شغلم خوب بود، ولی من نمیتوانستم در حالی كه دوربینهای مخفی روی دستانم تمركز كرده بودند كارم را درست انجام دهم. نه این كه به خود دوربینها اهمیتی دهم، نه؛ موضوع صدای وزوزی بود كه آنها از خودشان در میآوردند. نمیتوانستم تمركز كنم.
درباره نویسنده : رابرت شكلی (به انگلیسی: Robert Sheckley) (زاده 16 ژوئیه 1928 - درگذشته 9 دسامبر 2005) *[1] نویسندهٔ آمریكایی سبك علمی-تخیلی است. اولین بار در مجلهٔ داستانهای علمی-تخیلی مطلب نوشت. عنصر اصلی در بیشتر آثار او ابسوردیته و طنز تلخ است. داستان كوتاه « شهروندی در فضا » اثری از این نویسنده را در زیر میخوانید .
من الان واقعاً توی دردسر افتادهام، دردسری بدتر از آن چه همیشه فكر میكردم ممكن باشد. كمی توضیح دادن این كه چطور از این آشفته بازار سر درآوردهام، مشكل است؛ پس شاید بهتر باشد همه چیز را از اول تعریف كنم.
از همان سال 1991 كه از مدرسهی بازرگانی فارغالتحصیل شدم، شغل خوبی به عنوان سواركنندهی سوپاپهای اسفنیكس در خط تولید سفینهی استارلینگ داشتهام. من واقع آن سفینههای گنده را كه به سمت سیگنوس یا آلفاقنطورس یا كلی جاهای دیگر كه در اخبار میگفت، میخروشیدند از ته دل دوست داشتم. مرد جوانی بودم با آیندهای روشن. دوستانی داشتم.
اما اینها كافی نبود.
شغلم خوب بود، ولی من نمیتوانستم در حالی كه دوربینهای مخفی روی دستانم تمركز كرده بودند كارم را درست انجام دهم. نه این كه به خود دوربینها اهمیتی دهم، نه؛ موضوع صدای وزوزی بود كه آنها از خودشان در میآوردند. نمیتوانستم تمركز كنم.
به بخش حراست داخلی شكایت كردم. به آنها گفتم ببینید، چرا به من هم مثل همه از آن دوربینهای جدید و بیصدا نمیدهید؟ ولی آنها سرشان شلوغتر از آن بود كه كاری انجام دهند.
تازه كلی چیزهای دیگر هم بودند كه روی اعصابم میرفتند. مثل نوار ضبط كنندهی درون تلویزیونم؛ اف.بی.آی آن را درست تنظیم نكرده بود و به همین خاطر هم تمام شب وزوز میكرد. صدها بار شكایت كردم. به آنها گفتم ببینید، ضبط كنندهی هیچكس دیگری اینقدر وزوز نمیكند. چرا مال من؟ ولی آنها در عوض همیشه نطقی درباره پیروزی در جنگ سرد و این كه چرا نمیتوانند رضایت همه را جلب كنند، تحویلم میدادند.
چیزهایی از این دست باعث بوجود آمدن حس حقارت در هر كسی میشود. گمان میكردم برای دولتم مهم نیستم.
برای مثال، جاسوس من را در نظر بگیرید. من یك مظنون 18-D بودم – درست همرتبهی معاون رئیس جمهور- و این به من حق داشتن یك مراقبت پاره وقت را میداد. ولی جاسوس مخصوص من میبایست حس كرده باشد كه هنرپیشهی سینماست؛ چون همیشه یك كت بارانی چرك میپوشید و كلاهی لبه پهن را تا روی چشمهایش پایین میكشید.
او از آن مدلهای لاغر و عصبی بود كه چون میترسید من را گم كند، عملاً پا جا پای من میگذاشت. خوب، به هر حال سعی او این بود كه كارش را درست انجام دهد. جاسوسی یك حرفهی رقابتی است و كمكی هم جز ابراز تأسف از این كه خیلی بد انجامش میداد از دست من بر نمیآمد. ولی این كه به او ربطی داشته باشم شرمآور بود. هر وقت دوستانم مرا با او كه درست پس گردنم نفس میكشید، میدیدند آنقدر میخندیدند كه خودشان را خراب میكردند.
آنها میگفتند: «بیل، یعنی فقط همینقدر میارزی؟»
و دوست دخترهایم نیز فكر میكردند او چندشآور است.
طبیعتاً، من به كمیتهی تحقیق سنا رفتم و گفتم ببینید، چرا نمیتوانید یك جاسوس حرفهای به من بدهید؟ شبیه همانهایی كه دوستانم دارند؟
آنها گفتند حالا ببینند چه میشود، ولی فهمیدم كه آنقدر اهمیت ندارم كه ارزشی برای حرفم قائل شوند.
تمام این مسایل جزیی بود كه طاقتم را برید. سر وقت هر روانشناسی هم كه بروید خواهد گفت آدم با چیزهای كوچك هم ممكن است به سرش بزند و لازم نیست حتماً آسمان به زمین بیاید كه آدم دیوانه شود. من از این كه نادیده گرفته میشدم ناراحت بودم، ناراحت بودم از این كه داشتم فراموش میشدم.
آن وقت بود كه شروع كردم به فكر كردن دربارهی فضای بیانتها. آن بیرون، میلیاردها مایل مربع از هیچی وجود داشت كه ستارگانی بیشمار آن را نقطهنقطه كرده بودند. برای هر مرد، زن و بچهای، به تعداد كافی سیارهی زمینواره وجود داشت. باید برای من هم جایی میبود.
یك فهرست ستارگان كیهان و یك راهنمای كهكشانی پارهپاره خریدم. كتاب كشند جاذبه و جداول راهنمای بینستارهای را مطالعه كردم و سرانجام پی بردم كه دیگر به اندازهای كه ممكن است بتوانم بفهمم فهمیدهام و به نظرم اصلاً چیز دیگری توی مخم نمیرفت!
تمام پساندازم پای یك سفینه «استار كلیپر» كهنه رفت. از لای درزهای این عتیقه، اكسیِژن نشت میكرد. یك رآكتور اتمی نازك نارنجی داشت و آن دستگاه راهانداز جهش فضایی ممكن بود آدم را به هر جایی پرتاب كند. خطرناك بود، اما تنها حیاتی كه در معرض خطر قرار میگرفت، زندگی خودم بود. حداقل، من اینطوری فكر میكردم.
بنابراین پاسپورتم را گرفتم، مجوز آبی و مجوز قرمز و چندین و چند مجوز دیگر و واكسن بیماریهای فضایی و اسناد سوءپیشینه را جور كردم. سركار، حقوق آخرین روزم را تسویه كردم و برای دوربینها دست تكان دادم. در آپارتمان لباسهایم را جمع كردم و با ضبط كنندهها خداحافظی كردم. در خیابان، با جاسوس بیچارهام دست دادم و برایش آرزوی موفقیت كردم. تمام پلهای پشت سرم را خراب كردم.
تنها چیزی كه باقی مانده بود، مجوز ترخیص نهایی بود. به همینخاطر با سرعت به ادارهی مجوز ترخیص نهایی رفتم. كارمندی با دستان سفید و پوستی برنزه از لامپ آفتاب، شكاكانه نگاهم كرد و پرسید: «میخواین كجا برین؟»
جواب دادم: «به فضا.»
«البته. اما كجای فضا؟»
گفتم: «هنوز نمیدونم. فقط فضا؛ فضای بیانتها؛ فضای آزاد.»
كارمند از روی خستگی آهی كشید و گفت: «اگر یه مجوز میخواین، باید روشنتر از این بگین. شما میخواین ساكن یك سیاره تو فضای آمریكا باشین؟ یا میخواین به فضای انگلستان مهاجرت كنید؟ یا فضای هلند؟ یا فضای فرانسه؟»
گفتم: «نمیدونستم فضا هم میتونه صاحب داشته باشه.»
او با پوزخندی عاقل اندر سفیه گفت: «پس با زمان پیش نمیرین! ایالات متحده مدعی تمام فضای مابین مختصات 2XA و D2B شده. البته به جز یه بخش كوچیك و كم اهمیت كه مورد ادعای مكزیكه. اتحاد جماهیر شوروی صاحب مختصات 3DB تا LO2 است؛ میتونم بهتون اطمینان بدم كه یه منطقهی متروكه است. بعدش هم قطعهی بلژیكه، قطعهی چین، قطعهی سریلانكا، قطعهی نیجریه...»
او را متوقف كردم و پرسیدم: «فضای آزاد كجاست؟»
«وجود نداره.»
«اصلاً وجود نداره؟ خطوط گستردهی سرحدات تا كجا كشیده شده؟»
با افتخار گفت: «تا بینهایت.»
برای لحظهای خشكم زد. هرگز فكرش را هم نمیكردم ممكن باشد كه هر ذره از فضای بیكران، صاحبدار باشد. ولی نسبتاً طبیعی بود. به هرحال، بالاخره یك كسی باید تصاحبش میكرد.
گفتم: «میخواهم به فضای آمریكا بروم.»
در آن لحظه احساس نكردم اهمیتی داشته باشد. اما خیلی زود عكسش ثابت شد.
كارمند با ترشرویی سری تكان داد. او سابقهام تا سن پنج سالگی را بررسی كرد – بررسی مدارك قدیمیتر احمقانه بود- و مجوز نهایی را به دستم داد.
پایگاه فضایی، سفینهام را از نوك دماغه تا دم برونریزها سرویس كرده بود و من بدون این كه حتا یك لوله بتركد، گریز را پیش بردم. تا زمانی كه زمین رفتهرفته به یك نقطهی ریز تبدیل شد و پشت سرم ناپدید گشت، احساس نكردم كه تنها هستم.
پنجاه ساعت بعد، داشتم یك بازدید عادی از انبارها به عمل میآوردم كه دیدم یكی از بستههای سبزیجاتم، شبیه باقی بستهها نیست. با بازكردن بسته، به جای پنجاه كیلو سیبزمینی كه باید آنجا بود، یك دختر پیدا كردم.
یك مسافر قاچاق. با دهانی باز به او خیره شدم.
او گفت: «خوب ... كمك میكنی بیام بیرون؟ یا شاید هم میخوای دوباره بسته رو ببندی و هرچی رو كه دیدی فراموش كنی؟»
به او كمك كردم تا بیرون بیاید. گفت: «سیبزمینیهات خیلی قلمبه سلمبهاند.»
عین همین جمله را میتوانستم درمورد خودش بگویم، البته از دیدهی تحسین. دختری قلمی بود، ولی نه در همه قسمتها، با موهایی به رنگ بلوند قرمز؛ به رنگ شعله آتش یك جت، صورتی جسور و لكهلكه از كثیفی و چشمان متفكر آبی رنگ. روی زمین، با اشتیاق ده مایل پیادهروی میكردم تا او را ببینم. در فضا، اینقدرها مطمئن نبودم.
پرسید: «میشه یه چیزی واسه خوردن بهم بدی؟ از زمانی كه از زمین راه افتادیم، فقط هویج خام خوردهام.»
برایش ساندویچی درست كردم. در حالی كه غذا میخورد پرسیدم: «اینجا چیكار میكنی؟»
او با دهانی پر گفت: «تو كه درك نمیكنی.»
«معلومه كه درك میكنم.»
او به سمت پنجرهی سفینه رفت و به منظرهی ستارگان – بیشترشان ستارگان آمریكایی بودند – كه در میان خلاء فضای آمریكا میدرخشیدند، خیره شد.
گفت: «میخواستم آزاد باشم.»
«ه؟»
با خستگی روی تخت سفری من فرو رفت و به آهستگی گفت: «فكر كنم اسمم رو بذاری احساساتی. من از اون نوع احمقهایی هستم كه تو شبهای تاریك برای خودشون شعر میخونند و جلوی یه مجسمه كوچولوی مضحك، به گریه میافتند. برگهای زرد پاییزی من را به لرزه میاندازن و قطرات شبنم روی علفزاری سبز، به نظرم مثل اشكهای زمین میرسه. روانپزشكم كه میگه ترشی نخورم یه چیزی میشم.»
چشمانش را با خستگی بست، میتوانستم درك كنم. ایستادن در یك بسته سیبزمینی برای پنجاه ساعت حسابی انسان را از پا در میآورد.
گفت: «زمین افسردهام میكرد. نمیتونستم تحمل كنم ... طبقهبندی، انضباط، محرومیت، جنگ سرد، جنگ داغ، همه چیز! میخواستم بتونم تو هوای آزاد بزنم زیر خنده، میون علفزارها بدوم، بدون مزاحمت میون جنگلهای تاریك قدم بزنم، آواز بخونم ...»
«ولی چرا من رو انتخاب كردی؟»
گفت: «تو عازم رفتن به آزادی بودی. خوب، اگه اصرار داری میرم.»
اینجا، در میان ژرفای فضا این ایده نسبتاً احمقانه بود و من هم كه نمیتوانستم سوخت را برای برگشتن به زمین هدر بدهم.
گفتم: «میتونی بمونی.»
به نرمی گفت: «ممنونم. تو جداً درك كردی.»
گفتم: «البته، البته. ولی باید تكلیف چند تا چیز رو روشن كنم. اول از همه ...»
ولی او با لبخندی معصومانه روی لبش، روی تخت سفریام به خواب رفته بود.
فوراً كیف او را زیر و رو كردم. پنج رژ لب، یك ج پودری، یك شیشه عطر ونوس وی، یك كتاب شعر جلد كاغذی و یك نشان با عنوان: بازرس ویژهی اف.بی.آی.
صد البته كه شك كرده بودم. دخترها اینطوری صحبت نمیكنند، ولی جاسوسها چرا.
خیلی خوب بود كه فهمیدم دولتم هنوز هم مراقب من است. اینطوری فضا كمتر متروكه به نظر میرسید.
سفینه به سمت اعماق فضای آمریكا پیش میرفت. با پانزده ساعت كار كردن در هر بیست و چهار ساعت، توانسته بودم دستگاه راهانداز جهش فضایی را یك تكه و رآكتور اتمیام را به طرز اطمینان بخشی خنك و درزهای بدنه سفینهام آببندی شده نگه دارم. میویس اودی (كه اسم جاسوسم بود) تمام وعدههای غذایی را میپخت، كارهای سبك خانهداری را انجام داد و در همین ضمن چند تا دوربین در گوشه و كنار سفینه مخفی كرد. آنها وزوز نفرتانگیزی میكردند، اما من تظاهر میكردم كه نفهمیدهام.
در هر حال در آن شرایط، میشود گفت روابط من با دوشیزه اودی كامل مطبوع بود.
سفر خیلی عادی – و میشود گفت، حتا شادمانه – پیش میرفت ، تا این كه اتفاقی رخ داد.
داشتم پای صفحهی كنترل چرت میزدم. ناگهان نوری شدید در سمت راست سفینه شعله كشید. من به عقب پریدم و به میویس خوردم كه در حال داخل كردن یك حلقه فیلم جدید در دوربین شماره سهاش بود.
گفتم: «معذرت میخوام.»
گفت: «اوه، راحت باش! هروقت خواستی لگدم كن! فقط لهم كردی!»
كمكش كردم تا بلند شود. نزدیك شدن به نرمی وجودش به طرز خطرناكی خوشایند بود و بوی هوسانگیز عطر ونوس وی، دماغم را غلغلك میداد.
او گفت: «من سر پام دیگه. حال میتونی ولم كنی.»
گفتم: «میدونم.»
اما باز هم او را نگه داشتم. ذهنم بر اثر نزدیك بودنش به هیجان آمده بود و شنیدم كه میگویم: «میویس ... این درست كه من خیلی وقت نیست تو رو میشناسم، ولی ...»
پرسید: «ولی چی بیل؟»
در جنون محض آن لحظه، رابطهی خودمان به عنوان مظنون و جاسوس را فراموش كردم. نمیدانستم چه باید بگویم. اما در همین لحظه، نور دوم بیرون از سفینه درخشید.
میویس را رها كردم و به سمت صفحهی كنترل دویدم. به سختی جلوی سفینه استار كلیپر قدیمی را گرفتم و آن را خاموش كردم و نگاهی به اطراف انداختم.
آن بیرون، در میان خلاء بیانتهای فضا، یك خرده سیارك میگشت. روی آن كودكی در لباس فضایی نشسته بود كه جعبهای منور در یك دست و سگی كوچك ب لباس فضایی، در دست دیگر داشت. به سرعت او را به داخل آورده و لباس فضاییش را باز كردیم.
گفت: «سگم ... »
گفتم: «اون حالش خوبه پسرم.»
پسرك گفت: «خیلی متسفم كه این جوری سرتون خراب شدم.»
گفتم: «فراموشش كن. تو اون بیرون چیكار میكردی؟»
با صدایی تیز جواب داد: «آقا ... باید از اول براتون تعریف كنم. پدر من یك خلبان آزمایشی سفینهی فضایی بود و قهرمانانه در حالی كه سعی میكرد دیوار نوری رو بشكنه، كشته شد. مادرم اخیراً دوباره ازدواج كرد. همسر جدیدش یه مرد گنده و موسیاه و كم حرف و مشكوك با چشمهای تنگ و حیلهگر بود. تا همین اواخر اون توی یه فروشگاه بزرگ، صندوقدار بود.
اون از همون اول از وجودم متنفر بود. فكر كنم من با حلقههای موی طلایی، چشمهای درشت و سرخوشیم، اون رو از هر لحاظ به یاد پدر مرحومم میانداختم. رابطهی ما بالا و پایین زیاد داشت. بعد یكی از عموهای اون مرد (مرگش هم مشكوك بود) و اون مایملكی رو توی فضای انگلستان به ارث برد.
به همین خاطر، ما با سفینهمون به اون سمت به راه افتادیم. همین كه به این محدودهی خالی و دورافتاده رسیدیم، اون به مادرم گفت: "ریچل، اون اونقدر بزرگ شده كه از خودش مراقبت كنه." مادرم گفت: "درك، اون خیلی بچهست!" اما مادر رقیقالقلب و خندان من، حریف ارادهی محكم مردی كه هرگز اون رو پدر ننامیدم نبود. اون من رو توی لباس فضاییم چپوند، یه جعبه منور به دستم داد، فلیكر رو تو لباس فضاییش كرد و گفت: "این روزها یه پسربچه میتونه تو فضا از خودش مراقبت كنه." من گفتم: " آقا، تا فاصلهی دویست سال نوری هیچ سیارهای وجود نداره." نیشش را باز كرد و جواب داد: " تو از پسش برمیای." و بعد من رو روی اون سیارك انداخت.»
پسرك برای نفس كشیدن مكث كرد و سگش فلیكر، با چشمان درشت نمناكش به من خیره شد. به سگ یك كاسه شیر و نان دادم و پسرك را كه ساندویچ مربا و كره بادامزمینی میخورد، تماشا كردم. میویس مرد جوان را به اتاق خواب برد و با مهربانی او را درون تخت قرار داد.
من به سمت صفحهی كنترل برگشتم، دوباره سفینه را روشن كردم و دستگاه مخابرات داخلی را به كار انداختم .
شنیدم كه میویس گفت: «بیدار شو، احمق فسقلی!»
پسرك جواب داد: « بذار بخوابم.»
«بیدار شو! كمیتهی تحقیق كنگره با فرستادن تو به اینجا چه منظوری داشته؟ اونها هنوز نفهمیدند كه این مورد مربوط به اف.بی.آیه؟»
پسرك گفت: «اون دوباره ردهبندی شده و این بار به عنوان مظنون 10-f. این یعنی نظارت تمام وقت.»
میویس فریاد زد: «آره، ولی من كه اینجا بودم!»
پسر گفت: «تو توی مورد قبلیت چندان خوب عمل نكردی. متأسفم خانم، ولی امنیت در اولویته.»
میویس كه حالا هقهق میكرد گفت: «به همین خاطر اونها تو رو فرستادند ... یه بچهی دوازده ساله...»
«هفت ماه دیگه سیزده سالم میشه.»
«یه بچهی دوازده ساله! و من اینقدر تلاش كردم! درس خوندم، كتاب خوندم، كلاسهای شبانه برداشتم، به درسها گوش دادم...»
پسرك دلسوزانه گفت: «شكست سختیه. من به شخصه میخوستم خلبان آزمایشی یه سفینه بشم. تو سن من، این تنها راهیه كه میتونم چند ساعتی پرواز كنم. فكر میكنی اون اجازه بده من سفینه رو برونم؟»
آیفون را خاموش كردم. یادم هست شگفتزده شدم. دو جاسوس تمام وقت مراقبم بودند. این بدین مفهوم بود كه واقع كسی شدهام، كسی كه باید تحت نظر باشد.
اما حقیقت این بود كه جاسوسان من فقط یك دختر و یك پسربچهی دوازده ساله بودند. احتمالاً وقتی اینها را میفرستادند كفگیرشان به ته دیگ خورده بود!
دولتم هنوز هم به روش خودش مرا نادیده میگرفت.
ادامهی پرواز را به خوبی و خوشی گذراندیم. روی جوان –اسم پسرك بود– به كار هدایت سفینه میرسید و سگش هم گوش به زنگ روی صندلی كمك خلبان مینشست. میویس به پخت و پز و خانهداری ادامه داد. من هم وقتم را صرف وصله و پینه كردن درزها كردم. ما شادترین گروه مظنون و جاسوسهایی بودیم كه میشود پیدا كرد.
ما یك سیارهی زمینگونهی غیرمس(ك*ی) یافتیم. میویس آن را دوست داشت چون كوچك بود و با علفزارهای سبز و جنگلهای تاریك كه او دربارهشان در كتابهای شعرش خوانده بود، نسبتاً بانمك میزد. روی جوان دریاچههای زلال را دوست داشت و كوهستانها را كه درست ارتفاعی مناسب برای صعود یك پسربچه داشتند. ما فرود آمدیم و اقامت كردیم.
روی جوان خیلی از جانورانی كه از انجماد بیدار كردم خوشش آمد. او خودش را به عناوین نگهبان گاوها و اسبها، حامی اردكها و غازها و مدافع خوكها و جوجهها منصوب كرد. این امر چنان او را به خود مشغول میكرد كه گزارشهای او به سنا كمتر و كمتر و سرانجام كاملاً متوقف شد.
البته واقعاً نمیتوان از جاسوسی به سن او بیش از این انتظار داشت.
بعد از این كه گنبدها را راه انداختم و چند جریب را دانهپاشی كردم، من و میویس بنا كردیم به قدم زدنهای طولانی مدت در جنگل تاریك و علفزارهای سبز و زرد آفتابی كه جنگل را احاطه كرده بودند.
یك روز ناهاری برای پیكنیك ترتیب دادیم و در حاشیه یك آبشار كوچك غذا خوردیم. موهای رها شدهی میویس به نرمی روی شانههایش ریخته بود و نگاهی عمیق و افسون زده در چشمان آبیاش بود. سر تا پا، به شدت بیشباهت به جاسوسان به نظر میرسید، و من باید بارها و بارها نقشهای مربوطهمان را به خودم یادآوری میكردم.
بعد از مدتی او گفت: «بیل.»
گفتم: «بله؟»
ساقه علفی را كشید و گفت: «هیچی.»
این یكی را نمیتوانستم تصور كنم. ولی دستان او در نزدیكی دستان من سرگردان شدند. نوك انگشتان ما یكدیگر را لمس كرده و به هم چسبیدند.
برای مدتی طولانی ساكت ماندیم. هیچوقت به این اندازه خوشحال نبودم.
«بیل؟»
«بله؟»
«بیل عزیزم، میتونی اصلاً ... »
این كه او چه میخواست بگوید، و من باید چه جوابش میدادم را هرگز نخواهم فهمید. در آن لحظه سكوت ما بر اثر غرش جت شكسته شد. سفینهای از آسمان فرود میآمد.
اد والاس، خلبان موشك، پیرمردی بود مو سفید با كلاه لبه پهن و بارانی چرك. او یك فروشنده كلر-فلو بود. یك وسیله كه آب را در سطح سیارهای تصفیه میكرد. از آن جایی كه من هیچ نیازی به خدمات او نداشتم، او تشكر كرد و رفت. ولی خیلی دور نشد. ناگهان موتورهایش خفه كردند و با قطعیتی ترسناك خاموش شدند.
من نگاهی به سیستم رانش او انداختم و دیدم كه یك سوپاپ اسفنیكس شكسته است. یك ماهی طول میكشید تا با ابزارهای دستی یك سوپاپ جدید برای او بسازم.
او زیر لب گفت: «خیلی ناراحت كننده است. فكر كنم باید اینجا بمونم.»
گفتم: «منم همینطور فكر میكنم.»
او با افسوس نگاهی به سفینه خود انداخت و گفت: «نمیفهمم چطور چنین اتفاقی افتاد.»
گفتم: «احتمالاً وقتی داشتی با اره سوپاپ رو میبریدی، خیلی سستش كردی.»
این را گفتم و از او دور شدم. دیده بودم چه كار كرده است.
آقای والاس وانمود كرد صدای من را نشنیده است. آن روز عصر شنیدم كه با رادیوی بین سیارهای گزارش فرستاد. رادیو عالی كار میكرد. جالب بود. اداره متبوع او، كلر-فلو نبود، بلكه تحقیقات مركزی (معادل بین سیارهای سیا) بود.
آقای والاس سبزیكار خوبی بود، هرچند بیشتر وقتش صرف دزدكی این طرف و آن طرف پلكیدن با یك دوربین و یك دفتر یادداشت میشد. حضور او روی جوان را به تلاش بیشتر واداشت. من و میویس هم قدم زدن در جنگلهای تاریك را متوقف كردیم و به نظر نمیرسید كه دیگر وقتی برای سر زدن به علفزارهای سبز و زرد برای كامل كردن چندتایی جملهی ناقص داشته باشیم.
ولی مهاجرنشین كوچك ما رونق پیدا كرد. ما ملاقاتكنندگان دیگری هم داشتیم. یك مرد و زنش از تحقیقات منطقهای فرود آمدند و ادای میوهچینان دورهگرد را درآوردند. به دنبال آنها، دو دختر عكاس آمدند، نمایندگان مخفی دایرهی اطلاعات اجرایی، بعد هم یك مرد روزنامهنگار جوان كه در واقع ممور انجمن اخلاق فضایی آیداهو بود.
تك تكشان با فرا رسیدن زمان رفتن دچار مشكل شكستن سوپاپ اسفنیكس میشدند.
نمیدانستم احساس غرور كنم یا شرمندگی. نیم دوجین مأمور من را میپاییدند... هر چند همگی درجه دو بودند. بعد از چند هفته روی سیارهام هم، طی یك روند ثابت، همهی آنها درگیر كار مزرعه میشدند و تلاشهای جاسوسانهشان رفتهرفته تبدیل به هیچ میشد.
من لحظات تلخی را میگذراندم. خودم را مانند زمین تمرین تازهكارها میدیدم؛ چیزی كه باید آن را سق میزدند تا دندان درآورند. من از آن مظنونانی بودم كه آنها به جاسوسان خیلی پیر یا خیلی جوان، بیكفایت، گیج و گنگ و یا فقط آشكارا به دردنخور میدادند. خودم را به عنوان یك مظنون نیم وقت طرح حقوق بازنشستگی میدیدم، به عنوان جایگزین یك مستمری. ولی این مورد خیلی هم مرا اذیت نمیكرد. من برای خودم كسی بودم، هرچند توضیح دادن آن سخت بود. از هر آن چه كه روی زمین بودم، خیلی خوشحالتر بودم و جاسوسانم هم افرادی خوش مشرب و دارای حس همكاری بودند.
كلنی كوچك ما شاد و امن بود.
فكر میكردم این روال میتواند تا ابد ادامه یابد.
بعد، یك شب سرنوشتساز، تحركاتی غیرعادی به چشم خورد. به نظر میرسید پیامهای مهمی در راه است و تمامی رادیوها روشن بود. مجبور بودم از چند تایی از جاسوسان بخواهم كه دستگاهشان را با هم شریك شوند تا ژنراتورم نسوزد.
سرانجام تمامی رادیوها خاموش شدند و جاسوسها جلسه گرفتند. میشنیدم كه برای ساعتها پچپچ میكردند. صبح روز بعد، همهی آنه در اتاق نشیمن جمع شدند. چهرههایشان پرحسرت و محزون بود. میویس بعنوان سخنگوی جمع جلو آمد.
او رو به من گفت: «اتفاق بسیار بدی افتاده. ولی قبل از اون، یه چیزی هست كه ما باید به تو بگیم بیل. هیچكدوم از ما اون چیزی كه به نظر میرسه نیستیم. ما همگی جاسوسهای دولتیم.»
من كه نمیخواستم احساسات كسی را جریحهدار كنم گفتم: «هان؟»
او گفت: «این حقیقت داره. بیل ما جاسوسی تو رو میكردیم.»
دوباره گفتم: «هان؟ حتا تو؟»
میویس با ناراحتی گفت: «حتی من.»
از دهان روی جوان پرید كه: «و حالا دیگه همه چیز تموم شده.»
این حرف مرا شوكه كرد. پرسیدم: «چرا؟»
هركدامشان به دیگری نگاه كرد. سرانجام آقای والاس درحالی كه لبهی كلاه خود را ب دستهای پینه بستهاش خم و راست میكرد، گفت: «بیل، ممیزی جدید نشون داده كه این نقطه از فضا، متعلق به ایالات متحده نیست.»
پرسیدم: «اینجا مال كدوم كشوره؟»
میویس گفت: «آروم باش. سعی كن بفهمی. تمام این بخش مشمول ممیزی بینالمللی بوده و حالا دیگه هیچ كشوری نمیتونه اون رو مال خودش اعلام كنه. به عنوان اولین كسی كه اینجا ساكن شده، این سیاره و میلیونها مایل فضای اطراف اون، به تو تعلق داره بیل.»
گیجتر از آن بودم كه حرفی بزنم.
میویس ادامه داد: «تحت این شرایط، ما اجازه نداریم اینجا باشیم. بنابراین داریم میریم.»
فریاد زدم: «اما شماها نمیتونید! من كه سوپاپهای اسفنیكس شماها رو تعمیر نكردم!»
او به آرامی جواب داد: «همهی جاسوسها سوپاپهای اسفنیكس و تیغ ارههای یدكی دارند.»
در حالی كه دستهدسته شدن آنها به سمت سفینههایشان را نگاه میكردم، آیندهی تنهایم را مجسم كردم. دیگر دولتی نداشتم كه مراقبم باشد. دیگر شب هنگام صدای پا نمیشنیدم كه برگردم و ببینم صورت متعهد جاسوسی پشت سرم است. دیگر نه صدای وزوز یك دوربین كهنه هنگام كار تسكینم میداد و نه ورور دستگاه ضبط كننده معیوبی لالاییام میشد.
و در عین حال، برای آنها هم احساس تسف میكردم. آن جاسوسهای بیچاره ،سختكوش، دست و پا چلفتی و ناشی كه به دنیایی سریع، كارآمد و رقابتی باز میگشتند. آنها دیگر كجا مظنونی مثل من پیدا میكردند؟ یا جایی دیگر شبیه سیارهی من؟
میویس كه دستش را دراز كرده بود گفت: «خداحافظ بیل.»
او را كه به سمت سفینه آقای والاس میرفت تماشا كردم. تنها آن موقع بود كه فهمیدم او دیگر جاسوس من نیست.
دنبالش دویدم و فریاد زدم: «میویس!»
او به سوی سفینه شتافت. بازویش را گرفتم و گفتم: «صبر كن. یه چیزی هست كه از توی سفینه میخواستم بهت بگم. بعد خواستم تو پیكنیك بهت بگم ...»
او سعی كرد خودش را از دست من خلاص كند. با صدایی بسیار غیر رمانتیك، غارغار كنان گفتم: «میویس ... دوستت دارم.»
خوشحالتر از آن بود كه حرفی بزند.
با ماندن میویس، روی جوان هم در تصمیم خود تجدید نظر كرد. سبزیجات آقای والاس هم داشتند میرسیدند و او نیز میخواست مراقبشان باشد. بقیه نیز، كاری مهم یا چیزی دیگر در اینجا داشتند كه نمیتوانستند رهایش كنند.
بنابراین بفرما، من ... حاكم، پادشاه، دیكتاتور، رییسجمهور، یا هر چیز دیگری كه دلم بخواهد اسم خودم را بگذارم، هستم. حالا جاسوسان از هر كشوری و نه فقط آمریكا به اینجا سرازیر میشوند.
همین روزها است كه برای تمین غذای سوژههایم، مجبور به وارد كردن غذا شوم. اما باقی حاكمان دیگر دارند از كمك به من سرباز میزنند. آنها فكر میكنند من جاسوسهایشان را قاپ زدهام.
قسم میخورم این كار را نكردهام. آنها همینطوری خودشان میآیند.
نمیتوانم كناره بگیرم، چون من مالك این مكانم. دلم هم نمیآید بیرونشان كنم. به آخر خط رسیدهام.
حتماً فكر میكنید وقتی تمام جمعیت زیردستم جاسوسان دولتی سابق هستند راحت برای خودم یك حكومت تشكیل دادهام. ولی نه ... هیچ كدامشان همكاری نمیكنند. من حاكم مطلق سیارهای پر از كشاورز و لبنیاتی و چوپان و دامدار هستم. هر چه باشد به هر حال از گرسنگی نمیمیریم. ولی مشكل این نیست. مشكل این است كه من توی این جهنم چطور میتونم فكر كنم كه فرمانروا هستم؟
یك نفر از اینها هم كه حاضر نیست برای من جاسوسی كند!