یادداشت روز : نگاهی به دوران پیشدادیان / نگاهی به دوران پیشدادیان در شاهنامه/ قسمت هفتم

بنا بر وعده ای كه كرده بودیم، امروز به داستان هزارسال پادشاهی ظالمانه ضحاك و سیاه او اشاره می كنیم.

1397/08/07
|
17:11

نویسنده : ارسطو جنیدی

زنان و مردان عاشق وطن، درود برشما

بنا بر وعده ای كه كرده بودیم، امروز به داستان هزارسال پادشاهی ظالمانه ضحاك و سیاه او اشاره می كنیم.

ضحاك در اوستا اژدهایی با سه پوزه و شش چشم معرفی شده و در شاهنامه تجسم انسانی یافته با دومار كه از شانه هایش بیرون آمده اند.
این تفاوت های اندك بیانی بین كتب مقدس یك ملت و آثار حماسی آن، در حقیقت در تمامی اسطوره های ملل دارای اسطوره و حماسه دیده می شود و این تفاوت نشان از این حقیقت دارد كه حماسه تا زمانی كه آثار برجسته حماسی توسط شاعری بزرگ و ممتاز، به زبان عامه مردم بیان نشده، به تبدیل و تحول خود ادامه می دهند و با رسیدن به نقطه اوج تمدنی یك قوم كه عبارت باشد از دوره ثبت آثار ادبی به زبانی هنرمندانه، تبدیل و تحول اسطوره ها متوقف می شود و به ملموس ترین شكل ممكن در می آیند.
در شاهنامه، ضحاك از پست ترین و شریر شخصیتها به شمار می رود و تجسم پلیدی و سیاهی محض است.
پیشتر دیدیم كه او گام به گام به دعوت اهریمن آری گفت تا به اوج شرارت رسید.

او هزارسال سلطنت كرد:

چو ضحاك شد بر جهان شهریار

برو سالیان انجمن شد هزار

سراسر زمانه بدو گشت باز

برآمد برین روزگار دراز

در این ابیاتی كه باهم خواهیم خواند، ملاحظه می فرمایید كه استاد بزرگ، چقدر زیبا مشخصات یك حكومت دیو سالار را بیان فرموده است؛ حكومتی كه به دست ضحاك خوناشام و ستمگر اداره می شود:

نهان گشت كردار فرزانگان

پراگنده شد كام دیوانگان

هنر خوار شد جادویی ارجمند

نهان راستی آشكارا گزند

شده بر بدی دست دیوان دراز

به نیكی نرفتی سخن جز به راز

بیت بالا از مشهورترین ابیات شاهنامه است و دو جبهه خیر و شر را در شاهنامه كاملاً می نمایاند. در یك نگاه كلی باید گفت حماسه ها محل برخورد دو نیروی نیكی و بدی هستند و مقابل نور و ظلمت.
باری، ضحاك دو دختر جمشید را كه اسیر او شده بودند به زور و اجبار همسری خود در می آورد:

دو پاكیزه از خانهٔ جمشید

برون آوریدند لرزان چو بید

كه جمشید را هر دو دختر بدند

سر بانوان را چو افسر بدند

ز پوشیده‌رویان یكی شهرناز

دگر پاكدامن به نام ارنواز

به ایوان ضحاك بردندشان

بران اژدهافشن سپردندشان

بپروردشان از ره جادویی

بیاموختشان كژی و بدخویی

ندانست جز كژی آموختن

جز از كشتن و غارت و سوختن

همسری ضحاك حتی بر روی دختران جمشید نیز اثر می گذارد و آنان نیز گویی چون او به یوی پلیدی میل می كنند. و فردوسی بزرگ دلیل این انر را چه زیبا بیان فرموده: كه آن اژدهافش، جز پلیدی و بدی چیز دیگری نمی توانست به كسی بیاموزاند.
اثر همنشین در شاهنامه در این ابیات جلوه گر شده است. در تمامی داستانهای شاهنامه اثر همنشین مورد توجه واقع شده. در ادوار جلوتر شاهنامه می بینیم كه چگونه بزرگان ایران زمین در انتخاب معلم و پیشوا برای فرزندان خود نهایت دقت و وسواس را به خرج می دهند. نمونه بارز آن پروش یافتن سیاوُش در نزد رستم دستان است كه تهمتن چون فرزندش وی را عزیز می دارد و سیاوُش در همه كمالات بیشتر به رستم شبیه می شود تا پدر سبكسرش، كی كاووس.

بازگردیم به داستان ضحاك.
ضحاك برای آرام گرفتن دومار از شانه برخاسته اش، مغز جوانان ایران زمین را خوراك ماران می سازد.
دو مار مغز آدمی خور، می تواند رمزی و كنایه ای باشد از انسانهای پلیدی كه با قتل و جنایت و ستمگری، آرامش دیو نفس خود را سبب می شوند و با ظلم كردن نفس بی قرارشان ارامش و قرار می یابد. و نیز می تواند كنایه ای باشد از آنان كه مغز جوانان هرسرزمین را طعمه اهریمن نفس خود می كنند و ذهن جوانان را از آن خود می كنند تا هرآنچه آن اهریمن صفتان می خواند بی چون و چرا انجام دهند.
ضحاكان كسانی هستند كه خوراك و پوشاك و طرز سخن گفتن و اندیشیدن جوانان یك سرزمین را به سمت تباهی و بی بندو باری سوق می دهند و مغز آن جوانان را خوراك مارهای ضحاك درونشان می كنند.
ضحاك می تواند تمثیلی از دشمن خارجی و سیاسی نیز باشد كه نیروی داخلی یك كشور تحت اشغال را فدای قدرت طلبی خود می كند.

اما نور استقامت ملت ایران برای غلبه بر ظلمت وجود ضحاك به پا می خیزد.
ضحاك كه هرشب دو مرد جوان ایرانی، چه از نسب بزرگان و چه از میان مردم عادی را می كشد تا مغزشان را خوراك ماران كند:

چنان بد كه هر شب دو مرد جوان

چه كهتر چه از تخمهٔ پهلوان

همی ساختی راه درمان شاه

خورشگر ببردی به ایوان شاه

بكشتی و مغزش بپرداختی

مران اژدها را خورش ساختی

با هوشمندی دو ایرانی دانا، به نامهای ارمایل و گرمایل، در نخستین رویارویی با ملت به پاخاسته ایران شكستی خاموش را متحمل می شود:

دو پاكیزه از گوهر پادشا

دو مرد گرانمایه و پارسا

یكی نام ارمایل پاكدین

دگر نام گرمایل پیشبین

چنان بد كه بودند روزی به هم

سخن رفت هر گونه از بیش و كم

ز بیدادگر شاه و ز لشكرش

وزان رسمهای بد اندر خورش



این دو تصمیم می گیرند خود را به عنوان آشپز ضحاك به كاخ وی راه یابند و با عوض كردن مغز گوسپندان با مغز جوانان، موجبتان نجات آن جوانان را فرهم آورند و سپاهی عظیم از جوانان از مرگ رسته تشكیل دهند كه بتواند نیروی عظیم ملت ایران باشند در برابر ماردوش:

یكی گفت ما را به خوالیگری

بباید بر شاه رفت آوری

وزان پس یكی چاره‌ای ساختن

ز هر گونه اندیشه انداختن

مگر زین دو تن را كه ریزند خون

یكی را توان آوریدن برون

برفتند و خوالیگری ساختند

خورشها و اندازه بشناختند

خورش خانهٔ پادشاه جهان

گرفت آن دو بیدار دل در نهان

چو آمد به هنگام خون ریختن

به شیرین روان اندر آویختن

ازان روزبانان(=جلادان) مردم‌كُشان

گرفته دو مرد جوان راكشان

زنان پیش خوالیگران تاختند

ز بالا به روی اندر انداختند

پر از درد خوالیگران را جگر

پر از خون دو دیده پر از كینه سر

همی بنگرید این بدان آن بدین

ز كردار بیداد شاه زمین

از آن دو یكی را بپرداختند

جزین چاره‌ای نیز نشناختند

برون كرد مغز سر گوسفند

بیامیخت با مغز آن ارجمند

یكی را به جان داد زنهار و گفت

نگر تا بیاری سر اندر نهفت

ارمایل و گرمایل هر شب یكی از دوجوان محكوم به قتل را رها می ساختند و به وی می سپردند كه مبادا در شهر باشی تا راز را بر عمّال ضحاك آشكار كنی.

نگر تا نباشی به آباد شهر

ترا از جهان دشت و كوهست بهر

به جای سرش زان سری بی‌بها

خورش ساختند از پی اژدها

ازین گونه هر ماهیان سی‌جوان

ازیشان همی یافتندی روان

وقتی دویست جوان دلاورِ از مرگ رسته جمع شدند، سپاهی نیرومند تشكیل دادند:

چو گرد آمدی مرد ازیشان دویست

بران سان كه نشناختندی كه كیست

این دویست جوان راه صحرا پیش گرفتند و در نقطه ای جمع شدند:

خورشگر بدیشان بزی چند و میش

سپردی و صحرا نهادند پیش

فردوسی بزرگ در اینجا نكته ای جالب دا بیان می فرماید:

كنون كرد از آن تخمه داد نژاد

همه نیكی آید به دل برش یاد

فردوسی می فرماید كه اكنون كُردهای دلاور ایرانی بازمانده همان سپاه نیرومند و دلاور هستند و ستایش زیبای فردوسی بزرگ از كرداهی عزیز ایرانی به راستی استثنایی و درخور تجمید است.
از دیگر سوی فرزندی ازنسل جمشید چشم به راه آمدن به این جهان است كه ماردوش شبی خوابی هولناك می بیند:

خواب می بیند كه جوانی برومند و دلاور كمند در گردن وی انداخته وی را بر زمین می كشد و بر بلندای دماوند به چهارمیخ اسیر می كند.
ضحاك هراسان از خواب بیدار می شود و فریاد می كشد. همسرانش كه دو دختر گمراه شده جمشید هستند، او را دلداری می دهند و پیشنهاد می دهند كه با خوابگزاران مشورت كند. خوابگزاران چنین خواب ضحاك را تعبیر می كنند كه:

كسی را بود زین سپس تخت تو

به خاك اندر آرد سر و بخت تو

كجا نام او آفریدون بود

زمین را سپهری همایون بود

هنوز آن سپهبد ز مادر نزاد

نیامد گه پرسش و سرد باد

چو او زاید از مادر پرهنر

بسان درختی شود بارور

به مردی رسد بركشد سر به ماه

كمر جوید و تاج و تخت و كلاه

ادامه این داستان شیرین و بسیار ژرف را در فرصتی دیگر پیش چشم خواهیم نهاد.
درود بر قلم بی مانند فردوسی بزرگ كه هنر و انسانیت و ایرانیت را یك جا در كتاب سترگ خویش فراهم آورده است و نیز درود بر فرزندان عزیز و ارجمندش.

دسترسی سریع