بادبادك باز اولین رمان خالد حسینی افغانستانی كه سال 2001 زمانی كه دوره كارموزی پزشكی خود را در بیمارستان Cedars_Sinai شهر لوس آنجلس را میگذراند شروع به نوشتن آن كرد. این رمان كه در سال 2003 میلادی منتشر شد
درباره ی نویسنده : خالد حسینی زاده 4 مارس سال 1965 در كابل نویسنده افغانستانی است. عمده شهرت وی بابت نگارش دو رمان بادبادكباز و هزار خورشید تابان است. نام آخرین رمان او، و كوهستان به طنین آمد؛ میباشد كه به فارسی نیز ترجمه شدهاست
بادبادك باز اولین رمان خالد حسینی افغانستانی كه سال 2001 زمانی كه دوره كارموزی پزشكی خود را در بیمارستان Cedars_Sinai شهر لوس آنجلس را میگذراند شروع به نوشتن آن كرد. این رمان كه در سال 2003 میلادی منتشر شد، در آمریكا و اروپا فروش خوبی داشت و به عنوان سومین اثر پرفروش همین سال شناخته شد و به 48 زبان دنیا ترجمه شد.
كتاب بادبادك باز روایتی است از زندگی امیر، یك پسر افغانی كه به عنوان اول شخص داستان را بازگو می كند.
داستان قبل از اغتشاشات افغانستان شروع می شود و در داستان با اغتشاشات نیز مواجه می شویم.
این رمان وجه های گوناگون زندگی را نشان می دهد، از فرهنگ یك ملت می گوید، از تناقض های افكاری بین افراد می گوید، از رسومات می گوید و…
ولی مغز اصلی و نخ ارتباطی داستان، ماجرای بین دو دوست یعنی امیر و حسن است.
امیر و حسن هر دو با هم بزرگ شده اند.
میر پسر یك ارباب است ولی حسن پسر خدمتكاری است كه در خانه پدر امیر كار می كرد.
حسن نمونه یك انسان پاك و بی غش بود كه با تمام وجود خود را فدای امیر كرد. در جای جای زندگی حسن درد خفته به طوری كه با خواندن داستان محال است بغض تمام وجودتان را نگیرد. یك انسان پاك كه هر جا خود را فدا می كرد تا به امیر كمك كند، یك انسان وفا دار.
این رمان از مشكلات یك كشور رنج كشیده می گوید.
از دید نژادی نسبت به هم از رسوم سنتی اشتباه از زندگی طبقاتی از جنگ های خانمان سوز كه رنگ انسانیت را از یك كشور می شوید و برای لقمه ای نان باید جان داد از مشكلات پناهجویان می گوید از غربت از بی توجهی از درد های خاموش میگوید.
بخش هایی از این كتاب را در زیر بخوانید :
آیا اصلا داستان كسی به پایان خوش می انجامد؟ هر چه باشد، زندگی فیلم هندی نیست كه همه چیز به خیرو خوشی تمام شود. افغانها دوست دارند كه بگویند زندگی میگذره بی اعتنا به آغاز و پایان، زندگی مثل كاروان پر گرد و خاك كوچ كنندگان آهسته آهسته پیش می رود.
بابا گفت: “فقط یك گناه وجود دارد والسلام. آن هم دزدی ست. هر گناه دیگری هم نوعی دزدی است.” اگر مردی را بكشی، یك زندگی را می دزدی. حق زنش را از داشتن شوهر می دزدی، حق بچه هایش را از داشتن پدر می دزدی. وقتی دروغ می گویی، حق كسی را از دانستن حقیقت می دزدی. وقتی تقلب می كنی، حق را از انصاف می دزدی. می فهمی؟
ناراحت شدن از یك حقیقت بهتر از تسكین یافتن با یك دروغ است.
گفت: خیلی میترسم. گفتم: چرا؟ گفت: چون از ته دل خوشحالم دكتر رسول. اینجور خوشحالی ترسناك است. پرسیدم آخر چرا و او جواب داد: وقتی آدم اینجور خوشحال باشد،سرنوشت آماده است چیزی را از آدم بگیرد.