سوآپی به این واقعیت پی برده بود كه زمان آن رسیده كه با خود شورای یك نفرهای تشكیل دهد و راههای مقابله با سرما را بررسی كند. برای همین با ناراحتی روی نیمكتش جابهجا شد.
درباره نویسنده : اُ. هنری (به انگلیسی: O. Henry) نام مستعار نویسنده آمریكایی ویلیام سیدنی پورتر (به انگلیسی: William Sydney Porter) (زاده 11 سپتامبر 1862 - درگذشته 5 ژوئن 1910) است. داستانهای كوتاه اُ. هنری به دلیل لطافت طبع، بازی با كلمات، شخصیتپردازی شورانگیز و پایان هوشمندانه و غافلگیرانه معروف هستند. این نویسنده در طول عمر خود بیش از 400 داستان كوتاه نوشت. امروزه جایزهای نیز به نام او وجود دارد.
نخستین مجموعه داستانهای كوتاه او. هنری مجموعه «چهار میلیون» با نام اصلی «The Four Million» در 1899 منتشر شد. وی در ادبیات آمریكا نوعی از داستان كوتاه را به وجود آورد كه در آنها گرهها و دسیسهها در پایان داستان به طرزی غافلگیرانه و غیرمنتظر گشوده میشود. داستانهای این نویسندهٔ آمریكایی معمولاً حول چهار محور زندگی شهری بویژه نیویورك، عشق و روابط عاشقانه، زندگی در غرب در مایهٔ وسترن و طنز میچرخد.
داستان كوتاه « سوآپی و پاسبانها» اثری از این نویسنده را به ترجمه ی « حسین بیدار مغز» در زیر میخوانید .
سوآپی روی نیمكتش در پارك میدان مدیسون با ناراحتی تكانی خورد. وقتی شبها صدای غازهای مهاجر به گوش میرسید و وقتی زنانی كه پالتو پوست نداشتند، نسبت به شوهرانشان مهربان میشدند و وقتی سوآپی روی نیمكتش در پارك با ناراحتی تكان میخورد، میشد فهمید كه زمستان دارد از راه میرسد.
یك برگ خشك روی لباس سوآپی افتاد. این علامت رسیدن زمستان بود. زمستان با ساكنین دائمی میدان پارك مدیسون مهربان بود و منصفانه ورودش را اعلام میكرد. سر چهارراه، او مقوایش را به دست باد شمال -پادوی همه خانه به دوشهای خیابانگرد- سپرد تا اهل محل خود را آماده رسیدن سرما سازند.
سوآپی به این واقعیت پی برده بود كه زمان آن رسیده كه با خود شورای یك نفرهای تشكیل دهد و راههای مقابله با سرما را بررسی كند. برای همین با ناراحتی روی نیمكتش جابهجا شد.
آرزوهای زمستانی سوآپی خیلی بلندپروازانه نبودند. در میان آنها نه اثری از گشت و گذار در دریای مدیترانه دیده میشد نه از آسمانهای رویایی جنوب و نه از گردش در خلیج. سه ماه زندگی در زندان جزیره آن چیزی بود كه او آرزو داشت. غذا، تختخواب، همصحبت تضمین شده برای سه ماه، در امان از شر بادهای سرد و كتآبیها (پاسبانها) به نظر سوآپی بهترین چیز بود.
سالها بود كه زندان مهماننواز «بلك ول» منزل زمستانی او بود. درست همانطور كه همشهریهای خوشبختتر او هرسال زمستان برای نقاط گرمسیری مثل پالمبیچ یا ریویرا بلیت میخریدند، سوآپی هم ترتیب كوچ سالانه خود را به جزیره میداد و حالا موقع آن رسیده بود. سه برگ روزنامهای كه دیشب بروی خود كشیده بود، نتوانسته بودند او را كه كنار فوارههای میدان قدیمی خوابیده بود، از سرما حفظ كنند. بنابراین، جزیره به نظر سوآپی لازم و به موقع تشخیص داده شد. او شرایطی را كه برای استفاده از صدقات و كمكهای مؤسسات خیریه وضع شده بود، تحقیر میكرد. به نظر او قانون مهربانتر بود تا نوعدوستان. چرخه بیپایانی از مؤسسات وابسته به شهرداری یا خیریه وجود داشت. كه او باید به آنها مراجعه میكرد تا غذا و مسكن لازم را برای یك زندگی ساده و اولیه دریافت كند. اما روح مغرور سوآپی زیر بار صدقه نمیرفت. قیمت دریافت هرگونه اعانه و صدقه را نه با سكه كه با تحقیر خود باید میپرداخت. همانطور كه سزار، بروتوس1 خود را داشت، هرجای خوابی هم كه مؤسسه خیریه میداد باید در عوض آن حمام میگرفت، و هرقدر قرص نان اهدایی با دخالت و فضولی در زندگی شخصی و خصوصی او همراه بود.
به همین جهت مهمان قانون بودن را با این كه او را مجبور میكرد تابع نظم و مقررات باشد، چون این یكی در زندگی خصوصی افراد فضولی و دخالت نمیكرد.
با این عقیده كه به نحوی خود را به جزیره رساند، تصمیم گرفت فوراً فكر خود را عملی سازد. راههای راحت بسیار زیادی برای انجام این كار وجود داشت. بین این راهها، از همه دلپذیرتر، غذاخوردنی شاهانه در یكی از رستورانهای لوكس شهر بود، چون به دنبال آن پس از اعلام عدم توانایی پرداخت پول غذا، بیسر و صدا تحویل پلیس داده میشد. رئیس مهربان دادگاه باقی كارها را انجام میداد.
سوآپی به دكمههای جلیقهاش اطمینان داشت و میدانست كه شكل و شمایل درستی دارد. ریشش را اصلاح و كراوات گرهدارش را كه در روز شكرگزاری یك خانم مبلغ مهربان به او داده بود، زده بود. اگر او میتوانست بدون اینكه به او مشكوك شوند خود را به یكی از میزها برساند، كار تمام بود. آن قسمت از تنه او كه از پشت میز پیدا بود، شكی در پیشخدمتها برنمیانگیخت. سوآپی فكر كرد یك اردك بریان تقریباً همان چیزی است كه او میخواهد، با یك فنجان قهوه و یك سیگار. یك دلار برای سیگار كافی است. در مجموع آن قدر نخواهد شد كه مدیر رستوران را به انتقام وادارد. از طرف دیگر او هم آنقدر غذا خورده بود كه هم شكمی از عزا درآورد و هم راه سفر به پناهگاه زمستانی را هموار كند. اما همین كه پایش را در رستوران گذاشت و سرپیشخدمت رستوران چشمش به شلوار مندرس و كفشهای كهنه او افتاد دستهایی قوی و آماده، در سكوت اما شتابان او را به پیادهرو راهنمایی كرد و با این عمل، اجل دندان گرد مرغابی بیچاره را دفع كردند.
سوآپی از خیابان برادوی خارج شد. به نظر میرسید كه راه او به جزیرهای كه برایش دندان تیز كرده است، با خوشگذرانی هموار نمیشد و باید به راههای دیگری فكر كند.
نبش خیابان ششم، چراغها نورافشانی میكردند تا كالاهای ویترین مغازهای را دلفریب نمایش دهند. سوآپی یك قلوهسنگ صاف برداشت و آن را درست به وسط شیشه پرتاب كرد. چند نفر در حالی كه پاسبانی جلو آنها بود، دوان دوان خود را به آنجا رساندند. سوآپی دست در جیب، خیره دكمه برنجی یونیفورم پاسبان بود و پوزخند میزد.
پاسبان با هیجان پرسید: «كی این كار را كرد؟»
سوآپی كنایهآمیز ولی دوستانه، درست مثل كسی كه برای دیگری آرزوی موفقیت میكند، گفت: «یعنی نفهمیدی كه من این كار را كردم؟»
عقل پاسبان از پذیرفتن حرف سوآپی، حتی به عنوان یك سرنخ سرباز میزد. كسانی كه شیشه را میشكنند، نمیمانند تا با مأموران قانون مذاكره كنند، بلكه فرار میكنند. در همین حال چشم پاسبان به مردی افتاد كه كمی پایینتر برای آن كه به تاكسی برسد، میدوید. او هم در حالی كه باتومش را به دست گرفته بود، دنبال مرد دوید. سوآپی با قلبی لبریز از خشم و بیزاری به راه افتاد. باز هم موفق نشده بود.
در آن سوی خیابان رستورانی بود كه پر زرق و برق نبود و مخصوص آدمهای پراشتها اما كمپول بود. ظرفهایش بزرگ و ضخیم بود و سوپش آبكی و رقیق. فضایش خودمانی و سرویسش كم بود. سوآپی بدون زحمت و كشمكش موفق شد كفشهای زهوار در رفته و شلوار آبروبر خود را داخل رستوران كند. پشت میزی نشست و گوشت ران گاو، نان شیرینی، پیراشكی و كیك خورد و بعد این واقعیت را كه هیچ پولی، حتی پول خرد ندارد، به پیشخدمت اعتراف كرد.
سوآپی گفت: «حالا سر و صدا راه بینداز و پاسبان خبر كن و یك آقای محترم را این قدر معطل نكن.»
پیشخدمت با چشمهایی كه مثل آلبالو قرمز بودند، به او نگاه كرد و آرام گفت: «پلیس فایدهای ندارد.» و صدا زد: «هی، كال.»
دو پیشخدمت بیانصاف او را طوری روی سنگفرش سفت و سخت خیابان پرتاب كردند كه او درست روی گوش چپش دراز به دراز خوابید. مثل خطكش تاشویی كه باز شود، ذره ذره از روی زمین بلند شد و گرد و خاك لباسش را تكاند. حالا دیگر بازداشت شدن به نظرش یك رویا میآمد. فاصله او با جزیره خیلی دور به نظر میرسید. پاسبانی كه در مقابل یك داروخانه، كمی پایینتر از رستوران ایستاده بود، در حالی كه میخندید، به طرف پایین خیابان راه افتاد.
تا سوآپی دوباره جرأت لازم را پیدا كند، پاسبان پنج ساختمان را پشت سر گذاشته بود. سوآپی شروع كرد به دویدن و جایی از دویدن بازایستاد كه شبها نورانیترین خیابانهاست و در آن میتوان عشق و اپرا را یافت. زنان با پالتوی پوست و مردان با بارانی، با نشاط و سرحال، در هوای سرد زمستانی در رفت و آمد بودند. یكباره سوآپی را وحشت این كه طلسمی او را از بازداشت شدن توسط پلیس مانع میشود، فراگرفت. بیش از پیش در هراس فرورفت و به همین دلیل وقتی كه به پاسبان دیگری رسید كه با خیال راحت در مقابل یك سالن تأتر پرزرق و برق لم داده بود، شروع به انجام حركاتی غیرعادی كرد. سوآپی شروع كرد توی پیادهرو، با صدای زمختش مثل آدمهای مست بریده بریده حرف زدن و سر و صدا راه انداختن. رقصید، جیغ كشید، سر و صدا كرد و نظم عمومی را به هم زد.
پاسبان در حالی كه باتومش را میچرخاند، پشتش را به سوآپی كرد و به یكی از همشهریها گفت: «این هم یكی دیگر از فارغالتحصیلان دانشگاه ییل كه جشن گرفته. همهشان پرسر و صدایند، اما آزارشان به كسی نمیرسد. به ما دستور دادهاند آنها را به حال خود رها كنیم.»
سوآپی ناراحت و پریشان، خوشگذرانی بیحاصل خود را متوقف كرد. پس یعنی هیچ پاسبانی او را دستگیر نخواهد كرد؟ جزیره در نظرش مثل آركادیای2 دستنیافتنی جلوه میكرد. برای مقابله با باد سردی كه میوزید، دكمههای كت نازكش را بست.
در یك سیگارفروشی، مرد خوشپوشی را دید كه زیر نور چراغها مشغول روشن كردن سیگار است. چتر ابریشمیاش را كنار در ورودی گذاشته بود. سوآپی داخل فروشگاه شد. چتر را برداشت و قدمزنان با آن بیرون آمد. مرد خوشپوش با عجله دنبال او دوید و با عصبانیت گفت: «این چتر مال من است.»
سوآپی در حالی كه توهین را هم به دزدی میافزود، با تمسخر گفت: «اگر راست میگویی، چرا یك پاسبان صدا نمیزنی؟ من چترت را برداشتهام. چتر تو را! چرا یك پاسبان صدا نمیزنی؟ یك پاسبان آنجا ایستاده.»
صاحب چتر قدمهایش را آهسته كرد. سوآپی هم همین كار را كرد. او در حالی كه احساس میكرد شانس دوباره به سراغش آمده دست به این عمل زد. پاسبان با كنجكاوی به آن دو نگاه میكرد.
صاحب چتر گفت: «خب، راستش، از این اشتباهات گاهی پیش میآید... من... خب، اگر این چتر مال شماست، امیدوارم كه مرا ببخشید... من آن را امروز صبح از توی یك رستوران برداشتم... اگر شما فكر میكنید كه این چتر مال شماست، خب... امیدوارم كه...»
سوآپی با شرارت پاسخ داد: «معلوم است كه مال من است.»
صاحب قبلی چتر عقبنشینی كرد. پاسبان شتابان برای كمك به خانمی كه لباس اپرا بر تن داشت، رفت و هنگام گذشتن از عرض خیابان نزدیك بود با تراموایی كه میگذشت تصادف كند.
سوآپی به سمت خیابانی كه آن را برای تعمیرات كنده بودند، راه افتاد و با خشم چتر را به داخل یكی از چالههای خیابان پرتاب كرد و شروع كرد به غرغر و ناسزاگویی به پاسبانهاكه انگار او را فرشتهای میدانستند كه هیچ كار ناپسندی انجام نمیدهد.
سوآپی در آنجا كمتر اثری از هیاهو و سروصدا دید. پس رو به پایین، یعنی به طرف خیابان مدیسون سرازیر شد. به طرف خانهاش. چون كسی كه خانه دارد میتواند به زندگیاش ادامه دهد، حتی اگر این خانه نیمكت یك پارك باشد.
سوآپی در گوشهای خلوت و غریب توقف كرد كه یك كلیسای قدیمی در آنجا وجود داشت، پرت و غیرمعمول با سقفی شیروانی. نوری ملایم از پنجرهای با شیشههای بنفش به بیرون میتابید. جایی كه بیشك نوازنده ارگی با اطمینان از مهارت خود مشغول نواختن بود، چرا كه از پنجره آهنگی خوش و شیرین به گوش سوآپی میرسید، آهنگی كه او را به نردههای فلزی اطراف ساختمان میخكوب كرد.
ماه روشن و تابان دیده میشد. تعداد اتومبیلها و عابرین كم بودند. گنجشكها بر لبه بام خوابآلوده میخواندند. برای لحظهای آنجا به نظرش شبیه محوطه یك كلیسای دورافتاده و دهاتی آمد. سرودی كه نواخته میشد، او را به نردهها چسباند. چرا كه او این آهنگ را آن روزها كه زندگیاش سرشار از چیزهایی مثل مادر، گل، آرزو، دوستان، افكار و یقههای سفید بود، به خوبی به یاد داشت.
افكار سوآپی و تأثیر كلیسای قدیمی، تغییری ناگهانی و خارقالعاده در روح سوآپی به وجود آوردند. او با هراس به چاهی كه در آن سقوط كرده بود، واقف شد، روزهای تباه شده، هدفهای بد، امیدهای مرده، تواناییهای از دست رفته و انگیزههای پستی كه وجود او را پر كرده بودند. قلبش هم با هیجان به این حالت نوظهور و غریب پاسخ داد. یك قوه محركه آنی و قوی او را به نبرد با سرنوشت سخت خود فرامیخواند. او خود را از منجلاب بیرون خواهد كشید. دوباره از خود یك مرد خواهد ساخت. بر دیوی كه مالك او شده بود، غلبه خواهد كرد. وقت باقی است. هنوز نسبتاً جوان است. دوباره آرزوهای بزرگ و قدیمی خود را زنده و آنها را دنبال خواهد كرد...
نتهای موسیقی، سنگین و رسمی و در عین حال شیرین و خوش، انقلابی در او به وجود آورده بودند. فردا به محله شلوغ مركز شهر میرود تا كاری پیدا كند. یك واردكننده پوست یكبار به او شغل رانندگی پیشنهاد كرده بود. فردا آن واردكننده پوست را پیدا كرده، و از او تقاضای كار خواهد كرد و برای خودش كسی خواهد شد. او میخواهد...
سوآپی دستی را روی بازویش احساس كرد. به سرعت چرخید. چشمش به صورت زمخت یك پاسبان افتاد.
پاسبان پرسید: «اینجا چه كار داری؟»
سوآپی گفت:«هیچی.»
پاسبان گفت: «خب پس راه بیفت. تو به جرم ولگردی بازداشتی.»
«...سه ماه توی جزیره...» این حرفی بود كه فراد صبح رئیس دادگاه بخش زد.