« دختر شینا»،. روایت خاطرات قدم خیر محمدی كنعان، همسر سردار شهید ستار ابراهیمی از شهدای برجسته استان همدان است كه در عملیات والفجر 8 به شهادت رسید. قدم خیر محمدی كنعان در حالی كه تنها 22 سال داشت همسرش به شهادت رسید و....
بیش از سه دهه است كه دوران دفاع مقدس وهشت سال جنگ تحمیلی با رشادت فرزندان ، مردان ، زنان و جوانان ایران سرافراز به پایان رسیده است . پس از پایان جنگ تحمیلی ، راویان جنگ با روایت وقایع آن سالها و نقل قصه ی زنان و فرزندان و جوانان این سرزمین وقایع سالها و روزهای جنگ را برای نسل سوم و چهارم انقلاب اسلامی روایت كردند . این راویان همانانی هستند كه خود از نزدیك در آن روزگاران از وجب به وجب خاك ایران محافظت كردند و برای حفظ آن خون دادند . كتاب « دختر شینا » یكی از همین روایتهاست . روایت خاطرات قدم خیر محمدی كنعان، همسر سردار شهید ستار ابراهیمی از شهدای برجسته استان همدان است كه در عملیات والفجر 8 به شهادت رسید. قدم خیر محمدی كنعان در حالی كه تنها 22 سال داشت همسرش به شهادت رسید و از آن زمان و با وجود 5 فرزند، ازدواج نكرد و به تنهایی فرزندانش را بزرگ كرد.
بهناز ضرابی زاده كه نگارش این اثر را برعهده داشته، درباره شخصیت راوی كتاب گفت: این موضوع برای من بسیار تامل برانگیز بود، زنی كه در روستا زندگی میكرد به فضای شهر آمده و به تنهایی در اوج جوانی، تمام هم و غمش بزرگ كردن فرزندانش شده بود. بنابراین تصمیم گرفتم درباره فراز و نشیبهای زندگی این زن با او مصاحبه كنم. این داستان نویس كودك درباره عنوان كتاب «دختر شینا» اظهار داشت: همه درباره این عنوان از من سوال میكنند، كه شینا به چه معناست، یك اتفاق خاص باعث انتخاب این عنوان برای كتاب شده كه راز آن با خواندن كتاب برای مخاطب آشكار میشود، چرا كه هر زن و مرد جوانی باید این خاطرات جذاب را بخواند.
بخش هایی از این كتاب را در زیر می خوانید:
«... داشتم از پلههای بلند و بسیاری كه از ایوان آغاز میشد و به حیاط ختم میشد، پایین میآمدم كه یكدفعه پسر جوانی روبهرویم ظاهر شد. جا خوردم. زبانم بند آمد. برای چند لحظه كوتاه نگاهمان lبه هم گره خورد. پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد. صدای قلبم را میشنیدم كه داشت از سینهام خارج میزد. آنقدر هول شده بودم كه نتوانستم جواب سلامش را بدهم. بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و از آنجا هم یكنفس تا حیاط خانه خودمان دویدم. زنبرادرم، خدیجه،داشت از چاه آب میكشید. من را كه دید، دلو آب از دستش رها شد و lبه ته چاه افتاد. ترسیده بودم، گفت: «قدم! چی شده. چرا رنگت پریده؟!» كمی ایستادم تا نفسم آرام شد. با او بسیار راحت و خودمانی بودم. او از همه زنبرادرهایم به من نزدیكتر بود، ماجرا را برایش تعریف كردم. خندید و گفت: «فكر كردم عقرب تو را زده. پسر ندیده!».
....مهدی را داد بغلم و گفت:« من كه حریفش نمیشوم، تو ساكتش كن.»
گفتم:« كنسرو را بده بهش، ساكت میشود.»
گفت:« چی میگویی؟! آن كنسرو را منطقه lبه من داده بودند، بخورم و بجنگم. حالا كه مرخصی آمدهام، خوردنش اشكال دارد.»
مهدی را بوسیدم و سعی كردم آرامَش كنم. گفتم:« چه حرفهایی میزنی تو. بسیار زندگی را سخت گرفتهای. این طورها هم كه تو میگویی نیست. كنسرو سهمیه توست. چه آنجا، چه اینجا.»
كنسرو را دور از چشم مهدی از توی داشبورد درآورد و توی صندوق عقب گذاشت.
گفت:«چرا نماز شك دار بخوانیم...»
«... كمی بعد با پنج بچه قد و نیمقد نشسته بودم سرخاكش باورم نمیشد صمد آن زیر باشد؛ زیر یك خروار خاك. هر كاری كردم بگذارند كمی كنارش بنشینم. نگذاشتند. دستم را گرفتند و سوار ماشین كردند. وقتی برگشتیم، خانه پر از مهمان بود. دوستانش میآمدند. از خاطراتشان با صمد میگفتند. هیچكس را نمیدیدم هیچ صدایی نمیشنیدم. باورم نمیشد صمد من آن كسی باشد كه آنها میگفتند. دلم میخواست سریعتر همه بروند. خانه خالی بشود. من بمانم و بچهها. مهدی را بغل كنم. زهرا را ببوسم. موهای خدیجه را ببافم. معصومه را روی پاهایم بنشانم. در گوش سمیه لالایی بخوانم. بچه هایم را بو كنم. آنها بوی صمد را میدادند. هر كدامشان نشانی از صمد توی صورتشان داشتند. همه رفتند تنها شدم. تنها ماندم. تنها ماندیم. مهدی سه ساله مرد خانه ما شد ...».