فصلی از یك رمان : شغل پدر اثر سُرژ شالاندون « شغل پدر »

داستان كتاب « شغل پدر » به ظاهر ساده، اما با پیچیدگی‌های ژرف روانشناسانه، داستانِ زندگی امیل شولان است، پسری كه در سرتاسر داستان، به اعتبار نام پدرش شناخته می‌شود، اما نه از آن رو كه پدرش جاه و مقامی دارد بلكه او مرد فرانسوی گمنامی بیش نیست

1397/11/06
|
16:58

درباه ی نویسنده :
سورژ شالاندون یك روزنامه‌نگار، و نویسنده تونسی تبار مقیم فرانسه است. وی برنده جوایزی همچون جایزه بزرگ رمان فرهنگستان فرانسه و جایزه مدیسی شده است . كتاب شغل پدر اثری از این نویسنده است .
داستان كتاب « شغل پدر » به ظاهر ساده، اما با پیچیدگى‌هاى ژرف روانشناسانه، داستانِ زندگى امیل شولان است، پسرى كه در سرتاسر داستان، به اعتبار نام پدرش شناخته مى‌شود، اما نه از آن رو كه پدرش جاه و مقامى دارد بلكه او مرد فرانسوى گمنامى بیش نیست و همین گمنامى او، مایه عذاب و دردسر این خانواده كوچك است.
پدر امیل مردى همه‌كاره و در واقع هیچ‌كاره است، او ادعا مى‌كند كشیش، چترباز، مامور مخفى و دروازه‌بان و… است اما تا صفحه پایانى كتاب و پیش از آخرین غافلگیرى هم مشخص نمى‌شود كه هویت واقعى او چیست. از لحاظ روانشناسى او مردى مبتلا به پارانویا است، مردى كه حتى نمى‌تواند به خانواده‌اش اعتماد كند، خود را درگیر جریانات آنارشیستى مى‌كند و تنها فكرش كشتن ژنرال دوگل است.
از سویى امیل كه در رویاهاى كودكى خود غوطه‌ور است، خود را مواجه با پدرى مبتلا به پارانویا و هیسترى، درگیر اختلالات شدید هذیانى و به شدت سختگیر مى‌یابد. آنچه پدر امیل به دنیاى كوچك و معصوم او وارد مى‌كند تجاوزى بى‌رحمانه به ساحت مقدس كودكى است؛ چرا كه كودك ده ساله را اجیرِ ارزوها و امیالِ سیاسى خود مى‌كند. این از آن رو مشكل‌آفرین است كه قوه تشخیص یك كودك به حدى نیست كه بداند این دنیاى او نیست، نه آن دنیایى كه بتواند در آن تفوق كسب كند و آرزوهایش را جامه عمل بپوشاند. اینجاست كه امیل دنیایش را با مدادرنگى خاكسترى پدر رنگ‌آمیزى مى‌كند و به همه چیز رنگ و بویى جنایى و كارآگاهى مى‌بخشد:

یك روز كه نمره‌ى بدى گرفته بودم، پدرم با نفرت به‌ام گفت: «حالم را بهم مى‌زنى.» با دیدن قیافه‌ى لوكا بیلیونى معنى گفته ‌ى پدر را فهمیدم. (كتاب شغل پدر – صفحه 99)
تا اینكه روزى سر اسلحه به سوى فرمانده مى‌چرخد و كودتا اتفاق مى‌افتد. امیل همانند هر كودك دیگرى هر لحظه از عمرش در پى كسب رضایت پدر بوده است، حتى زمانى كه دوستِ الجزایرى خود را براى كشتن دوگل اجیر مى‌كند، ملتمسانه پدر را مى‌نگرد و اعتراف مى‌كند:

خود من به تنهایى می‌خواستم دوگل را بكشم. مى‌خواستم پدرم را غافلگیر كنم، خوشحال كنم، كارى كنم كه به من افتخار كند. (كتاب شغل پدر – صفحه 183)

و چه میراثى پاكتر از قلب كودك است و چه خیانتى بزرگتر از آلودن آن با دستانِ چركین سیاست؟

تنها مسكن امیل در شب‌هاى شكنجه و روزهاى درد دفترچه نقاشى‌اش است كه خود نشان از پنجره‌اى به دنیاى بى‌آلایش ذهنش و دنیاى بى‌رحم و كبود كودكى‌اش دارد. پنجره‌اى بسته و بدون چشم‌انداز!

به كارگیرى استادانه از زبان، استفاده از تك واژه‌ها براى انتقال مفهوم، ریزه كارى‌هاى روانشناسانه، استفاده به جا از تكه كلام مختص هر كاراكتر، انتقالِ مفهوم و احساس را بسیار قوى كرده است.

جمله‌ى مورد علاقه‌ى پدرم، بى‌آنكه فكر كنم، از ذهنم درآمد. (كتاب شغل پدر – صفحه 101)

جملاتی از متن كتاب شغل پدر را در زیر بخوانید :
ازدواج به این سن امكان نداشت، حتى در امریكا. امیدوار بودم كه دست آخر حرفم را باور نكند، بزند زیرخنده، انگشتش را به شقیقه‌اش بزند كه یعنى كله‌ام خراب شده، كتكم بزند، پشتش را به من كند. اما او اصلا فكر نمى‌كرد. هر چیزى را دربست از من مى‌پذیرفت. شاهزاده قرار بود با شاهزاده خانم ازدواج كند. راهى براى عقب نشینى نداشتم. با خود گفتم اى كاش بمیرم.

زندان براى یك شورشى یعنى سه تا دیوار بیشتر.

همیشه از خودم میپرسیدم چه چیز ناجورى در زندگى‌مان وجود دارد؟ هیچكس به خانه‌مان نمى‌آمد، هیچ وقت. پدر قدغن كرده بود. هرگاه كسى زنگ در را مى‌زد، دستش را بلند می‌كرد تا ما را به سكوت وا دارد. منتظر مى‌ماند تا آن كه پشت در بود، منصرف شود و به صداى پایش در راه پله‌ها گوش مى‌داد. پس از آن كنار پنجره مى‌رفت، پشت پرده پنهان مى‌شد و پیروزمندانه او را كه داشت از كوچه‌مان دور مى‌شد، نگاه مى‌كرد. هیچ یك از دوستانم اجازه نداشتند كه از درِ خانه‌مان تو بیایند. و هیچ یك از همكاران مادر. همیشه تنها ما سه تا در آپارتمان بودیم. حتى پدربزرگ و مادربزرگم هیچ وقت به آنجا نیامدند.

_چرا انتظار دارى كه پسرت برنده شود؟
مادر حركتى با بى‌حوصلگى كرد.
روزنامه‌ها خودفروخته بودند. در مسابقات تقلب مى‌كردند. هیچ دلیلى نداشت كه داوران به نقاشى امیل شولان، كه هیچ كس نمى‌شناختش، راى بدهند. با وجود این راى دادند. با پست دو بلیت براى تماشاى فیلم در یكى از بعدازظهرهاى یكشنبه در «لومیناگومون» برایمان فرستادند. مادرم برایم كف زد و پدرم لبخندى به لب آورد.

هیچ بچه‌اى نصف شب خانواده‌اش را رها نمى‌كند تا برود دوگل را بكشد.

خود من به تنهایى می‌خواستم دوگل را بكشم. مى‌خواستم پدرم را غافلگیر كنم، خوشحال كنم، كارى كنم كه به من افتخار كند.

شلیك كردم. یك تیر، دو تیر، سه تیر. دوگل از دیدنم منعجب به نظر مى‌رسید. دهانش را باز كرد. مرا به جا آورده بود.
-شولان؟
-بله! شولان. آقاى رذل! امیل شولان!
چهارمین گلوله را شلیك كردم، دوگل به شكل پدرم درآمده بود.

دسترسی سریع