بار دیگر شهری كه دوست میداشتم اثر ماندگار دیگری از نادر ابراهیمی است از این داستاننویس معاصر ایرانی بیش از نود كتاب به یادگار مانده است كه از معروفترین آنها میتوان به یك عاشقانهٔ آرام، خانهای برای شب، چهل نامهٔ كوتاه به همسرم اشاره كرد
درباره ی نویسنده : نادر ابراهیمی (زاده 14 فروردین 1315 در تهران - مرگ در تاریخ 16 خرداد 1387، تهران)، داستاننویس معاصر ایرانی بود. ابراهیمی در زمینهٔ ادبیات كودكان، جایزهٔ نخست براتیسلاوا، جایزهٔ نخست تعلیم و تربیت یونسكو، جایزهٔ كتاب برگزیدهٔ سال ایران و چندین جایزهٔ دیگر را هم دریافت كردهاست. او همچنین عنوان «نویسندهٔ برگزیدهٔ ادبیات داستانی 20 سال بعد از انقلاب» را بهخاطر داستان بلند و هفت جلدی «آتش بدون دود» بهدست آوردهاست.
بار دیگر شهری كه دوست میداشتم اثر ماندگار دیگری از نادر ابراهیمی است از این داستاننویس معاصر ایرانی بیش از نود كتاب به یادگار مانده است كه از معروفترین آنها میتوان به یك عاشقانهٔ آرام، خانهای برای شب، چهل نامهٔ كوتاه به همسرم اشاره كرد.
كتاب بار دیگر شهری كه دوست میداشتم
داستان با ترجمهٔ این آیه از سورهٔ بَلَد آغاز میشود:
به این شهر سوگند میخورم
و تو – ساكن در این شهری
و سوگند به پدر و فرزندانی كه پدید آورد
كه انسان را در رنج آفریدهایم.
از همین ابتدا تكلیف خواننده با كتاب مشخص است: با داستانی مواجه هستیم كه گویای تعصب و عشق به زادگاه است و درعینحال با كولهباری از درد و رنج همراه است.
كتاب بار دیگر شهری كه دوست میداشتم شامل سه داستان مجزا است:
بارانِ رؤیای پاییز
پنج نامه از ساحل چمخاله به ستارهآباد
پایانِ بارانِ رؤیا
در ابتدای داستان كوتاه اول، معشوقهٔ راوی داستان، «هلیا» به مخاطب معرفی شده و با همین جملاتْ داستان تمام میشود:
بخواب هلیا، دیر است. دودْ دیدگانت را آزار میدهد. دیگر نگاه هیچكس بُخارِ پنجرهات را پاك نخواهد كرد. دیگر هیچكس از خیابان خالیِ كنارِ خانهٔ تو نخواهد گذشت. چشمان تو چه دارد كه به شب بگوید؟ سگها رؤیای عابری را كه از آنسوی باغهای نارنج میگذرد پاره میكنند. شب از من خالیست هلیا…
هلیا دخترِ خان است و راوی داستان پسر كشاورزی كه از كودكی همبازی بودهاند. عاشق میشوند و تصمیم به ازدواج میگیرند اما خانوادههایشان مخالفت میكنند و در نهایت به چمخاله میگریزند و آنجا زندگی را از سر میگیرند.
هلیا دربرابر مشكلات دوام نمیآورد و درنهایت در جدال میان عقل و احساساتش، برخلاف راوی داستان، عقل بر عواطفش چیره شده و به زادگاهش باز میگردد؛ درحالیكه مرد داستان در ابتدا حاضر نیست تسلیم شود ولی سرانجام پس از 11 سال دوری به شهرش باز میگردد؛ بهشهری كه زمانی دوستش میداشت؛ به شهری كه روزگاری از آنجا طرد شد.
راوی داستان خودش را به «روان دائم یك دوستداشتن» تشبیه میكند و به شهرش باز میگردد، چرا كه میخواهد خواب و خیالش كه گاهی با واقعیت درمیآمیزد، با بازگشت به شهرش زنده شود و به دوران كودكیاش، به پاكترین رؤیاهایش بازگردد. زندهیاد نادر ابراهیمی چندین بار از عنوانی كه برای كتابش برگزیده در جملاتش استفاده میكند تا شاید بهنوعی بار عاطفی داستان را كمی سبك كند:
پدر! من میخواهم بار دیگر به شهری كه دوست میدارم بازگردم. دیگر سخنی از هلیا درمیان نیست. (كتاب بار دیگر شهری كه دوست میداشتم – صفحه 38)
مرد عاشق باز میگردد، اما میبیند كه مادرش از غم دوری او مُرده و پدر نیز حاضر نیست او را ببیند.
بخش دوم شامل پنج نامه به هلیا است و راوی اغلب میان خاطرات گذشته و حال پرسه میزند. پرشهای زمانی بسیار زیاد است و برای اینكه خواننده تفاوت میان دو زمان را متوجه شود، فونت كتاب تغییر میكند. در هر نامه، روای داستان رشتهٔ پیوند میان خود و هلیا را تنها در خواب میبیند؛ شهری كه هلیا در آن خفته است را به شهری تشبیه میكند كه به اندوه گورستانهای بیدرخت آراسته است. معتقد است كه مسبب آنچه كه بر سر او و هلیا آمده است، دستی است كه با تمام قدرت آنها را به سوی تقدیر میراند و آنها فقط عروسكهای كوكی یك تقدیر بودهاند.
از موارد حائز اهمیت در این رمان، نثر شاعرانه و موزون نویسنده است كه به دل خواننده مینشیند و او را غرق در توصیفات میكند:
در تالار بزرگ هر ندامت، ازدسترفتهها و بهدستنیامدهها در كنار هم میرقصند. (كتاب بار دیگر شهری كه دوست میداشتم – صفحه 91)
جملات قصار و استعارههای به كار رفته از دیگر مواردی است كه باعث میشود خواننده داستان را بیوقفه تا انتها بخواند، بدون آنكه آن را لحظهای زمین بگذارد؛ این جملات گاهی آنقدر ساده هستند كه بهراحتی میتوان خواند و از روی آنها رد شد، گاهی چنان قابل تأمل و دشوار هستند كه باید چند بار خواند و فهمید:
التماس شُكوه زندگی را فرو میریزد. تمنا، بودن را بیرنگ میكند. و آنچه از هر استغاثه به جای میماند ندامت است. (كتاب بار دیگر شهری كه دوست میداشتم – صفحه 17)
بهراستی اگر ما بهجای راوی داستان بودیم چه میكردیم؟ رفتن را ستایش میكردیم یا ماندن و جنگیدن را؟ آیا ماندن بهمعنای تسلیمشدن در برابر حسیترین دردهاست؟ آیا زمان دردِ بیكسی را تسكین میدهد؟ چه كسی خواهد آمد و آمدن را زنده نگه خواهد داشت؟
داستایفسكی در كتاب بیچارگان خاطرات را چه شیرین و چه تلخ، مایهٔ رنج و عذاب میداند، اما معتقد است كه این عذاب هم شیرین است.
آیا راوی این داستان با بازگشتن به زادگاهش و زندهكردن خاطراتش خود را عذاب میدهد یا از آن لذت میبرد؟ هرچه كه هست، خاطرات او در تمام نامههایش آنقدر بیآلایش و سرزندهاند كه گویی زمان زیادی از آن دوران سپری نشده است. راوی داستان هرآنچه كه فداكردنیست فدا میكند، هرآنچه كه هست را تحمل میكند، اما هرگز به منزلگاه دوستداشتن به گدایی نمیرود.
جملاتی از متن «بار دیگر شهری كه دوست میداشتم» را در زیر می خوانید
آنچه هنوز تلخترین پوزخندِ مرا برمیانگیزد «چیزیشدن» از دیدگاه آنهاست – آنها كه میخواهند ما را در قالبهای فلزی خود جای بدهند. آنها با اعدادِ كوچك به ما حمله میكنند. آنها با صفر مُطلقشان به جنگ با عمیقترین و جاذبترین رؤیاها میآیند – و ما خُردكنندگان جعبههای كوچك كفش هستیم. (كتاب بار دیگر شهری كه دوست میداشتم – صفحه 25)
ما هرگز از آنچه نمیدانستیم و از كسانی كه نمیشناختیم ترسی نداشتیم. ترس، سوغاتِ آشناییهاست. (كتاب بار دیگر شهری كه دوست میداشتم – صفحه 26)
در هر ضربتی انتظار یك سپاسگزاری نهفته است. سپاسگزاری هلیا! این باید فریبت بدهد. باید روی نوارِ ذهنی حماقتْ قدم گذاشت. باید لبخند زد و زانوها را كمی خم كرد؛ اما نه برای سگها. سگها خوبتر از آدمها نوارِ حماقتشان را دریدهاند. هاری حد تمرّد است، حدِ گسیختنِ نوارهاست. (كتاب بار دیگر شهری كه دوست میداشتم – صفحه 31)
تنها خواب تو را به تمامی آنچه از دست رفته است، به من، و به رؤیاهای خوشِ بربادرفته پیوند خواهد زد. من دیگر نیستم؛ نیستم تا كه به جانب تو بازگردم و با لبخند – كه دریچهایست بهسوی فضای نیلی و زندهٔ دوستداشتن – شب را در دیدگان تو بیارایم؛ نیستم تا كه بگویم گنجشكها در میان درختان نارنج با هم چه میگویند، جیرجیركها چرا برای هم آواز میخوانند، و چه پیامی سگها را از اعماق شب برمیانگیزد. (كتاب بار دیگر شهری كه دوست میداشتم – صفحه 36)
امكان، فرمانروای نیرومندترین سپاهیانی است كه پیروزی را بالای كلاهخودهای خود چون آسمان احساس میكردهاند. هر مغلوبی تنها به امكان میاندیشد و آن را نفرین میكند. هر فاتحی در درونِ خویش ستایشگر بیریای امكان است. امكان میآفریند و خراب میكند. امكاناتِ ناشناس، در طول جادهها و چون زنبوران ولگرد به روی گمنامترین گُلهای وحشی خانه میسازند. دروازههای هر امكانْ انتخاب را محدود كرده است. بسا كه «خواستن» از تمامِ امكانات گدایی كند؛ اما من آن را دوست میدارم كه به التماس نیالوده باشد. (كتاب بار دیگر شهری كه دوست میداشتم – صفحه 41)
به یاد داشته باش كه روزها و لحظهها هیچگاه باز نمیگردند. به زمان بیندیش و شبیخونِ ظالمانهٔ زمان. صبح كه ماهیگیران با قایقهایشان به دریا میرفتند به من سلام كردند و گفتند كه سلامشان را به تو كه هنوز خفتهای برسانم. بیدار شو هلیا. بیدار شو و سلام سادهٔ ماهیگیران را بیجواب مگذار. من لبریز از گفتنم نه از نوشتن. باید كه اینجا روبهروی من بنشینی و گوش كنی. (كتاب بار دیگر شهری كه دوست میداشتم – صفحه 56)
هلیا! فراموشی را بستاییم؛ چرا كه ما را پس از مرگِ نزدیكترین دوستْ زنده نگه میدارد و فراموشی را با دردناكترینِ نفرتها بیامیزیم؛ زیرا انسان دوستانش را فراموش میكند، كتابهایی را خوانده است فراموش میكند، و رنگ مهربان نگاه یك رهگذر را… آن را هم فراموش میكند. لیكن چگونه از یاد خواهی برد – سگها پارس میكردند – آن غروبهای نارنجی را كه خورشیدِ آن غروبها بر نگاهِ من مینشست و نگاهِ من به روی قصر و تمام شیشههای قصر سایه میانداخت؟ (كتاب بار دیگر شهری كه دوست میداشتم – صفحه 81)
آهنگها تنهایی را تسكین میدهند؛ اما تسكینِ تنهایی تسكینِ درد نیست. در كنار بیگانهها زیستن در میان بیرنگی و صدا زیستن است. اینك اصوات، بیدلیلترینِ جاریشدگانِ در فضا هستند. وقتی همه میگویند، هیچكس نمیشنود. بهخاطر داشته باش! سكوت، اثباتِ تهیبودن نمیكند. اینك آنكه میگوید تهیست – و رُفتگران بیدلیل نیست كه شب را انتخاب كردهاند. (كتاب بار دیگر شهری كه دوست میداشتم – صفحه 89)