كتاب «نامیرا» رمانی در حوزه ادبیات عاشورایی از صادق كرمیار نویسنده و كارگردان معاصر است كه اول بار در سال 1388 توسط انتشارات كتاب نیستان منتشر شد.
پیرنگ اصلی رمان «نامیرا» داستان عاشقانه دختر و پسری از اهالی كوفه است كه در متن وقایع عاشورا قرار می گیرند و بدون منفعت طلبی های روز افزون مردم كوفه به دنبال حقیقت هستند. اما در میان رفتارهای متناقض سرداران بزرگ كوفه، بین حمایت از امام حسین (ع) و یا وفاداری به یزید سرگردانند.
صادق كرمیار كه پیش از این بیشتر به عنوان فیلمنامه نویس و كارگردان شناخته می شود در چند سال اخیر با انتشار چند رمان و داستان خود را به عنوان یك داستان نویس جدی نیز مطرح كرد. از دیگر آثار كرمیار می توان به رمان های غنیمت، دشت های سوزان و درد اشاره كرد.
یازدهمین چاپ رمان «نامیرا» در سیصد و سی و چهار صفحه و با قیمت شانزده هزار تومان در دسترس علاقمندان قرار دارد.
بخشی از رمان «نامیرا»:
«...مرد ایستاد و دوباره رو به عبدالله برگشت. عبدالله به سوی او رفت. گفت:
«من هم پسر فاطمه را شایستهتر از هم برای خلافت میدانم، اما در حیرتم كه حسین چگونه به مردمی تكیه كرده كه پیش از این، پدرش و برادرش، آنها را آزمودهاند و اكنون نیز به چشم خویش دیدم كسانی را كه او را دعوت كردند، به طمع بخششهای ابنزیاد چگونه به پسر عقیل پشت كردند و هانی را تنها گذاشتند. به خدا سوگند تردید ندارم كه این مردم حسین را در مقابل لشكر شام تنها خواهند گذاشت. یزید به خونخواهی ابنزیاد خونها خواهد ریخت.»
مردم آرام گفت: «آیا حسین بن علی اینها را نمیداند؟!»
«اگر میداند، پس چرا به كوفه میآید؟»
مرد گفت: «او حجت خدا بر كوفیان است كه او را فراخواندند تا هدایتشان كند.»
عبدالله گفت: «چرا در مكه نماند، آن هم در روزهایی كه همهی مسلمانان در آنجا گرد آمدهاند. آنها نیاز به هدایت ندارند؟»
مرد گفت: «آنها كه برای حج در مكه گرد آمدهاند، هدایتشان را در پیروی از یزید میدانند و یزید كسانی را به مكه فرستاد تا امام را پنهانی بكشند، همانطور كه برادرش را كشتند. و اگر ما را در خلوت میكشتند، چه كسی میفهمید، امام چرا با یزید بیعت نكرد؟»
عبدالله گفت: «میتوانست به یمن برود یا مصر یا به شام برود و با یزید گفتگو كند.»
مرد گفت: «اگر معاویه با گفتگو هدایت شد، فرزندش هم هدایت میشود؛ و اما اگر به یمن یا به مصر میرفت، سرنوشتی جز آنچه در مكه برایش رقم زده بودند، نداشت. اما حركت او به كوفه، آن هم با اهلبیت، بیش از هر چیز یزید را از خلافتش به هراس خواهد انداخت و مسلمانان را به فكر.»
خواست برود لختی مكث كرد و دوباره رو به عبدالله برگشت و گفت:
«و اما من! هرگز برای امام خویش تكلیف معین نمیكنم، كه تكلیف خود را از حسین میپرسم. و من حسین را نه فقط برای خلافت، كه برای هدایت میخواهم. و من... حسین را برای دنیای خویش نمیخواهم، كه دنیای خویش را برای حسین میخواهم. آیا بعد از حسین كسی را میشناسی كه من جانم را فدایش كنم؟»
و رفت. عبدالله مات ماند. وقتی مرد دور شد، عبدالله لحظهای به خود آمد. برگشت و اسب خویش را آورد و مرد را صدا زد:
«صبر كن، تنها و بیمركب هرگز به كوفه نمیرسی!»
مرد ایستاد و افسار اسب را گرفت و گفت:
«بهای اسب چقدر است؟»
«دانستن نام تو!»
مرد سوار بر اسب شد:
«من قیس بن مسهر صیداوی هستم. فرستادهی حسین بن علی!»
و تاخت. عبدالله مانند كسی كه گویی سالها در گمراهی بوده و تازه راه هدایت را یافته بود، به زانو نشست و سرش را میان دستها گرفت...»