داستان كوتاه : « یوزپلنگانی كه با من دویده اند » اثر بیژن نجدی « یوزپلنگانی كه با من دویده اند »

یوزپلنگانی كه با من دویدند روایت 10 داستان كوتاه با موضوع مرگ است كه هر كدام كاملاً مجزا و با نثری خاص و شعرگونه توسط زنده‌یاد بیژن نجدی نوشته شده است.

1398/02/02
|
16:32

درباره نویسنده : بیژن نجدی (زاده 24 آبان 1320 در خاش - درگذشت 4 شهریور 1376 در لاهیجان)، شاعر و داستان‌نویس بود. او در 24 آبان 1320 از پدر و مادر گیلانی در خاش زاهدان متولد شد. تحصیلات ابتدایی خود را در رشت گذراند. پس از اخذ دیپلم در سال 1339 وارد دانشسرای عالی تهران شد و در سال 1343 از همان دانشكده در رشته ریاضی فارغ‌التحصیل و با سمت دبیر در دبیرستانهای لاهیجان مشغول به تدریس شد.
نجدی در زمان زندگی خود تنها مجموعه داستان «یوزپلنگانی كه با من دویده‌اند» را در سال 73 منتشر ساخت كه در سال 74 جایزه قلم زرین جایزه گردون را به خود اختصاص داد. بقیه آثارش پس از درگذشتش توسط همسرش به چاپ رسید. مجموعه داستان «دوباره از همان خیابانها» در سال 79 نیز برگزیده نویسندگان و منتقدان مطبوعات شد. نجدی همچنین در كارنامه ادبی خود، تندیس یادمان بنیاد شعر فراپویان به خاطر برگزیده اشعار دهه هفتاد و لوح افتخار به پاس جانسروده‌ها در پاس داشت آیین‌های ملی و میهنی را دارد.
همچنین پس از مرگ وی داستانهای «تاریكی در پوتین»، «سپرده در زمین»، «گیاهی در قرنطینه» و «استخری پر از كابوس» از مجموعه داستانهای «یوزپلنگانی كه با من دویده‌اند» و نیز داستانهای «مرثیه‌ای برای چمن» و «بیمارستان، نه قطار» از مجموعه «دوباره از همان خیابان‌ها» به فیلم درآمده است.
بخشی از وصیت‌نامهٔ بیژن نجدی در ابتدای كتاب یوزپلنگانی كه با من دویدند چنین است:
و می‌بخشم به پرندگان
رنگ‌ها، كاشی‌ها، گنبدها
به یوزپلنگانی كه با من دویده‌اند
غار و قندیل‌های آهك و تنهایی
و بوی باغچه را
به فصل‌هایی كه می‌‌آیند
بعد از من.

یوزپلنگانی كه با من دویدند روایت 10 داستان كوتاه با موضوع مرگ است كه هر كدام كاملاً مجزا و با نثری خاص و شعرگونه توسط زنده‌یاد بیژن نجدی نوشته شده است.
بیژن نجدی، با مدرك ریاضی از دانشسرای عالی تهران، به‌دلیل سبك خاصی كه در روایت‌ها و شخصیت‌پردازی‌ها داشت، داستان‌ها را به‌شكلی خاص و‌ منحصربه‌فرد ساخته و پرداخته است، به‌گونه‌ای كه مخاطب را تا عمیق‌ترین فضاهای توصیفی می‌كشاند.
جملات كوتاهی كه در جان‌بخشیدن اشیاء بی‌جان به‌كار می‌برد، نشان‌دهندهٔ سبك خاص این نویسنده است. برای مثال در بخش‌هایی از كتاب می‌خوانیم:
پل و آن مرد و رودخانه دور زدند و از چشم‌های ملیحه رفتند.
استخر آن‌قدر دور بود كه فقط سیاهی پلی در پنجره، بی‌هیچ شباهت به پرنده‌ای، از این طرف استخر به آن طرف می‌رفت.
از چشم‌هایش صدای شكستن قندیل‌های یخ به گوش می‌رسید.
چراغ‌های كامپیوتر غول‌آسایی هم كه تمام دیوار زیرزمین را تا سقف پوشانده بود، مثل چشم‌هایی بسیار گریسته، سرخ بود.


در این كتاب، بیژن نجدی از مرگ می‌نویسد، از جنازه‌ای كه رؤیای فرزند نداشتهٔ طاهر و ملیحه است، از مرتضی می‌نویسد كه به جرم كشتن یك قو از زادگاهش طرد می‌شود، از روزهایی می‌نویسد كه نمی‌توان فهمید مردم چه می‌گویند و چه می‌خواهند. او در هر داستان به‌شكلی متفاوت مرگ را توصیف می‌كند. گاهی ساده و گاهی پیچیده، آن را به واقعیت و خیال پیوند می‌دهد، حس شاعرانه‌اش را به‌ آن می‌افزاید و شخصیت‌ها را درگیرش می‌كند.
نجدی از «خاطرات پاره‌پاره‌ی دیروز» می‌نویسد كه لای صفحات آلبوم گم شده. آلبومی كه هرچه بیشتر ورق می‌خورد، افراد توی عكس پیرتر و پیرتر می‌شوند و سرانجام دیگر اثری از آنها حتی در میان آن عكس‌های رطوبت‌كشیده هم نیست. مرگ آنها را دیر یا زود از شخصیت‌های داستان گرفته است.

فضایی حزن‌آلود بر هر داستان حاكم است، اما قلم نویسنده شور و حال ویژه‌ای به آن بخشیده. از دلتنگی‌ شخصیت‌های داستان می‌خوانیم، از اتفاقات روزمره‌ای كه حالا دیگر تبدیل به آرزو شده‌اند و فقط می‌توانیم رؤیای آنها را در سر بپرورانیم؛ از صدای چرخ خیاطی مادر فاطی تا بوی پیازداغ مادربزرگ.

از داستان‌های تأثیرگذار این كتاب می‌توان به «روز اسب‌‌ریزی» اشاره كرد. داستان به‌ظاهر به اسبی پرداخته كه روزگاری صاحبش، قالاخان، او را بسیار دوست داشته و در ازای كاری كه می‌كرده به او پاداش می‌داده. اما این اسب را راضی نمی‌كند. او در پی یافتن آزادی است و این‌بار دیگر صاحبش نمی‌تواند بپذیرد و تنبیهش می‌كند. اسب دیگر نمی‌خواهد زین را پشتش ببندند، صاحبش را حین بستن زین پرت می‌كند و تنبیه می‌شود.

شخصیت‌های این داستان نمادی از اسارت هستند. راوی داستان هم‌زمان اسب و سوم‌شخص است و با توصیف اسب از زبان خودش آغاز می‌شود:

پوستم سفید بود. موهای ریخته روی گردنم زردی گندم را داشت. لكهٔ باریك تنباكو لای دست‌هایم بود. فكر می‌كنم بوی اسب‌بودنم از روی همین لكه‌ها به دماغم می‌خورد. (كتاب یوزپلنگانی كه با من دویدند – صفحه 21)

برخی از شخصیت‌های داستان نمی‌توانند مرگ عزیزشان را باور كنند، مثل پدر طاهر كه در چهارمین سال فوت پسرش، هنوز لباس سیاه بر تن كرده و سراغ طاهر را می‌گیرد:

مگر آدم می‌تواند چشم‌هایش را ته رودخانه باز كند؟ آنجا تاریك نیست؟ گیاه ندارد؟ ماهی چطور؟ از آن زیر می‌شود آسمان را دید كه حتماً دیگر آبی نیست. ته آب چطور می‌شود فهمید كه امروز چند شنبه است؟ نباید صداهای زیادی داشته باشد. آنجا گوش‌های آدم پر از مورچه نمی‌شود و كرم‌ها و مارمولك‌های توی دهان آدم وول نمی‌خورند. زیر سقفی با گچ‌بری‌های آب، در اتاق‌هایی با دیوارهای آب، هیچ‌كس نمی‌تواند بفهمد كه دیگری دارد گریه می‌كند. (كتاب یوزپلنگانی كه با من دویدند – صفحه 31)

از دیگر توصیفات زیبای كتاب یوزپلنگانی كه با من دویدند مرگ جوان كر و لالی به نام مرتضی است كه مرحله‌به‌مرحله با پردهٔ نمایش رستم و سهراب پیش می‌رود، اوج می‌گیرد و پایانی تلخ آن را دربرمی‌گیرد. از رستم می‌گوید و از مرتضی. حوادث شاهنامه را با داستان می‌آمیزد؛ حتی فردوسی هم بر اثر افتادن تیرك سقف سرش را برمی‌گرداند و كمك می‌خواهد!

در جایی از كتاب، به بعد از مرگ هم اشاره شده، انگار كسی كه مرده، هنوز مغزش زنده است! به قسمتی از مغز اشاره می‌‌كند كه دیرتر از بقیهٔ سلول‌ها می‌میرد.

گفته می‌شود كه بیژن نجدی با این اثر و آثار دیگرش، سبكی جدید در شاعرانه‌نویسی به ادبیات داستانی وارد كرد و همین امر باعث شد كه موردِتحسین اكثر منتقدین قرار بگیرد. البته قلم او بسیار خاص است و برای كسانی كه علاقه‌مند به داستان‌ها و روایت‌های جدید و متفاوت هستند، توصیه می‌شود.
فهرست ده داستان این كتاب عبارت است از:

سپرده به زمین
استخری پر از كابوس
روز اسب‌ریزی
تاریكی در پوتین
شب سهراب‌كشان
چشم‌های دكمه‌ای من
مرا بفرستید به تونل
خاطرات پاره‌پاره‌ی دیروز
سه‌شنبه‌‌ی خیس
گیاهی در قرنطینه
[ معرفی داستان كوتاه: كتاب شرق بنفشه ]

جملاتی از متن كتاب «یوزپلنگانی كه با من دویدند» را در زیر بخوانید .
طاهر آوازش را در حمام تمام كرد و به صدای آب گوش داد. آب را نگاه كرد كه از پوست آویزان بازوهای لاغرش با دانه‌های تند پایین می‌رفت. بوی صابون از موهایش می‌ریخت. هوای مه‌شده‌ای دور سر پیرمرد می‌پیچید. آب طاهر را بغل كرده بود. وقتی كه حوله را روی شانه‌هایش انداخت احساس كرد كمی از پیری تنش به آن حولهٔ بلند و سرخ چسبیده است و واریس پاهایش اصلاً درد نمی‌كند. صورتش را هم در حوله فروبرد و آن‌قدر كنار درِ حمام ایستاد تا بالاخره سردش شد. خودش را به آینه اتاق رساند و دید كه بله، واقعاً پیر شده است. (كتاب یوزپلنگانی كه با من دویدند – صفحه 7)

چراغ سقف، وارونه در فنجان چای بود. قند حتی بعد از آب شدن توی دهان مرتضی، باز هم سفیدیش را داشت. همین‌طور كه چای پایین می‌رفت مرتضی گلوی خودش را، قفسه سینه‌اش را، بعد یك مشت از معده‌اش را روی رد داغ چای پیدا می‌كرد. چای تمام شده نشده، مرتضی به‌خاطر سیگارش كبریت كشید و روی اولین پك، چشمهایش را بست. (كتاب یوزپلنگانی كه با من دویدند – صفحه 18)

اسب ایستاد و پاكار توبره‌ای را از گوش‌های اسب آویزان كرد. بوی یونجه دماغم را پر كرد. دهنم خیس شده بود. یونجه را نجویده قورت می‌دادم. بعد از برداشتن توبره، دیدم آب از دهانم روی زمین می‌ریزد. صورت آسیه را نمی‌توانستم به‌یاد بیاورم. شانه‌ام را به تیرك تكیه دادم. اسب زینی از زخم را به پشت داشت و راه می‌رفت، راه می‌رفت، راه می‌رفت. (كتاب یوزپلنگانی كه با من دویدند – صفحه 27)

در تمام روزهایی كه باران می‌بارید، مرتضی مطمئن بود كه باران هیچ صدایی ندارد. دانه‌های باران نرم بود، مثل صبح كه از آن بالا می‌آمد و روی سفال‌ها می‌ریخت، مثل پیراهن مادر. (كتاب یوزپلنگانی كه با من دویدند – صفحه 38)

این تكه از مغز دیرتر از تمام سلول‌ها می‌میرد. اینجا هم لایه‌های فراموشی است. صداهایی كه ما می‌شنویم به اینجا كه می‌رسد جذب این تودهٔ لیز می‌شود و ما آن را فراموش می‌كنیم، درحالی‌كه همیشه توی كلهٔ ماست. اینجا پر از اعتقادات فراموش‌شده است، جای دفن‌شدن اسم كسانی كه دوستشان داشته‌ایم، بی‌آنكه بتوانیم به‌یاد آوریم كه آنها چه كسانی بوده‌اند. هزاران سلول اینجاست كه كارشان فقط خاكسپاری‌ست، خاكسپاری رؤیاهای ما. (كتاب یوزپلنگانی كه با من دویدند – صفحه 55)

دسترسی سریع