پائولو كوئلیو، نویسنده ی مشهور برزیلی ، یكی از افرادی است كه در زمینه ی داستان كوتاه (داستانك) كارهای بسیاری انجام داده است .رمانهای او بین مردم عامه در كشورهای مختلف دنیا پرطرفدار است.
درباره نویسنده : پائولو كوئلیو، نویسنده ی مشهور برزیلی ، یكی از افرادی است كه در زمینه ی داستان كوتاه (داستانك) كارهای بسیاری انجام داده است .رمانهای او بین مردم عامه در كشورهای مختلف دنیا پرطرفدار است. او از سال 2007 سفیر صلح سازمان ملل در موضوع فقر و گفتگوی بین فرهنگی
می باشد.از آثار این نویسنده می توان به كیمیاگر ، خاطرات یك مُغ ،بریدا،نامه های عاشقانه ی یك پیامبر ،و ... نام برد . ( چند داستان كوتاه اثر از این نویسنده را برگرفته از كتاب 8 داستانك از پائولو كوئلیو در زیر می خوانید .)
من با خدا غذا خوردم
پسركی بود كه می خواست خدا را ملاقات كند، او می دانست تا رسیدن به خدا باید راه دور و درازی بپیماید. به همین دلیل چمدانی برداشت و درون آن را پر از ساندویچ و نوشابه كرد و بی آنكه به كسی چیزی بگوید، سفر را شروع كرد. چند كوچه آنطرف تر به یك پارك رسید، پیرمردی را دید كه در حال دانه دادن به پرندگان بود. پیش او رفت و روی نیمكت نشست. پیرمرد گرسنه به نظر می رسید، پسرك هم احساس گرسنگی می كرد. پس چمدانش را باز كرد و یك ساندویچ و یك نوشابه به پیرمرد تعارف كرد. پیرمرد غذا را گرفت و لبخندی به كودك زد. پسرك شاد شد و با هم شروع به خوردن كردند. آن ها تمام بعد از ظهر را به پرندگان غذا دادند و شادی كردند، بی آنكه كلمه ای با هم حرف بزنند. وقتی هوا تاریك شد، پسرك فهمید كه باید به خانه بازگردد، چند قدمی دور نشده بود كه برگشت و خود را در آغوش پیرمرد انداخت، پیرمرد با محبت او را بوسید و لبخندی به او هدیه داد. وقتی پسرك به خانه برگشت، مادرش با نگرانی از او پرسید: تا این وقت شب كجا بودی؟ پسرك در حالی كه خیلی خوشحال به نظر می رسید، جواب داد: پیش خدا! پیرمرد هم به خانه اش رفت. همسر پیرش با تعجب پرسید: چرا اینقدر خوشحالی؟ پیرمرد جواب داد: امروز بهترین روز عمرم بود، من امروز در پارك با خدا غذا خوردم!
پنجره ی بیمارستان
دو بیمار در یك اتاق بستری بودند. یكی از بیماران اجازه داشت كه هر روز بعد از ظهر یك ساعت روی تختش كه كنار تنها پنجره اتاق بود بنشیند. ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ تكانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد. آن ها ساعت ها با هم صحبت میكردند؛ از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می زدند و هر روز بعد از ظهر، بیماری كه تختش كنار پنجره بود، می نشست و تمام چیزهایی كه بیرون از پنجره می دید، برای هم اتاقیش توصیف می كرد. پنجره، رو به یك پارك بود كه دریاچه زیبایی داشت. مرغابی ها و قوها در دریاچه شنا می كردند و كودكان با قایق های تفریحی شان در آب سرگرم بودند. درختان كهن، به منظره بیرون، زیبیایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دور دست دیده می شد. همان طور كه مرد كنار پنجره این جزئیات را توصیف می كرد، هم اتاقیش جشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می كرد و روحی تازه می گرفت. روزها و هفته ها سپری شد. تا اینكه روزی مرد كنار پنجره از دنیا رفت و مستخدمان بیمارستان جسد او را از اتاق بیرون بردند. مرد دیگر كه بسیار ناراحت بود تقاضا كرد كه تختش را به كنار پنجره منتقل كنند. پرستار این كار را با رضایت انجام داد. مرد به آرامی و با درد بسیار، خود را به سمت پنجره كشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد. بالاخره می توانست آن منظره زیبا را با چشمان خودش ببیند ولی در كمال تعجب، با یك دیوار بلند مواجه شد! مرد متعجب به پرستار گفت كه هم اتاقیش همیشه مناظر دل انگیزی را از پشت پنجره برای او توصیف می كرده است. پرستار پاسخ داد: ولی آن مرد كاملا نابینا بود!
دسته گل
روزی، اتوبوس خلوتی در حال حركت بود. پیرمردی با دسته گلی زیبا روی یكی از صندلی ها نشسته بود. مقابل او دختركی جوان قرار داشت كه بی نهایت شیفته زیبایی و شكوه دسته گل شده بود و لحظه ای از آن چشم برنمی داشت. زمان پیاده شدن پیرمرد فرا رسید. قبل از توقف اتوبوس در ایستگاه، پیرمرد از جا برخواست، به سوی دخترك رفت و دسته گل را به او داد و گفت: متوجه شدم كه تو عاشق این گل ها شده ای. آنها را برای همسرم خریده بودم و اكنون مطمئنم كه او از اینكه آنها را به تو بدهم خوشحال تر خواهد شد. دخترك با خوشحالی دسته گل را پذیرفت و با چشمانش پیرمرد را كه از اتوبوس پایین می رفت بدرقه كرد و با تعجب دید كه پیرمرد به سوی دروازه آرامگاه خصوصی آن سوی خیابان رفت و كنار نزدیك در ورودی نشست.