داستان "شام خانوادگی" نوشته ی كازوئو ایشی گورو « شام خانوادگی »

مادرم كه مرد، من در كالیفرنیا زندگی می‌كردم. رابطه من با پدر و مادرم در آن زمان تیره بود و در نتیجه، تا دو سال بعد كه به توكیو برگشتم، از اوضاع و احوال مربوط به مرگ او چیزی نمی‌دانستم.

1397/08/05
|
17:07

درباره نویسنده : كازوئو ایشی‌گورو نویسندهٔ انگلیسی ژاپنی‌تبار است كه خانواده‌اش وقتی پنج‌ساله بود به انگلستان مهاجرت كردند. ایشی‌گورو مدرك كارشناسی خود را در زبان انگلیسی و فلسفه از دانشگاه كنت در سال 1978 و مدرك كارشناسی ارشدش را در رشته نویسندگی خلاقانه در سال 1980 از دانشگاه انگلیای شرقی دریافت كرده‌است.
او در سال 1986 برای كتابهنرمندی در دنیای شناور برندهٔ جایزه ی وایت برد و در سال1989 به خاطر كتاب بازمانده ی روز برندهٔ جایزه ی بوكر شد. كتاب‌های وقتی یتیم بودیم و هرگز نگذار بروم از او نیز به فهرست نهایی جایزهٔ بوكر راه یافتند.

داستان كوتاه « شام خانوادگی » اثری از این نویسنده را در زیر بخوانید .
فوگو یك جور ماهی است كه در ژاپن، در سواحل اقیانوس آرام می‌گیرند. این ماهی برای من منزلت مخصوصی دارد، چون مادرم با خوردن همین ماهی مرد. زهر این ماهی در غده‌های جنسی اوست، داخل دو كیسه نازك. وقت آماده كردن ماهی، این كیسه‌ها را باید با احتیاط برداشت، چون كوچكترین ناشی‌گری سبب می‌شود ك زهر به داخل رگها نشت كند. متأسفانه به این سادگی نمی‌توان گفت كه این عملیات با موفقیت انجام گرفته است یا نه. پس از خوردن معلوم خواهد شد.

زهر فوگو به طرز وحشتناكی دردناك و تقریباً همیشه كشنده است. اگر قربانی ماجرا ماهی را شب خورده باشد، در طول خواب با درد دست و پنجه نرم می‌كند، چند ساعتی بی‌تاب از این دنده به آن دنده می‌غلتد و صبح دیگر مرده است. این ماهی پس از جنگ در ژاپن شهرت زیادی به هم زد. تا زمانی كه قوانین سختگیرانه‌ای وضع نشده بود، انجام دادن عملیات مخاطره‌آمیز در‌آوردن كیسه در آشپزخانه منزل و بعد دعوت كردن از همسایگان و دوستان نزدیك برای شركت در ضیافت شام، كار خیلی طبیعی و متداولی بود.

مادرم كه مرد، من در كالیفرنیا زندگی می‌كردم. رابطه من با پدر و مادرم در آن زمان تیره بود و در نتیجه، تا دو سال بعد كه به توكیو برگشتم، از اوضاع و احوال مربوط به مرگ او چیزی نمی‌دانستم. ظاهراً مادرم همیشه از خوردن فوگو طفره رفته بود، ولی در این مورد بخصوص كه یكی از هم‌كلاسی‌های قدیمی‌اش او را دعوت كرده بود و او نمی‌خواست دل‌خورش كند، استثنا قائل شده بود. پدرم در طول راه فرودگاه تا خانه‌اش در ناحیه كاماكورا، این جزئیات را برای من تعریف كرد. غروب بود كه رسیدیم -غروب یك روز آفتابی پاییز.

پدرم پرسید: «توی هواپیما چیزی خوردی؟»

ما روی تاتامی كف اتاق چای‌خوری‌اش نشسته بودیم.

«یك عصرانه سبك به من دادند.»

«باید گرسنه‌ات باشد. همین كه كیكوكو از راه برسد، غذا می‌خوریم.»

پدرم مردی بود با قیافه‌ای پر ابهت، آرواره استخوانی درشت و ابروهای مشكی تابدار. حالا كه به آن روزها فكر می‌كنم، می‌بینم شباهت زیادی به چوئن لای داشت، با این كه خود او از چنین تشبیهی حتماً خوشش نمی‌آمد، چون بخصوص به‌خاطر خون خالص سامورایی كه در رگ‌های خانواده‌اش جاری بود به خودش می‌بالید. حضور او، روی‌هم رفته، به یك گفت‌وگوی با فراغ بال میدان نمی‌داد و طرز عجیب و غریب اظهار نظر كردنش كه مثل این بود كه با بیان هر مطلبی حرف آخرش را زده است وضعیت بهتری ایجاد نمیكرد. در واقع، آن روز عصر كه روبه‌روی او نشسته بودم، خاطره‌ای از دوران كودكی به یادم آمد از زمانی كه او به‌خاطر این‌كه «مثل پیره‌زن‌ها پچ‌پچ كرده بودم» چندین بار زده بود توی سرم. از وقتی كه در فرودگاه از راه رسیده بودم، مكث‌های طولانی چاره ناپذیری در گفت‌وگوی ما وقفه می‌انداخت.

مدتی بود كه هیچ كدام حرفی نزده بودیم كه من گفتم: «بابت شركت خیلی متأسف شدم.»

با قیافه جدی سرش را تكان داد. گفت: «در واقع قضیه به آن‌جا ختم نشد. بعد از این‌كه شركت ورشكست شد، واتانابه خودش را كشت. دلش نمی‌خواست با بدنامی زندگی كند.»

«كه این‌طور.»

«ما هفده سال بود كه با هم شریك بودیم. مرد اصولی و شریفی بود. من خیلی به او احترام می‌گذاشتم.»

پرسیدم: «شما باز هم دلتان می‌خواهد بروید توی كار تجارت؟»

«من در دوره بازنشستگی به‌سر می‌برم. پیرتر از آن‌ام كه خودم را با ماجراهای تازه در گیر كنم. تجارت این روزها خیلی متفاوت شده. با خارجی‌ها باید سر و كله زد. و آن‌ها هم كارها را به شیوه خودشان انجام می‌دهند. من هیچ نمی‌فهمم چه‌طور كار ما به این‌جاها كشید. واتانابه هم نمی‌فهمید.» آه كشید. «مرد نازنینی بود. یك مرد اصولی.»

اتاق چای‌خوری به باغ مشرف بود. از جایی كه نشسته بودم، آن چاه قدیمی را كه وقتی بچه بودم خیال می‌كردم خانه ارواح است می‌دیدم. حالا از میان شاخ‌ و برگ‌های انبوه درخت‌ها، به زحمت پیدا بود. خورشید پایین رفته بود و بیش‌تر باغ توی تاریكی فرو رفته بود.

پدرم گفت: «به‌هر صورت، خوش‌حالم كه تصمیم گرفته‌ای برگردی. امیدوارم بیشتر از یك سفر كوتاه بمانی.»

«هنوز برنامه مشخصی ندارم.»

«من یكی آماده‌ام گذشته را فراموش كنم. مادرت هم همیشه حاضر بود به تو خوش‌آمد بگوید. با این كه از رفتار تو این همه دل‌خور بود.»

«هم‌دردی شما را ستایش می‌كنم. همان‌طور كه گفتم، هنوز هیچ برنامه مشخصی ندارم.»

پدرم ادامه داد: «من كم‌كم دارم به این نتیجه می‌رسم كه در ذهن تو هیچ سوءنیتی وجود نداشته. تو در معرض تأثرات خاصی بوده‌ای. مثل خیلی از آدم‌های دیگر.»

«شاید بهتر باشد، همان‌طور كه پیشنهاد كردید، فراموشش كنیم.»

« هر طور كه بخواهی. باز هم چای بریزم؟»

همان وقت صدای دختری توی خانه پیچید.

پدرم از سر جاش بلند شد:«بالاخره كیكوكو از راه رسید.»

من و خواهرم، با وجود تفاوت سنی زیادی كه با هم داشتیم، همیشه به‌هم نزدیك بودیم. با دیدن من به‌شدت هیجان زده شد و تا مدتی فقط خنده‌های ریز عصبی می‌كرد. ولی بعد كه پدرم سؤال‌هایی درباره اوزاكا و دانشگاه‌اش از او كرد، تا حدودی آرام گرفت. جواب‌هایی كه به پدرم می داد كوتاه و رسمی بود. بعد نوبت او بود كه از من سؤال كند، اما انگار از این می‌ترسید كه مبادا چیزهایی كه می‌پرسد به موضوع‌های ناجوری ربط پیدا كند. كمی بعد، گفت‌وگوی ما حتا بریده بریده‌تر از وقتی شد كه كیكوكو هنوز نیامده بود. آن وقت، پدرم پا شد و گفت: «باید بروم سراغ شام. مرا ببخش كه مجبورم به‌این‌گونه امور هم رسیدگی كنم. كیكوكو مراقب تو هست.»

خواهرم همین كه او از اتاق بیرون رفت، آشكارا نفس راحتی كشید. چند دقیقه بعد، داشت با خیال راحت درباره دوست‌هاش در اوزاكا و كلاس‌های دانشگاه‌اش حرف می‌زد. بعد، بدون مقدمه به این فكر افتاد كه باید برویم توی باغ قدم بزنیم، و با قدم‌های بلند رفت روی ایوان. دو جفت سندل حصیری را كه پای نرده‌های ایوان افتاده بود پامان كردیم و رفتیم توی باغ. هوا دیگر داشت تاریك می‌شد.

خواهرم سیگاری روشن كرد و گفت: «نیم ساعته دارم برای یك پُك سیگار له‌له می‌زنم.»

«خب، چرا نكشیدی؟»

دزدكی اشاره‌ای به طرف ساختمان خانه كرد و پوزخند موذیانه‌ای زد.

گفتم:«كه این‌طور.»

«چی خیال می‌كنی؟ من دوست پسر هم دارم.»

«عجب.»

«فقط نمی‌دانم چه‌كار كنم. هنوز تصمیمی نگرفته‌ام.»

«كاملاً قابل فهمه.»

«آخه او توی این فكره كه بره آمریكا. می‌خواد من هم وقتی درسم تمام شد، با او برم.»

«كه این‌طور. و تو هم می‌خواهی بری آمریكا؟»

«اگه بریم، باید هیچ‌هایك كنیم.» كیكوكو شستش را جلوی صورتم تكان داد. «مردم می‌گن خطرناكه، ولی من توی اوزاكا این كار را كرده‌ام و خوب هم هست.»

«كه این‌طور. پس دیگه معطل چی هستی؟»

از راه باریكی می‌رفتیم كه از وسط بوته‌ها پیچ می‌خورد و می‌رسید به چاه قدیمی. همان‌طور كه قدم می‌زدیم، كیكوكو اصرار داست پك‌های تئاتری بی‌جایی به سیگارش بزند.

«خب، من حالا در اوزاكا دوست‌های زیادی دارم. آن‌جا را دوست دارم. هنوز مطمئن نیستم كه دلم بخواد همه آن‌ها را ول كنم و برم. و سوییچی- ازش خوشم میاد، ولی مطمئن نیستم كه دلم بخواد وقت زیادی با او صرف كنم. می‌فهمی؟»

«بله. كاملاً.»

دوباره پوزخندی زد و جست وخیز كنان، پرید جلو و رفت تا لب چاه. همین كه به او رسیدم، گفت: «یادت میاد كه همیشه می‌گفتی این چاه خانه ارواحه؟»

«بله. یادمه.»

هر دو سرك كشیدیم توی چاه.

گفت:«مادر همیشه به من می‌گفت او كه تو آن شب دیده بودی، پیره‌ زن مغازه سبزی فروشی بوده. ولی من هیچ‌وقت حرفش را باور نكردم و هیچ وقت هم تنهایی این‌جا نیامدم.»

«مادر به من هم همین را می‌گفت. حتا یك بار به من گفت پیره‌زنه اعتراف كرده كه روحه. ظاهراً داشته از توی باغ ما میان بر می‌زده. فكرش را بكن با چه زحمتی از این دیوارها بالا می‌رفته.»

كیكوكو خنده ریزی كرد. بعد، پشتش را كرد به چاه و نگاهی انداخت به دور و بر باغ.

با صدایی كه فرق كرده بود، گفتك «راستش را بخواهی، مادر هیچ وقت تو را سرزنش نمی‌كرد.» من ساكت مانده بودم.« همیشه به من می‌گفت تقصیر خودشان بوده، تقصیر او و پدر، كه تو را درست بار نیاورده‌اند. به من می‌گفت در مورد من چه‌قدر بیشتر دقت كرده‌اند و به همین دلیل من به این خوبی بودم.» سرش را بلند كرد و آن پوزخند موذیانه باز به چهره‌اش برگشته بود. گفت: «طفلك مادر.»

«بله. طفلك مادر»

«تو می‌خواهی برگردی به كالیفرنیا؟»

«نمی‌دانم. باید ببینم.»

«از- از او چه خبر؟ از ویكی؟»

گفتم:«دیگه همه چی تموم شد. دیگه توی كالیفرنیا چیز زیادی برای من نمانده.»

«فكر می‌كنی كه من هم باید برم آن‌جا؟»

«چرا كه نه؟ نمی‌دانم. ممكنه آن‌جا را دوست داشته باشی.» نگاهی انداختم به طرف خانه.« شاید بهتر باشه زودتر بریم تو. پدر ممكنه برای آماده كردن شام كمك بخواد.»

اما خواهرم یك بار دیگر داشت توی چاه سرك می‌كشید. گفت: «من هیچ روحی نمی‌بینم.» صداش توی چاه می‌پیچید.

«پدر بابت ورشكست شدن شركت خیلی دمغه؟»

«نمی‌دانم. هیچ وقت نمی‌شه فهمید پدر چشه.» بعد، ناگهان راست ایستاد و رو به من گرداند.«از واتانابه پیر حرفی به تو زد؟ چی گفت؟»

«شنیدم خودكشی كرده.»

«خب، تمامش كه این نبود. همه خانواده‌اش را هم با خودش برد. زنش و دو تا دختر كوچولوش.»

«راستی؟»

«همان دو تا دختر كوچولوی قشنگش. وقتی كه همه خوابیده بودند، گاز را روشن كرد. بعد، با چاقوی قصابی شكمش را پاره كرد.»

«بله. پدر همین حالا داشت می‌گفت كه واتانابه چه قدر اصولی بود.»

«تهوع‌آوره.» خواهرم برگشت رو به چاه.

«مواظب باش. صاف می‌افتی توش.»

گفت: «من كه هیچ روحی نمی‌بینم. تو پس از این همه وقت به من دروغ می‌گفتی.»

«ولی من هیچ وقت نگفتم توی چاه زندگی می‌كنه.»

«پس كجاست؟»

هر دو لابه‌لای درخت‌ها و بوته‌ها چشم انداختیم. توی باغ از روشنایی روز اثر چندانی نمانده بود. آخر سر، به یك تكه فضای خالی كه ده یاردی آن طرف‌تر بود اشاره كردم.

«همان جا بود كه دیدمش. درست همان جا.»

به آن نقطه زل زدیم.

«چه شكلی بود؟»

«من خوب نمی‌دیدم. تاریك بود.»

«ولی باید به هر حال یك چیزی دیده باشی.»

«یك پیره‌زن بود. همان‌جا ایستاده بود، داشت به من نگاه می‌كرد.»

مثل افسون شده‌ها هم‌چنان به آن نقطه زل زده بودیم.

گفتم: «یك كیمونوی سفید پوشیده بود. كمی از موهاش باز شده بود، داشت توی باد تكان می‌خورد.»

كیكوكو با آرنج‌اش به بازوی من سقلمه‌ای زد: «ساكت باش. تو كه باز هم داری می‌ترسانیم.» ته سیگارش را كه انداخته بود روی زمین، با پا له كرد، بعد یك لحظه ایستاد و با قیافه بهت زده به آن نگاه كرد. برگهای سوزنی كاج را با پا روی آن ریخت، بعد یك بار دیگر پوزخند زد. گفت: «بریم ببینیم شام حاضره یا نه.»

پدرم توی آشپزخانه بود. نگاه سریعی به ما انداخت، بعد به كارش ادامه داد.

كیكوكو با خنده گفت: «پدر از وقتی كه خودش به كارهاش می‌رسه، یك آشپز تمام عیار شده.»

پدرم برگشت و نگاه سردی به خواهرم كرد. گفت: «كاری نیست كه به‌ش ببالم. كیكوكو ، بیا این‌جا و به من كمك كن.»

چند لحظه، خواهرم تكان نخورد. بعد، راه افتاد و پیش‌بندی را كه به یكی از قفسه‌ها آویخته بود برداشت.

پدرم به او گفت: «فقط این سبزی‌ها را باید بپزیم. بقیه را فقط باید مراقب بود.» بعد، سرش را بلند كرد و چند ثانیه به‌طور عجیبی به من نگاه كرد. آخر سر، گفت: «از قرار معلوم تو دلت می‌خواهد نگاهی به خانه بیندازی.» قاشق‌های چوبی را كه دستش بود گذاشت زمین. «خیلی وقت هست كه این‌جا را ندیده‌ای.»

از در آشپزخانه كه می‌‌رفتیم بیرون، سرم را برگرداندم و نگاهی انداختم به كیكوكو، اما او پشتش به ما بود.

پدرم به آرامی گفت: «دختر خوبی‌ست.»

من دنبال پدرم، از این اتاق به آن اتاق رفتیم. یادم رفته بود خانه چه قدر بزرگ است. هر دری كه باز می‌شد، اتاق دیگری جلوی چشم‌مان بود. اما همه اتاق‌ها به طرز وحشتناكی یكسره خالی بود. در یكی از اتاق‌ها، چراغ روشن نشد، و ما توی روشنایی مختصری كه از پنجره‌ها می‌آمد، به دیوارهای خالی و تاتامی كف اتاق زل زدیم.

پدرم گفت: «این خانه برای این كه یك نفر تنها توش زندگی كند خیلی بزرگ است. من حالا از بیشتر این اتاق‌ها استفاده نمی‌كنم.»

اما آخر سر، پدرم در اتاقی را باز كرد كه پر از كتاب و كاغذ بود. گل‌هایی توی گلدان‌ها بود و تصویرهایی روی دیوار. چشم‌ام به چیزی خورد كه روی یك میز پایه كوتاه گوشه اتاق بود. نزدیكتر شدم و دیدم مدل پلاستیكی یك كشتی جنگی بود، از همان‌ها كه بچه‌ها می‌سازند. روی چند ورق روزنامه بود و دور و برش قطعه‌های یك‌شكلی از پلاستیك توسی رنگ پراكنده بود.

پدرم زد زیر خنده. آمد به طرف میز و مدل را برداشت.

گفت: «از وقتی كه شركت به هم خورد، من وقت آزاد بیشتری برای خودم دارم.» دوباره خندید. خنده‌اش كمی عجیب بود. یك لحظه چهره‌اش كمی آرام به نظر می‌آمد. «وقت آزاد بیشتر.»

گفتم: «به نظرم عجیبه. شما همیشه سرتان خیلی شلوغ بود.»

«بیش از حد شلوغ بود.» با لبخند ملایمی به من نگاه كرد. «شاید در عوض بهتر بود پدر هشیارتری می‌بودم.»

خندیدم. باز هم داشت كشتی جنگی‌اش را ورانداز می‌كرد. بعد، سرش را بلند كرد.

«نمی‌خواستم این مطلب را به تو بگویم، ولی شاید چاره‌ای به‌جز این كار نداشته باشم. من اعتقاد دارم كه مرگ مادرت تصادفی نبود. او دلواپسی‌های زیادی داشت. و سرخوردگی‌هایی هم داشت.»

هر دو به كشتی جنگی پلاستیك زل زده بودیم.

آخر سر، من گفتم: «مادر حتماً انتظار نداشت كه من تا ابد همین جا زندگی كنم.»

«پیداست كه تو نمی‌فهمی. تو نمی‌فهمی قضیه برای بعضی پدر و مادرها به چه صورت است. نه تنها باید بچه‌هاشان را از دست بدهند، بل كه باید آن‌ها را در ازای چیزهایی از دست بدهند كه خودشان سر در نمی‌آورند.» كشتی جنگی را روی انگشت‌هاش چرخاند. « این قایق‌های توپ‌دار كوچولو باید بهتر از این به‌هم چفت بشوند. فكر نمی‌كنی؟»

«شاید. فكر می‌كنم خوب شده.»

«زمان جنگ، من مدتی روی یك كشتی سر كردم كه تقریباً شبیه همین بود. ولی من همیشه آرزو داشتم بروم توی نیروی هوایی. من به این صورت مجسم می‌كردم. اگر دشمن كشتی تو را بزند، تنها كاری كه از دست تو ساخته این است كه توی آب دست و پا بزنی تا خودت را برسانی به طناب نجات. اما توی هواپیما -خب- اسلحه قطعی همیشه دم دستت هست.» مدل را گذاشت روی میز. « من تصور نمی‌كنم تو به جنگ معتقد باشی.»

«نه چندان.»

نگاهی به دوروبر اتاق انداخت. گفت: «شام باید تا حالا آماده شده باشد. تو هم حتماً گرسنه‌ای؟»

شام را توی اتاق نیمه‌روشنی چسبیده به آشپزخانه خوردیم. تنها منبع نور فانوس بزرگی بود كه از بالای میز آویخته بود و بقیه اتاق توی تاریكی فرو رفته بود. پیش از دست بردن به غذا، به هم تعظیم كردیم.

گفت‌وگوی مختصری در گرفت. با اظهار نظر مؤدبانه من درباره غذا، كیكوكو خنده كوتاهی كرد. مثل همان اول، دوباره انگار داشت عصبی می‌شد. پدرم تا چند دقیقه حرف نزد. اخر سر، گفت: «حالا كه دوباره به ژاپن برگشته‌ای، احساس عجیبی باید داشته باشی.»

«بله. كمی عجیبه.»

«شاید به‌همین زودی از این كه آمریكا را ترك كرده‌ای غصه می‌خوری.»

«كم. نه زیاد. چیز زیادی پشت سرم نذاشتم. فقط چند تا اتاق خالی.»

«عجب.»

به آن طرف میز نگاهی انداختم. چهره پدرم توی نیمه روشنی سرد و سخت به‌نظر می‌آمد. در سكوت هم‌چنان غذا می‌خوردیم.

همان وقت، چشم‌ام افتاد به چیزی روی دیوار ته اتاق. اول به غذا خوردنم ادامه دادم، بعد دست‌هام بی‌حركت ماند. آن دو نفر متوجه شدند و به من نگاه كردند. من هم‌چنان از روی شانه‌های پدرم به تاریكی زل زده بودم.

«او كیه؟ عكس كیه آن‌جا؟»

«كدام عكس؟» پدرم سرش را كمی چرخاند و سعی كرد نگاه من را دنبال كند.

«عكس پایینی. همان پیره زنی كه كیمونوی سفید پوشیده.»

پدرم قاشق‌های چوبی‌اش را گذاشت روی میز. اول به عكس نگاه كرد، بعد به من.

«مادرت.» صداش خیلی زمخت شده بود. «تو مادر خودت را هم نمی‌شناسی؟»

«مادرم. عجب. آخه تاریكه. من خوب نمی‌بینم.»

چند ثانیه كسی حرف نزد. بعد، كیكوكو از سر جاش بلند شد، عكس را از روی دیوار برداشت، برگشت سر میز و آن را داد به من.

گفتم: «خیلی پیرتر به نظر می‌آد.»

پدرم گفت: «كمی قبل از مرگ‌اش برداشته شده.»

«مال تاریكی بود. خوب نمی‌شد دید.»

سرم را بلند كردم و دیدم پدرم دستش را دراز كرده. عكس را دادم به او. به دقت نگاهش كرد، بعد دادش به كیكوكو. خواهرم یك بار دیگر بلند شد و عكس را برگرداند سر جاش، روی دیوار.

ظرف بزرگی وسط میز بود كه باز نشده مانده بود. همین كه كیكوكو دوباره سر جاش نشست، پدرم دستش را دراز كرد و سرپوش ظرف را برداشت. ابری از بخار بالا رفت و به طرف فانوس چرخ خورد. ظرف را كمی هل داد به‌طرف من.

گفت« باید گرسنه باشی.» یك طرف صورتش توی تاریكی مانده بود.

«متشكرم.» قاشق‌های چوبیم را جلو بردم. بخاری كه از ظرف بلند می‌شد بفهمی نفهمی دست آدم را می‌سوزاند.« چی هست؟»

«ماهی.»

«بوی خیلی خوبی داره.»

توی سوپ، ماهی‌های باریك كوچولویی بود كه بدنشان به شكل حلقه‌های كوچك گردی در آمده بود. من یكی برداشتم و گذاشتم توی بشقابم.

«باز هم برای خودت بكش. خیلی زیاده.»

«متشكرم.» باز هم برداشتم، بعد ظرف را هل دادم به‌طرف پدرم. همان‌طور كه داشت چند تكه توی ظرفش می‌گذاشت، تماشاش كردم. بعد، ما دو نفر كیكوكو را تماشا كردیم كه برای خودش می‌كشید.

پدرم سرش را كمی خم كرد. دوباره گفت: «تو باید گرسنه باشی.» چند تا ماهی به دهان برد و شروع كرد به خوردن. بعد، من هم یكی سوا كردم و گذاشتم توی دهانم. نرم بود و حسابی گوشتالو.

گفتم: «خیلی خوبه. چی هست؟»

«فقط ماهی.»

«خیلی خوبه.»

سه نفری در سكوت هم‌چنان غذا می‌خوردیم. چند دقیقه گذشت.

«باز هم می‌خوری؟»

«به اندازه كافی هست؟»

«برای هر سه نفرمان فراوان هست.» پدرم سرپوش را برداشت و یك بار دیگر بخار بلند شد. همگی دست‌هامان را دراز كردیم و برای خودمان كشیدیم.

به پدرم گفتم: «بفرمایید. این تكه آخری را شما بخورید.»

«متشكرم.»

غذا خوردنمان كه تمام شد، پدرم دست‌هاش را از هم باز كرد و با رضایت خاطر، خمیازه‌ای كشید. گفت: «كیكوكو، لطفاً یك قوری چای دم كن.»

خواهرم به او نگاهی انداخت، بعد بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت.

پدرم پا شد. «برویم توی آن اتاق، استراحت كنیم. این اتاق گرم است.»

من بلند شدم و دنبال او رفتم به اتاق چای‌خوری. پنجره‌های شیب‌دار بزرگ باز مانده بود و نسیمی از باغ می‌آمد تو. مدتی ساكت نشستیم.

آخر سر، من گفتم: «پدر.»

«بله؟»

«كیكوكو به من گفت واتانابه‌سان همه خانواده‌اش را با خودش برد.»

پدرم به پایین نگاه كرد و سرش را تكان داد. چند لحظه‌ای، به نظر می‌آمد كه سخت توی فكر فرو رفته باشد. سر انجام گفت: «واتانابه خیلی به كارش دل‌بسته بود. ورشكست شدن شركت برای او ضربه بزرگی بود. به نظرم این واقعه قوه قضاوت او را تضعیف كرده بود.»

«شما فكر می‌كنید این چه كاری بود كه او كرد- اشتباه بود؟»

«بله. البته. تو جور دیگری فكر می‌كنی؟»

«نه. نه. البته نه.»

«چیزهای دیگری هم به‌جز كار وجود دارند.»

«بله.»

دوباره ساكت شدیم. از توی باغ صدای ملخ‌ها می‌آمد. نگاهی انداختم توی تاریكی. چاه را دیگر نمی‌شد دید.

پدرم پرسید: «تو حالا می‌خواهی چه كار بكنی؟ مدتی در ژاپن خواهی ماند؟»

«راستش، من فكر آینده را نكرده‌ام.»

«اگر بخواهی همین جا بمانی، منظورم توی همین خانه است، مقدمت مبارك. اگر زندگی كردن با یك پیره مرد برای تو مشكلی نباشد.»

«متشكرم. باید درباره این موضوع فكر كنم.»

یك‌بار دیگر به تاریكی خیره شدم.

پدرم گفت: «اما البته این خانه حالا خیلی دلگیر شده. تو بدون شك طولی نخواهد كشید كه به آمریكا برمی‌گردی.»

«شاید. هنوز نمی‌دانم.»

«بدون شك برمی‌گردی.»

پدرم انگار داشت پشت دست‌هاش را ورانداز می‌كرد. بعد، سرش را بلند كرد و آه كشید. گفت: «كیكوكو تا بهار آینده درسش را تمام خواهد كرد. شاید آن موقع مایل باشد بیاد این‌جا. دختر خوبی‌ست.»

«شاید بیاد.»

«اگر بیاد، اوضاع بهتر خواهد شد.»

«بله. حتماً بهتر خواهد شد.»

باز هم ساكت شدیم و منتظر ماندیم تا كیكوكو چای بیاورد.

دسترسی سریع