كتاب شاگرد قصاب علاوه بر نامزد شدن در جایزه بوكر، جایزه ادبی آیریش تایمز را از آن خود كرده است و در فهرست 1001 كتابی كه پیش از مرگ باید خواند – كه از سوی گاردین منتشر شده است – قرار دارد.
درباره نویسنده : پاتریك مككیب (به انگلیسی: Patrick McCabe)، رماننویس ایرلندی است كه در 27 مارس 1955 در شهر كلونز ایرلند به دنیا آمد. مك كیب بیشتر به خاطر طنز سیاه رمانهایش، كه اغلب در شهرهای كوچك ایرلند میگذرد مشهور شدهاست. او دو بار به خاطر رمانهای شاگرد قصاب و صبحانه در پولوتون نامزد جایره بوكر شدهاست.
كتاب شاگرد قصاب با عنوان اصلی The Butcher Boy اثر پاتریك مككیب نویسنده ایرلندی است كه نامزد جایزه بوكر سال 1992 نیز شد. این رمان بسیار تحسینشده همواره مورد توجه منتقدان و مردم قرار داشته است و درباره آن بسیار نوشتهاند.
كتاب شاگرد قصاب علاوه بر نامزد شدن در جایزه بوكر، جایزه ادبی آیریش تایمز را از آن خود كرده است و در فهرست 1001 كتابی كه پیش از مرگ باید خواند – كه از سوی گاردین منتشر شده است – قرار دارد. آیریش سنترال هم كتاب شاگرد قصاب را در لیستِ بیستتایی برترینهای تاریخ ادبیات ایرلند آورده است.
در پشت جلد كتاب، قسمتی از متن رمان آمده است كه بهخوبی محتوای آن را بازتاب میدهد:
وقتی میرسیدم خانه هوا دیگر روشن شده بود و مسخره بود اگر میخواستم بروم به رختخواب، برای همین كنار بابا مینشستم به چیزهای مختلف فكر میكردم، یكیاش اینكه آدمهای لال چون نمیتوانند داد بزنند احتمالا توی شكمشان سیاهچاله دارند.
خلاصه كتاب شاگرد قصاب
رمان درباره یك بیمار روانی است و كل داستان آن، ماجراها و اتفاقاتی است كه این دیوانه تعریف میكند. داستان كتاب از زبان فرنسی برادی بیان میشود كه آمیختهای از اول شخص و جریان سیال ذهن است.
خانواده فرنسی تاثیر بسیار زیادی روی او دارد. خانوادهای كه پدر آن یك دائمالخمر است و مادر خانواده از وضعیت موجود بسیار ناراضی و ناامید است. شرایط به قدری سخت است كه مادر فرنسی اقدام به خودكشی میكند، یك خودكشی ناموفق كه باعث میشود او در بیمارستان روانی بستری كنند. در این میان، تنها پناه فرنسی دوستش جو پرسل است. فرنسی و جو دنیای كودكانه و خاص خود را دارند، در گوشهای یك مخفیگاه دارند و عاشق كامیكبوك هستند.
مدتی بعد خانوادهای از انگلستان به شهر آنها مهاجرت میكنند. فیلیپ نوجنت پسر خانواده كه همسن فرنسی و جو است، كامیكبوكهای تازهای دارد كه فرنسی به عمر خود ندیده است. بنابراین به همراه جو تصمیم میگیرند با قلدری این كامیكبوكها را از فیلیپ بگیرند. ماجرایی كه باعث میشود مادر فیلیپ به شدت عصبانی شود. خانم نوجنت جلو در خانه فرنسی حاضر میشود و حرفهایی میزند كه فرنسی را به شدت تحت تاثیر قرار میدهد:
جو را دیدم و گفت مراقب باش فرنسی، با نوجنت وارد جنگ شدهیم. اومد در خونهی ما و حالا هم دنبال تو میگرده. طبقه بالا روی تخت دراز كشیده بودم كه صدای در بلند شد، منتظرش بودم. صدای كشیده شدن دمپاییهای مادرم روی پاركت و پچپچش را شنیدم. سلام خانم نوجنت تشریف بیارین تو ولی نوجنت با سلام تشریف بیارین تو خر نمیشد. ماجرای مجلهها را به مادرم گفت و خیلی چیزهای دیگر و شنیدم كه مادرم گفت بله بله متوجهم، البته كه متوجهم! منتظر بودم از پلهها بدود بالا و گوشم را بگیرد و پرتم كند جلو خانم نوجنت كه اگر خانم نوجنت اسمی از خوك نمیآورد حتما همین كار را میكرد. گفت قبل از رفتن به انگلستان امثال ما را خوب میشناخته و نباید به پسرش اجازه میداد با آدمی مثل من بپرد و از خانوادهای كه پدرش هیچوقت نیست و از صبح تا شب در میخانهها پلاس است و خوك بهش شرف دارد چه انتظار دیگری میشود داشت؟ (كتاب شاگرد قصاب – صفحه 13)
فرنسی خود به خوبی میدانست كه در خانه آنها چه خبر است و اوضاع تا چه حد وخیم است. اما شنیدن این حرفها به شكلی تحقیرآمیز از زبان نوجنت او را به كلی دیوانه میكند. ماجرای اصلی كتاب از اینجا به بعد آغاز میشود و فرنسی دیگر هرگز نمیتواند خوك بودن و خوك خطاب شدن خودش و خانوادهاش را فراموش كند.
لازم به ذكر است كه اسم كتاب از ترانهای به همین نام گرفته شده است. شاگرد قصاب یك ترانهی فولك انگلیسی است كه خوانندههای زیادی آن را خواندهاند.
شاگرد قصاب رمانی خاص و متفاوت است. رمانی كه شامل اعترافات یك ذهن بیمار است. بیماری كه بیشتر از آنكه بیمار باشد قربانی شرایط است. قربانی خشونتها و نبود تكیهگاه مناسب. طنز سیاهی كه در كتاب وجود دارد این مسائل را به خوبی نشان میدهد.
پاتریك مككیب به خوبی توانسته است شخصیت روانپریش فرنسی را به مخاطب نشان دهد. كارهایی كه فرنسی میكند، گفتوگوهای ذهنی او، واكنشها و احساساتی كه فرنسی از خود نشان میدهد، همه و همه باعث میشود شما با این شخصیت همزادپنداری كنید. البته باید اعتراف كرد كه در ابتدا شخصیت فرنسی بسیار نچسب و حتی روی اعصاب است. كسی كه برای هیچچیزی احترام قائل نیست و هر كاری كه دوست داشته باشد انجام میدهد. اما وقتی در ادامه كتاب با زمینههای ذهنی او آشنا میشوید به او حق میدهد.
نویسنده از حداقل علامتهای نگارشی استفاده كرده است و در هیچ جایی از علامت نقلقول استفاده نكرده است. بنابراین در ابتدای كتاب شاید سخت باشد كه تشخیص دهید كدام جمله نقلهقول است، كدام جمله گفتوگوی ذهنی فرنسی است و كدام جمله روایت عادی داستان كتاب است. اما رفته رفته سبك نوشتار را متوجه میشود و از خواندن آن لذت میبرید.
جملاتی از متن كتاب شاگرد قصاب را در زیر می خوانید :
بیا فرنسی، این شیش پنس رو بگیر برو مغازهی مری برای خودت آبنبات بخر. گفتم نه مامان، من آبنبات نمیخوام، میشه بهجاش شكلات بخرم؟ گفت بله كه میشه. حالا برو برو. صورتش قرمز و داغ بود، انگار جلو آتش نشسته بود، فقط مسئله این بود كه توی خانهی ما هیچوقت آتش روشن نبود. بدبختی اینكه مغازهی مری بسته بود و مجبور شدم برگردم و به مادرم خبر بدهم. میخواستم ببینم میتوانم شش پنس را برای خودم نگه دارم یا نه. ولی وقتی خواستم در را باز كنم دیدم قفل است. زدم به پنجره ولی تنها صدایی كه شنیدم فشفش شیر آب بود. گفتم مامان احتمالا طبقهی بالاست و سوت زدم و سكه را در دستم چرخاندم و فكری بودم بالاخره شكلات بخرم یا تافی. بعد صدای تلقتلق به گوشم خورد و فكر كردم بهتر است از پنجره بروم تو تا ببینم چه خبر است. گفتم شاید گراوس آرمسترانگ یا یكی دیگر دوباره آمده سوسیس بدزدد ولی وقتی وارد آشپزخانه شدم دیدم مادرم گوشهای ایستاده و یك صندلی چپه هم روی میز است. گفتم صندلی آن بالا چهكار میكند، یك تكه سیم كه مال بابا بود آن بالا از سقف تاب میخورد ولی نگفت آن بالا چهكار میكند فقط ایستاده بود و با ناخنش ور میرفت و هی دهنش را باز میكرد كه چیزی بگویید ولی چیزی نمیگفت. (كتاب شاگرد قصاب – صفحه 17)
گفت ببین ببین چی برات خریدهم، گفت یه صفحه برات خریدهم بهترین صفحهی دنیا. شرط میبندم به عمرت صفحهای به این خوبی نشنیدهی. گفتم اسمش چیه مامان گفت اسمش هست شاگرد قصاب، بیا باهم برقصیم. صفحه را گذاشت توی گرامافون و راهش انداخت. هو كشیدیم و دور اتاق چرخیدیم، مامان شعرش را بلد بود. هرچی بیشتر میخواند صورتش قرمزتر میشد. (كتاب شاگرد قصاب – صفحه 28)
میترسیدم چون برایش نقشه نكشیده بودم و قبلا هم هیچوقت از خانه فرار نكرده بودم. باید ساكی چیزی با خودم برمیداشتم. ولی برنداشتم. تا از در آمدم بیرون شروع كردم به راه رفتن. میخواستم اینقدر راه بروم و بروم تا كف كفشم ساییده شود و دیگر نتوانم راه بروم. شبیه پسر پشت دفترنقاشیام شده بودم. لپهایش شبیه آلوقرمز رسیده بودند و وقتی داشت از این سر كرهی زمین به آنسرش میرفت از دهنش مثل موتور جت بخار درمیآمد. برایش اسم گذاشته بودم. بهش میگفتم پسری كه میتونه تا ابد راه بره و الان هم میخواستم همین كار را بكنم… یكّار برای همیشه تبدیل بشوم به او. (كتاب شاگرد قصاب – صفحه 43)
چیزهای زیبای دنیا آخرسر خیلی هم خوب نیستند، نه؟ میخواهم مُرده بمانم. (كتاب شاگرد قصاب – صفحه 57)
شبیه قارچی بودم كه روی دیوارها رشد میكرد و میخواستند هرچه زودتر پاكم كنند. (كتاب شاگرد قصاب – صفحه 101)
داشتم به بدی مامان میشدم. ویژ از این راه و ویژ از آن راه. این كار رو میكنم، نه اون كار رو میكنم. بعد دوباره ویژ. میدانم… فقط به جو فكر میكنم و روزهای قدیم. ولی بعد، دوباره خنده. ابرهای بزرگ حلزونی از جنس پودر جوهر در آسمان میتاختند و كتاب موسیقی توی جیب پشتم بود. (كتاب شاگرد قصاب – صفحه 186)
تمام چیزهای زیبای این دنیا دروغ هستند. آخرسر هیچ ارزشی ندارند. (كتاب شاگرد قصاب – صفحه 200)
هفتهی دیگه تنهاییت تموم میشه، از انفرادی میآی بیرون، نظرت چیه؟ دوست داشتم توی صورتش بخندم: چهطوری تنهایی آدم تمام میشود؟ خندهدارتر از این نشنیده بودم. (كتاب شاگرد قصاب – صفحه 214)