوار میكند. لقمه اش را فرو میدهد و لبهایش را میلیسد. میگوید: «حتماً. چرا كه نه؟ اگه البته میلر حرفی نداشته باشه.»
میلر میپرسد: «دربارهی چی؟»
لِبوویتز بلند میشود و عینك آفتابیاش را دوباره میگذارد به چشمش. «بابت میلر نگران نباش. میلر بی خیاله. وقتی همهی آدمهای دور و برش میزنه به كله شون، میلر هنوز كلهاش كار میكنه.»
كایزر و میلر از سر میز پا میشوند و پشت سر لِبوویتز میروند بیرون. لِبوویتز زیر سایهبان یك زبالهدانی خم شده و با یك دستمال كاغذی پوتینهایش را تمیز میكند. مگسهای آبی رنگ براقی دور و برش وز وز میكنند. میلر تكرار میكند: «دربارهی چی؟»
كایزر به او میگوید: «ما تو این فكر بودیم كه این فالگیره رو امتحانش كنیم.»
لِبوویتز راست میایستد و سه تایی از توی پاركینگ راه میافتند.
میلر میگوید: «من راستش بدم نمیاومد كه برم پیشش.» به جیپ كه میرسند، میایستد. اما لِبوویتز و كایزر راهشان را میگیرند و میروند. میلر میگوید: «گوش بدین.» و كمی میدود تا به آنها برسد. از پشت سرشان میگوید: «من خیلی كار دارم. من میخوام برم خونه.»
لِبوویتز به او میگوید: «ما خوب میدونیم كه تو چقدر داغون شدی.» همانطور راه میرود.
كایزر میگوید: «نباید زیاد طول بكشه.»
سگ یك بار واق واق میكند و بعد كه میبیند آنها واقعاً دارند میآیند دم پَرَش، میدود پشت اتاقك تریلی. لِبوویتز در میزند. در باز میشود و زنی با چهرهی گرد و چشمهای مشكی گود رفته و لبهای كلفت لای در ایستاده. یكی از چشمهایش چپ است. مثل این كه دارد به چیزی كه بغل دست اوست نگاه میكند، در حالیكه آن یكی صاف به سه تا سربازی كه دم در اند دوخته شده. دستهایش آردی است. یك زن كولی، یك كولی واقعی. میلر تا حالا هیچ وقت كولی ندیده، ولی میفهمد كه او كولی است، همان طور كه اگر گرگ ببیند میفهمد كه گرگ است. حضور این زن خون را در رگهایش به جوش میآورد. اگر میلر همین جا زندگی میكرد، شب با مردهای دیگر كه همه فریاد میكشیدند و مشعلهاشان را توی هوا تكان میدادند، بر میگشت سراغ او و او را از اینجا بیرون میكرد.
لِبوویتز میپرسد: «كار میكنی؟»
زن سرش را خم میكند، دستهاش را با دامنش پاك میكند، جای دستهاش روی چهل تكهی روشنش مانده است. میپرسد: «هر سه تا؟»
كایزر میگوید: «البته.» صداش به طور غیرطبیعی بلند است.
زن دوباره سرش را خم میكند و چشم سالمش را از لِبوویتز به كایزر بر میگرداند و بعد به میلر. خوب كه میلر را ورانداز میكند لبخند میزند و سر و صداهای عجیب و غریبی پشت هم از خودش در میآورد، كلمههایی از یك زبان دیگر یا شاید هم وردی كه انتظار دارد میلر بفهمد. یكی از دندانهای جلوییش سیاه است.
میلر میگوید: «نه، نه مادام. من نه.» سرش را تكان میدهد.
زن میگوید: «بفرمایید.» و میرود كنار.
لِبوویتز و كایزر از پلهها میروند بالا و توی اتاقك ناپدید میشوند. زن دوباره میگوید: «بفرمایید.» و با دستهای سفیدش اشاره میكند.
میلر بر میگردد عقب و هنوز سرش را تكان میدهد. به زن میگوید: «ولم كن.» و پیش از آن كه زن جوابی بدهد، بر میگردد و میرود. بر میگردد توی جیپ و مینشیند سر جای راننده و هر دو در را باز میگذارد تا هوا بخورد. میلر حس میكند جریان هوای گرم نم خستگیاش را میگیرد. بوی برزنت كهنهی خیس از بالای سرش و ترشیدگی بدن خودش را حس میكند. از شیشهی جلو كه به جز یك جفت نیم دایرهی خاكستری، پوشیده از گل است، سه تا پسر بچه را میبیند كه با وقار تمام به دیوار پمپ بنزین آن طرف جاده میشاشند.
میلر دولا میشود تا بند پوتینهایش را باز كند. همانطور كه دارد با بندهای خیس كلنجار میرود، خون به صورتش میآید و به نفس نفس میافتد. میگوید: «گور بابای بند. گور بابای باران. گور بابای ارتش.» بندها را باز میكند. و صاف مینشیند و نفس نفس میزند. به اتاقك تریلی خیره میشود. «گور بابای كولی.»
نمی تواند باور كند كه اون دو تا احمق واقعاً رفته اند توی اتاقك. محض خنده رفتهاند. برای سرگرمی. این هم نشان میدهد كه آنها چقدر خنگاند، چون همه میدانند كه با طالع بینها نمیشود شوخی كرد. نمیشود پیش بینی كرد كه طالع بین چه خواهد گفت، ولی وقتی كه گفت، به هیچ ترتیبی نمیشود جلوی آن اتفاق را گرفت. همین كه شنیدی چه چیزی در انتظار توست، دیگر در انتظارت نیست، همین جا پیش توست. در خانهات را چه به روی آینده باز كنی، چه به روی یك قاتل، هیچ فرقی ندارد.
آینده. مگر همه به اندازه كافی از آینده خبر ندارند كه تازه جزئیات آن را هم دارند زیر و رو میكنند؟ فقط یك چیز است كه باید از آینده بدانی: همه چیز بدتر میشود. اگر این را بدانی، همهاش را میدانی. جزئیات به فكر كردنش نمیارزد.
میلر قطعاً هیچ قصدش را ندارد كه دربارهی جزئیات فكر كند. جورابهای نمناكش را در میآورد و پاهای سفید خیس خوردهاش را میمالد. گاهی سرش را بلند میكند و نگاهی میاندازد به طرف اتاقك تریلی، آنجا كه كولی دارد سرنوشت كایزر و لِبوویتز را رقم میزند. میلر صداهای خفهای از خودش در میآورد. او به آینده فكر نخواهد كرد.
چون كه این موضوع حقیقت دارد، همه چیز بدتر میشود. یك روز نشستهای توی حیاط خانهات. داری چوب فرو میكنی توی سوراخ مورچهها و صدای به هم خوردن نقرهجات و صدای حرف زدن پدر و مادرت از توی آشپزخانه به گوشت میرسد. بعد، در یك لحظه كه حتی یادت نمیآید، یكی از این صداها دیگر نیست. و دیگر آن صدا به گوشت نمیرسد. از امروز به طرف فردا میروی و مثل اینكه داری با پای خودت میروی توی دام.
یك پسر بچهی جدید، نات پرانِگر، میآید توی مسابقات دورهای مدرسه. توی یك مهمانخانه، چند تا خیابان بالاتر از خانهی تو زندگی میكند. روز اولی كه نات را میبینی، جای سكههایی را كه از مادرت كش رفتهای كه زیر نیمكت تماشاچیهاست، به او نشان میدهی. فردا صبح یادت میآید كه چنین غلطی كردهای و صبحانهات را نصف كاره ول میكنی و یك نفس میدوی به طرف زمین بیسبال و سینهات درد میگیرد. سكهها هنوز سر جای خودشاناند. میشماری. هیچ كم و كسری ندارند. همان جا توی سایه زانو میزنی تا نفست جا بیاید.
تمام تابستان، تو و نات با هم بیسبال بازی میكنید و نقشه میكشید كه یك قایق بادبانی بزرگ گیر بیاورید كه بشود در دریاهای جنوب به آب انداخت. این اصطلاح نات است: «دریاهای جنوب.» بعد، مدرسه شروع میشود، اولین سال دبیرستانت، و نات رفیقهای دیگری پیدا میكند. ولی تو نه، چون یك چیزی در وجود تو هست كه آدمها را از كوره به در میبرد. حتی معلمها را. تو میخواهی رفیق داشته باشی، اگر بدانی چه چیزی داری كه لازم است تغییر بدهی تغییر میدهی، ولی نمیدانی. تو میبینی نات تقلا میكند كه به تو وفادار بماند و تو به خاطر همین از او متنفری. مهربانیش از خباثت بدتر است. از ماه دسامبر دقیقاً میدانی كه در ماه ژوئن چه پیش خواهد آمد. تنها كاری كه از دستت بر میآید این است كه تماشا كنی تا پیش بیاید.
آن چه در پیش داری به فكر كردنش نمیارزد. همین حالاش هم میلر زخم معده دارد و دندانهاش هم خراب است. بدنش دیگر وا داده. به شصت سالگی كه رسید، چه شكلی خواهد شد؟ یا حتی پنج سال دیگر؟ میلر همین چند روز پیش توی یك رستوران بود و یك نفر را دید تقریباً هم سن و سال خودش كه روی چرخ نشسته بود و زنی كه با یك نفر دیگر كه سر میز نشسته بود حرف میزد داشت به او غذا میداد. دستهای آن پسر روی پاهاش به هم گره خورده بود، مثل یك جفت دستكش كه آنجا افتاده باشد. پاچههای شلوارش را تا زانوهایش بالا كشیده بودند و پاهای رنگ و رو رفته و ناكارش كه فقط پوست بود و استخوان، پیدا بود. به زحمت میتوانست سرش را بجنباند. زنی كه داشت به او غذا میداد كارش را بد انجام میداد، چون بدجوری سرگرم وراجی با دوستهاش بود. نصف سوپ ریخته بود روی پیراهن پسر. با این همه، چشمهاش روشن و مراقب بود.
میلر فكر كرد این بلا میتوانست سر من بیاید.
تو خوب و خوش و سرحالی و آنوقت یك روز، بی آنكه خودت تقصیری داشته باشی، اختلالی در جریان خونت پیدا میشود و بخشی از مغزت را داغان میكند. و تو همین طور میمانی. و اگر این اتفاق ناگهان همین حالا برای تو نمیافتد، مطمئن باش كه بعداً یواش یواش میافتد. این همان عاقبتی است كه برای تو مقرر شده.
روزی میلر خواهد مرد. این را میداند و به خودش میبالد كه این را میداند، در حالیكه دیگران فقط تظاهر میكنند كه این را میدانند و پیش خودشان معتقدند كه تا ابد زنده میمانند. به این دلیل نیست كه آینده برای میلر غیرقابل تصور است. چیز بدتری این وسط است. چیزی كه نمیشود فكرش را كرد و میلر هم فكرش را نخواهد كرد.
فكرش را نخواهد كرد. میلر به پشتی صندلی تكیه میدهد و چشمهاش را میبندد، ولی هر كاری میكند نمیتواند بخوابد. پشت پلكهاش، كاملاً بیدار است و از فرط افسردگی بیقرار، برخلاف میلش دارد و دنبال چیزی میگردد كه میترسد پیداش كند، تا اینكه بی هیچ تعجبی پیدایش میكند. یك حقیقت ساده. مادرش هم خواهد مرد. درست مثل خودش. و نمیشود گفت كی. میلر نمیتواند روش حساب كند كه وقتی سرانجام به این نتیجه میرسد كه مادرش هم به اندازهی كافی رنج برده و میرود خانه تا از او معذرت بخواهد، آنجا هست یا نه.
میلر چشمهاش را باز میكند و به شكلهای خام ساختمانهای آن طرف جاده نگاهی میاندازد كه خطوطشان از پشت سیاهی روی شیشهی جلو مشخص نیست. دوباره چشمهاش را میبندد. به نفس كشیدن خودش گوش میدهد و از اینكه میداند از دسترس مادرش بیرون است، درد آشنا و تقریباً مردانهای حس میكند. او خودش را به جایی كشانده است كه مادرش نتواند ببیندش یا باهاش حرف بزند یا با آن شیوه بیقیدی كه داشت نوازشش كند، همان طور كه ایستاده است پشت صندلی او تا از او چیزی بپرسد یا فقط یك لحظه آنجا ایستاده است و فكرش جای دیگری سیر میكند و دستش را میگذارد روی شانههای او. قصد داشت به این ترتیب مادرش را مجازات كند، اما از قرار معلوم داشت خودش را مجازات میكرد. میداند كه باید جلوی این قضیه را بگیرد. دیگر دارد دخلش را میآورد.
همین حالا باید جلوی آن را بگیرد و مثل این كه میلر همهاش برای یك چنین روزی نقشه میكشیده، دقیقاً میداند میخواهد چكار كند. وقتی كه برگردد پایگاه، به جای اینكه برود به صلیب سرخ گزارش بدهد، ساكش را خواهد بست و با اولین اتوبوس به شهر خودشان خواهد رفت. هیچكس بابت این كار به او ایرادی نخواهد گرفت. حتی وقتی كه آنها به اشتباهی كه كردهاند پی ببرند، باز هم به او ایرادی نخواهند گرفت. چون این كار برای یك پسر غصهدار كاملاً طبیعی خواهد بود. به جای اینكه مجازاتش كنند، به خاطر اینكه او را ترساندهاند احتمالاً معذرت خواهی هم میكنند.
اولین اتوبوس را به مقصد شهرستان خواهد گرفت، سریع السیر یا غیر سریع السیر. میلر روی یك صندلی بغل پنجره خواهد نشست و چرت خواهد زد. گاه و بیگاه چرتش پاره خواهد شد و از پنجره به تپههای سبز و زمینهای شخم زده خاك رسی كه پشت سر هم رد میشوند زل خواهد زد و به ایستگاههایی كه اتوبوس آنجا توقف میكند، ایستگاههایی پر از دود و سر و صدای ماشین، و آدمهایی كه از پنجره میبیند نگاههای بیحالی به او میاندازند، مثل اینكه تازه از خواب بیدار شده باشند. سالیناس. واكاویل، رِدبلاف. و به ردینگ كه میرسد، یك تاكسی دربست خواهد گرفت. از راننده خواهد خواست دم مغازهی شُوارتز چند دقیقهای نگه دارد تا گل بخرد و بعد به طرف خانه خواهد رفت، از خیابان ساتر میروند پایین و بعد میروند توی خیابان سِرا و از زمین بیسبال رد میشوند و از مدرسهی ابتدایی رد میشوند و از معبد مورمون رد میشوند. میپیچند طرف راست، توی خیابان بِلمونت، بعد طرف چپ، توی خیابان پارك. به پشتی صندلی لم داده است و میگوید جلوتر، جلوتر، یك كمی جلوتر، آهان، اون یكی، همون جا.
وقتی كه زنگ در را میزند، از آن پشت صدای حرف زدن میآید. در باز میشود. صداها میبرد. این همه آدم اینجا چیكار میكنند؟ مردها با كت و شلوار و زنها با دستكشهای سفید. یك نفر كه زبانش میگیرد او را به اسم صدا میكند، اسمی كه دیگر به نظرش غریب میآید، تقریباً یادش رفته. «وِسـ.... وِسـ... وِسلی.» صدای مردی است. همانجا پشت در میایستد و بوی عطر بینیاش را پر میكند. آن وقت گلها را از دستش میگیرد و با بقیهی گلها میبرند میگذارند روی میز. باز هم اسم خودش را میشنود. این فیل داو است كه از آن طرف اتاق دارد به طرفش میآید. آهسته قدم بر میدارد و دستهاش را بالا گرفته است، مثل یك مرد كور.
میگوید: «وِسلی. خدا را شكر كه اومدی.»