« چهره ی غمگین من »

مأمور پلیس با حركتی مرا چنان به طرف خودش كشید كه نقشه‌هایم نقش بر آب شد… فرار از چنگالش غبرممكن بود. یك بار دیگر پرسیدم: «برای چه؟»
«برای این‌كه قانون می‌خواهد كه شما خوشبخت باشید.»
فریاد كشیدم: «من خوشبختم.»

1397/08/01
|
15:39

درباره نویسنده: هاینریش بل Heinrich Boll، نویسنده مطرح آلمانی و برنده جایزه نوبل ادبی است. او در 21 دسامبر سال 1917 میلادی در حالی كه جنگ جهانی اول ماههای پایانی عمر خود را می‌گذراند، در شهر كلن به دنیا آمد. بل پانزده ساله بود كه آدولف هیتلر به قدرت رسید. بیشتر آثار بل به جنگ (به خصوص جنگ جهانی دوم) و آثار پس از آن می‌پردازد.
در سال 1947 اولین داستان‌های خود را به چاپ رسانید و با چاپ «داستان قطار» به موقع رسید، در سال 1949، به شهرت رسید. و در سال 1951 با برنده شدن در جایزه ادبی گروه 47 برای داستان «گوسفند سیاه» موفق به دریافت اولین جایزه ادبی خود شد. در 1956
به ایرلند سفر كرد تا سال بعد كتاب یادداشت‌های روزانه ایرلند را به چاپ برساند.

بل در سال 1962 برای با دوم به ایرلند سفر كرد و دو داستان به نام‌های «وقتی جنگ در گرفت» و «وقتی جنگ پایان یافت»
را نوشت. او درسال 1963 «عقاید یك دلقك» و در سال 1964 «جدایی از گروه» را منتشر كرد.
او در سال 1972 توانست به عنوان دومین آلمانی، بعد از توماس مان، جایزه ادبی نوبل را از آن خود كند. عشق شدید این نویسنده بزرگ به همنوع، وی را بر آن داشته كه به بررسی روابط افراد در خانواده بپردازد و روش‌های مختلف زندگی را موشكافانه، غالبا به صورت نقل خاطره، یا رویایی و گاه به زبان طنز زیر ذره‌بین قرار دهد.
نوشته‌های بسیار متعدد و متنوع بل شامل داستان‌های كوتاه – كه بیش از سایر آثارش مورد علاقه او بوده است – نمایشنامه‌های رادیویی، سخنرانی‌ها، طنز و نقدهای ادبی و سیاسی و رمان است.
داستان كوتاه « چهره ی غمگین من » اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید .

هنگامی‌كه كنار ساحل ایستادم تا مرغان آبی را بنگرم، چهره‌ی غمگینم جلب‌توجه پلیسی را كرد كه در آن لحظه در آن ناحیه پاس می‌داد. محو پرواز پرندگان بودم كه بی‌ثمر به بالا و پایین می‌پریدند تا چیزی برای خوردن بیابند. ساحل، مه‌آلود بود و آب سبزفام و غلیظ از چربی و بر سطح آن زباله‌ها شناور بود. هیچ كشتی دیده نمی‌شد. جرثقیل زنگار بسته بود. انبارهای ویران چنان می‌نمود كه حتی موش‌ها نیز از آن‌جا رفته‌اند و جانداری در آن‌ها سكنی ندارد. سكوت بود و سكوت. سال‌های زیادی است كه هر گونه ارتباط با خارج قطع شده است.
از میان آن مرغان آبی، مرغی توجهم را جلب كرده بود و به بالش می‌نگریستم. بطی بود، گویی از توفانی كه در پی است آگاهست. بیش‌تر در سطح آب پرواز می‌كرد و گاه ضجه‌ی دیگر مرغان او را به خود می‌آورد. كمی اوج می‌گرفت و به دیگران می‌پیوست. اگر می‌توانستم آرزویی بكنم، این بود كه ای كاش نانی داشتم تا به این مرغان می‌دادم. به مرغانی كه موج‌ها را درمی‌نوردیدند و به نقطه‌ی سفیدی كه نمایان می‌شد بال‌زنان می‌شتافتند و به آن آماج‌گاه رو می‌آوردند. ضجه و صفیرشان از گرسنگی بود. من هم مانند آن‌ها گرسنه و خسته بودم. اما در عین اندوه و غم، احساس شادی می‌كردم، آن‌جا ایستادن، دست‌ها را در جیب داشتن، به مرغان نگریستن و غم‌خوردن، بسی زیبا بود.
ناگهان دست مأموری به پشتم خورد و صدایی گفت: «با من بیایید»؛ در ضمن مأمور خواست كتف مرا بگیرد و بكشد. همان‌طور پابرجا ایستاده بودم و سعی داشتم شانه‌ام را از چنگش برهانم. آرام گفتم: «شما دیوانه‌اید.»
با صدای نامفهومی گفت: «رفیق به شما اخطار می‌كنم.»
و من در جواب گفتم: «آقای محترم»

با خشونت فریاد برآورد: «دیگر آقایی وجود ندارد. ما همه با هم رفیقیم.» و به كنارم آمد و از پهلو نگاهم كرد. مجبور بودم از آن مناظر شادی‌بخش چشم بردارم و به چشمان دریده‌ی او بنگرم؛ مانند گاوی وحشی، جدی بود، گاوی كه سالیان سال جز وظیفه‌، چیز دیگری نچریده است.
«آخر به چه علت؟…» می‌خواستم شروع كنم… كه حرفم را قطع كرد و گفت: «علتش پرواضح است، چهره‌ی غمگین شما.»
خندیدم.
«نخندید» خشمش واقعی بود. نخست فكر كردم. شاید برای این‌كه نتوانسته است فاحشه‌ای یا مستی یا دزدی را دستگیر كند، به خاطر خالی‌نبودن عریضه، قصد جلبم را كرده است، ولی رفته‌رفته متوجه شدم كه او واقعاً مصمم است مرا بازداشت كند: «… با من بیایید.» خون‌سرد پرسیدم: «آخر برای چی؟»
تا به خود آمدم، دست چپم در دست‌بند بود و از نگاهش دانستم كه من از دست رفته‌ام. برای آخرین بار روی به جانبی كردم كه مرغان آبی در پرواز بودند. نظری به آسمان زیبای خاكستری افكندم و سعی كردم خود و پلیس را به میان آب بیاندازم، چه با او در این آب غرق‌شدن هزاران بار زیباتر از لجن‌زاریست كه او مرا بدان‌جا رهنمون است. از حیاطی گذشتن و سپس در اتاقی تنها زندانی‌شدن سخت جان‌كاه است. لیكن مأمور پلیس با حركتی مرا چنان به طرف خودش كشید كه نقشه‌هایم نقش بر آب شد… فرار از چنگالش غبرممكن بود. یك بار دیگر پرسیدم: «برای چه؟»
«برای این‌كه قانون می‌خواهد كه شما خوشبخت باشید.»
فریاد كشیدم: «من خوشبختم.»
سری جنباند و گفت:«چهره‌ی غمگین شما…»

پرسیدم: «قانونی كه شما از آن سخن می‌گویید، قانون تازه‌ایست؟»

– «از عمر این قانون سی‌وشش ساعت می‌گذرد و باید بدانید پس از این‌كه بیست‌وچهار ساعت از تصویب قانون گذشت، آن قانون قابل اجراست.»
«اما من این قانون را نمی‌شناسم.»

– «بی‌اطلاعی شما از قانون، دلیل آن نیست كه من به آن عمل نكنم. از تمام فرستنده‌های رادیویی پخش شد و روزنامه‌ها هم نوشتند.»

مظنونانه نگاهم كرد و ادامه داد: «بی‌توجهی به گزارشات رادیو و جراید… ضمناً عین خبر به صورت اعلامیه نیز منتشر شده و پخش گردیده است؛ بالاخره معلوم می‌شود كه شما سی‌وشش ساعت پیش كجا بودید رفیق؟»

مرا با خود كشید. تازه حالا متوجه شدم كه هوا سرد بود و من پالتو به تن نداشتم. در آن وقت بود كه احساس كردم گرسنه‌ام، شكمم از فرط گرسنگی قار و قور می‌كرد و در همان دم بود كه دریافتم كثیفم، صورتم را اصلاح نكرده و لباسم ژنده است و نیز فهمیدم كه قوانینی هم وجود دارد و برطبق آن قوانین، رفقا باید تمیز، صورتشان تراشیده، خوشبخت و سیر باشند. او مرا مانند زنجیری‌ای به جلو انداخته بود و به این طرف و آن طرف می‌كشید؛ نه مانند یك مترسك یا بهتر بگویم مانند یك سارق كه خواب را بر چشم مردم شهری حرام كرده است. خیابان‌ها خالی بود و راه تا پاسگاه نه چندان دور. گرچه نیك می‌دانستم كه آن‌ها سرانجام علتی خواهند یافت تا مرا زندانی كنند، با این وصف قلبم تنگی می‌كرد و درون سینه‌ام می‌فشرد، زیرا او مرا از میان خیابان‌هایی می‌برد كه كودكی‌ام را در آن‌ها به سر آورده بودم؛ از میان كوچه‌هایی كه برای رسیدن به ساحل از میان آن‌ها عبور كرده بودم. زباله‌دان‌های كنونی، زمانی باغ‌های زیبا بود. خوب به خاطر دارم جاده‌هایی كه اكنون نمودار ناهمواری و خرابیست، روزگاری هموار و آباد بود از برای رژه‌رفتن نگهبانان وطن در روزهای شنبه، دوشنبه و چهارشنبه. تنها آسمان مانند گذشته‌ها بود و هوا مانند آن روزهایی كه قلب من سرشار از آرزوها. این‌جا و آن‌جا به هنگام عبور دیدم كه بر سردر بعضی از سربازخانه‌ها، آرمی رسمی آویخته شده است، برای كسانی كه روزهای چهارشنبه به رژه می‌روند تا در آن رژه‌ی سلامت‌بخش و شاد شركت جویند و هم‌چنین بعضی از عرق‌فروشی‌ها می‌نمود كه مختارند تا علامت نوشیدن را بر سردر مغازه‌شان بیاویزند، علامتی بر روی ورقه‌ای از آهن به شكل لیوان آبجو و به رنگ‌های قهوه‌ای روشن، قوه‌ای تیره، قهوه‌ای روشن.
شادی به طور حتم قلبشان را تسخیر می‌كرد. قلب كسانی را كه روز چهارشنبه رژه‌شان را رفته‌اند و پس از آن‌كه دِین ملی‌شان را ادا كردند می‌توانند لبی تر كنند؛ شادی شركت در مراسم میگساری پس از رژه.
تمام كسانی كه در راه با آن‌ها برخورد می‌كردیم، نشانی بارز و آشكار از غایت اشتیاق در چهره‌شان نمایان بود. حركاتشان حاكی از شتاب بود و چهره‌شان شاد و تازه هنگامی‌كه چشم‌شان به پلیس می‌افتاد خود را چابك‌تر و شادتر از پیش نشان می‌دادند. سریع از كنارمان می‌گذشتند. زنانی كه از مغازه‌ها بیرون می‌آمدند سعی می‌كردند تا حالت صورت‌شان نشان‌دهنده‌ی شادی رضایت باشد گویا طبق اعلامیه‌ی منتشره‌ی دولت، همه موظف بودند خود را شاد و راضی جلوه دهند لیكن تمامی آن افراد با مهارتی غیر قابل توصیف سعی می‌كردند سر راه ما قرار نگیرند مثل این‌كه وجود آن‌ها نماینده‌ی زندگی و حیات بود، منتهی با فاصله، آن‌ها برای این‌كه مجبور نباشند با ما برخورد كنند از این مغازه به آن مغازه می‌رفتند یا این‌كه پشت در خانه‌ی ناشناسی می‌ایستادند، وانمود می‌كردند كه می‌خواهند بدان خانه داخل شوند. رو به در و پشت به خیابان می‌ایستادند تا ما بگذریم…
نها یك بار، هنگامی‌كه ما از خیابانی عبور می‌كردیم، پیرمردی را دیدیم، علامتی كه بر سینه داشت نشان می‌داد كه معلم مدرسه است. نتوانسته بود به موقع از سر راه ما كنار برود. بیچاره غافل‌گیر شده بود. بعد از این‌كه طبق دستورالعمل به پلیس سلام كرد (سپس با كف دست سه مرتبه به پیشانی‌اش زد كه نشانه‌ی خواری و خفت محض بود) سعی كرد وظیفه‌اش را انجام دهد. وظیفه‌ای كه همه موظف به انجامش بودند یعنی سه مرتبه به صورت من تف بیندازد و با صدای بلند فریاد بزند: «خوك خائن.»
او خوب نشانه گرفت اما مثل این‌كه هوا گرم باشد و او گلویش خشك، فقط گردی از تفش بر روی صورتم احساس كردم ولی از آن‌جا كه از مفاد اعلامیه بی‌اطلاع بودم همان قطعات بسیار كوچك آب دهانش را كه به صورتم پریده بود با دست پاك كردم و یا سعی كردم پاك كنم كه لگد محكم پلیس كه بر كفلم نشست، تمام وجودم را داغ كرد و بعد مشت محكم‌تر از لگدش بر پشتم، نفسم را بند آورد.
معلم مدرسه با عجله راهش را پیش گرفت و رفت. غیر از او، همه موفق شدند از ما دوری جویند حتی یك بار در كنار سربازخانه‌ای زن موبوری با دست بوسه به سویم فرستاد و من با تشكر، لبخندی زدم درحالی‌كه پلیس سعی داشت وانمود كند كه متوجه‌ی این قضیه نشده است؛ به یاد جملاتی افتادم كه دیروز در یكی از مستراح‌های عمومی میان راه خواندم: «باید به لجام‌گسیختگی زنان پایان داد. آزادی بیش از حد زنان، نظام اجتماعی را برهم می‌زند.» (قسمت‌هایی را به خاطر پارگی روزنامه نتوانستم بخوانم)…
نظرات فیلسوف معروف، دكتر «بلای گوت» (Bleigut) متأسفانه پاره شده بود. خوشبختانه به پاسگاه رسیدیم زیرا از بلندگوهای اطراف آن صداهایی به گوش می‌رسید؛ صدا در خیابان طنین می‌انداخت، در خیابان‌هایی كه مملوء از مردمان بود با چهره‌های خوشبخت و راضی (زیرا امر شده بود تا بعد از اتمام كار، كارگران در خیابان‌ها اجتماع كنند برای این‌كه پشتیبانی خود را از قانون قیافه‌های شاد ابراز دارند؛ قبول كه كار آسان است لیكن با چهره‌ی شاد و بشاش می‌توان مشكلات را از بین برد.)

تمام این جماعت كه در جلوی محوطه‌ی پلیس گرد آمده بودند، مجبور بودند به من تف بیافكنند. شانس آوردم هنوز كسی نیامده بود و صدایی كه از بلندگوها بیرون می‌آمد، ده دقیقه به پایان كار را اعلام می‌كرد زیرا مقرر شده بود كه كارگران باید بعد از اتمام كار، شست‌وشو نمایند، طبق قوانین خوشبختی و صابون (در این موقع هیچ كس حق ندارد حود را شاد نشان دهد زیرا شادی چنین تعبیر خواهد شد كه طرف، از پایان كار شاد است، یعنی كار بار است اما افراد هنگام شروع كار اجازه دارند شاد باشند و سرود بخوانند).
درِ ورودی پاسگاه این منطقه از بتون ساده بود. دو مأمور كنار در پاس می‌دادند. به هنگام عبور از كنارشان با قنداق تفنگ چنان بر گیج‌گاهم نواخته شد كه منگ شدم و بعد لوله‌ی تفنگی روی سینه‌ام قرار گرفت، درست همان‌جا كه استخوان ترقوه است. طبق دیباچه‌ی كتاب قانون اساسی كشور:
«اگر به پلیس حمله شود، او حق دارد از خود دفاع كند، مهاجم را مضروب نماید و در موارد اضطراری حتی بكشد.» اما در مورد من این مسئله صادق نبود، آن‌ها مرا جلب كرده بودند و دیگر مسئله‌ی تهاجمی در كار نبود.
از آن مهلكه جان سالم به در بردم. از راهرو باریك و دراز و بی‌روحی گذشتیم كه پنجره‌های بزرگی داشت. میله‌های آهنین قطوری پنجره‌ها را از پشت پوشانده بود. سپس دری خودبه‌خود به روی ما گشوده شد گویا تا آن لحظه مأمورانی كه كنار در پاس می‌دادند، خبر ورود ما را داده بودند. در آن روزها از آن‌جا كه همه چیز بر وفق مراد بود و همه در خوشبختی و هر فردی سعی داشت جیره‌ی صابونش را كه به او می‌دادند روزانه استعمال كند… نه بیش‌تر و نه كم‌تر، در آن روزها خبر ورود یك مهاجم (یا دستگیرشده‌ای) واقعه‌ی مهم تلقی می‌شد. به اتاقی تقریباً خالی رسیدیم كه فقط یك میز تحریر، دو صندلی و یك تلفن داشت. من در وسط اتاق ایستادم. مأمور پلیس كلاه‌خود آهنینش را برداشت و نشست.
او خاموش بود. حادثه‌ای روی نداد. آن‌ها همیشه چنین رفتار می‌كنند. احساس می‌كردم كه صورتم لحظه به لحظه درهم‌تر و غمگین‌تر می‌شود. من سخت خسته بودم و گرسنه. حتی آخرین آثار آن شادی بازمانده از غم محو شده بود زیرا می‌دانستم كه از دست رفته‌ام.
پس از گذشت چند ثانیه، مردی دراز و باریك با رنگ پریده داخل شد. اونیفورمی قهوه‌ای‌رنگ به تن داشت. بی‌آن‌كه سخنی بگوید نشست و به من خیره گشت.
– «شغل؟»
– «رفیقی ساده.»
– «تولد؟»
– «یك.یك.یك-»
– «آخرین جایی كه شاغل بودید؟»
– «زندان»
آن دو به همدیگر نگاه كردند.
– «محل زندان، سلول و روزی كه مرخص شدید؟»
– «دیروز، خانه‌ی شماره‌ی 12، سلول 13»
– «اجازه‌ی اقامت برای كدام شهر است؟»

– «برای پایتخت»

از جیبم ورقه‌ی آزادی و اجازه‌نامه را درآوردم و در برابرش پهن كردم. او ورقه را به كارت سبز‌رنگی سنجاق كرد؛ به همان كارتی كه سؤالات را در آن وارد می‌كرد.
– «علت زندانی‌شدن دفعه‌ی پیش چه بود؟»
– «دارابودن چهره‌ای شاد»
باز هم هر دو به هم گاه كردند.
پرسید: «بیش‌تر توضیح بدهید.»
– «آن بار چهره‌ی شاد من توجه پلیس را جلب كرد. نمی‌دانم شاید در آن روز سوگ عمومی اعلام شده بود؛ بله روز مرگ رئیس بود.»
– «مدت زندان؟»
– «پنج سال»
– «رفتار»
– «بسیار بد»
– «علت؟»
– «زیادی و نحوه‌ی كار»
– «كافیست، تمام شد.»
سپس بلند شد، به طرفم آمد و محكم به چانه‌ام كوفت. علامتی بود كه باید داغم كنند و انگ «دائم‌الخطا» به من بزنند و در مورد محكومیتم نهایت شدت عمل به كار بسته شود، درحالی‌كه من خود را واقعاً بی‌گناه می‌دانستم. سپس او اتاق را ترك كرد و مأمور دیگری كه اونیفورم آبی به تن داشت، وارد شد. همه مرا كتك می‌ز‌‌دند: مأمور پاسدار، سرمأمور، رئیس مأمورین، بازرس، سربازرس، بازرس كل، خلاصه همه و همه مرا مورد جرح و ضرب قرار می‌دادند. مثل این‌كه قانون، چنین دستوری داده بود. بالاخره مرا به خاطر چهره‌ی غمگینم به ده سال زندان محكوم كردند. درحالی‌كه قبلاً من پنج سال زندان كشیدم، آن هم به خاطر چهره‌ی شادم
باید سعی كنم دیگر چهره‌ای نداشته باشم. اگر این ده سال را پشت سر بگذارم…

دسترسی سریع