داستان فرهنگ :ملال انگیز از یادداشتهای یك مرد سالخورده ملال انگیز

داستان ملال‌انگیز روایت خودنوشت فصل‌های آخر زندگی پروفسوری پا به سن گذاشته و مشهور به نام نیكلای استپانویچ است.

1397/08/26
|
18:01

درباره ی نویسنده : آنتون پاولوویچ چِخوف ‏ داستان‌نویس و نمایش‌نامه‌نویس برجستهٔ روس است. او در زمان حیاتش بیش از 700 اثر ادبی آفرید. او را مهم‌ترین داستان كوتاه‌نویس برمی‌شمارند و در زمینهٔ نمایش‌نامه‌نویسی نیز آثار برجسته‌ای از خود به‌جا گذاشته‌است و وی را پس از شكسپیر بزرگترین نمایش‌نامه‌نویس می‌دانند.
رمان داستان ملال‌انگیز اثر آنتون پاولوویچ چِخوف، یكی از بزرگ‌ترین نمایش‌نامه‌نویس‌هایی است كه جهان تاكنون به خود دیده است.
داستان ملال‌انگیز روایت خودنوشت فصل‌های آخر زندگی پروفسوری پا به سن گذاشته و مشهور به نام نیكلای استپانویچ است. شخصیتی سرشناس، صاحب نشان‌ها و مدال‌های متعدد روسی و خارجی، كسی كه نامش «تصویری مجسم می‌كند از آدمی مشهور، بسیار بااستعداد و بی‌شك مفید». اما هرچه داستان پیش می‌رود، این تصویر جذاب رنگ می‌بازد و بین این نام و صاحبش فاصله می‌افتد.
وسواس همیشگی مواجهه با مرگ، ترس از ناتوانی در ادامه كار تدریس، دغدغه‌های مالی، دلزدگی از خانواده و روابط خانوادگی، اینهمه پرده‌ای از ملال بر افكار نیكلای استپانویچ می‌كشند. او كه تمام زندگی‌اش را مانند یك اثر هنری زیبا و خوش‌ساخت می‌بیند، می‌خواهد پایانی بی‌نقص، شایسته آن نام و آن زندگی برای خود رقم بزند. كاری كه در سایه‌ی سنگین ملال و كسالت، از پس‌ انجامش برنمی‌آید.
چخوف در این اثر سعی كرده با داستانی كه عنوان «ملال‌انگیز» بر آن گذاشته و روایتش را به پیرمردی ملول و بیمار سپرده، مخاطبانش را با خود همراه كند. این همراهی شاید در نگاه اول غیرممكن به نظر برسد اما خواننده داستان پركششی را به پایان می‌برد كه در آغاز ملال‌انگیز است.
پشت جلد كتاب داستان ملال‌انگیز آمده است:

آخرین ماه‌های زندگی‌ام، كه به انتظار مرگ می‌گذرد، به نظرم بسیار طولانی‌تر از تمام عمرم می‌رسد. قبلا هیچ‌گاه نمی‌توانستم مثل حالا با گذشت آهسته‌ی زمان كنار بیایم. پیش از این وقتی انتظار قطار را می‌كشیدم یا سر جلسه‌ی امتحان بودم، یك ربع ساعت برایم در حكم ابدیت بود، ولی حالا می‌توانم تمام شب بی‌حركت روی تخت دراز بكشم و با بی‌اعتنایی كامل به این فكر كنم كه فردا هم شبی به همین درازی و بی‌فروغی خواهم داشت و پس‌فردا هم…
بخشی از این داستان بلند را در زیر میخوانیم:
شب‌های ترسناكی هست با ررعد و برق و باران و باد كه بین مردم به «شب‌های گنجشكی» معروف است. من هم یكی از همین شب‌‌های كنجشكی را در زندگی‌ام تجربه كده‌ام.

پس از نیمه شب بیدار می‌شوم و ناگهان از رختخواب بیرون می‌پرم. به علت نامعلومی به نظرم می‌رسد كه همین حالا خواهم مرد. چرا چنین تصوری دارم؟ هیچ نشانه‌ای نیست كه دال بر نزدیك بودن مرگ باشد ولی چنان وحشتی به روحم سنگینی می‌كند كه انگار ناگهان شبح شوم و عظیم آن را به چشم دیده‌ام.

به سرعت چراغ را روشن می‌كنم، آب را از تنگ سر می‌كشم، بعد با عجله به طرف پنجره باز می‌روم. هوای بیرون عالیست. بوی كاه و بوی دلچسب دیگری به مشام می‌رسد. كنگره‌های پرچین باغچه دیده می‌شود، بوته‌های خواب‌آلود و نحیف كنار پنجره، جاده، نوا تیره درختان جنگل. در آشمان ماه آرام و بسیار پر نور است و حتی یك لكه ابر هم دیده نمی‌شود. سكوت، حتی یك برگ هم تكان نمی‌خورد. به نظرم می‌رسد همه چیز به من خیره مانده و گوش سپرده است كه من چطور خواهم مرد...

دسترسی سریع