داستان فرهنگ : رمان دفاع مقدس ..« دود پشت تپه » «دود پشت تپه»

لشكر عراق مردم دهكده ای را در مرز ایران و عراق كه « تلخ رود» نام دارد، بمباران می كند . بر اثر این حادثه ، نوجوان راوی داستان كه "عزیز" نام دارد، مجروح می شود و .....

1397/06/31
|
14:47

درباره نویسنده : محمد رضا بایرامی متولد 1344در اردبیل, نویسنده ی معاصر ایرانی است. بایرامی با كتاب كوه مرا صدا زد ازقصه‌های ساوالان توانست جایزه خرس طلایی و جایزه كبرای آبی سوییس و نیز جایزه كتاب سال سوییس را از آن خود نماید. خانم یوتا همیل رایش كتاب كوه مرا صدا زد را به آلمانی ترجمه كرده‌است. وی یكی از بهترین داستان نویسان كودك ونوجوان 20 سال اخیر بوده و در حال حاضر رییس خانه داستان ایران است.
تا به حال سیزده كتاب داستان، كه دو خاطره از دفاع مقدس در میان آنها دیده می‌شود به چاپ رسانده است. تعدادی از این آثار مربوط به نوجوانان و برخی از این آثار مربوط به بزرگسالان است. عمدۀ آثار بایرامی یا از روستا است یا از دفاع مقدس.كوه مرا صدا زد (رمان) ، بر لبۀ پرتگاه (رمان) ، بعد از كشتار (مجموعه داستان) ، رعد یك بار غرید (داستان)، دود پشت تپه (رمان نوجوانان) ، عقاب های تپۀ60 (رمان نوجوانان) ، دشت شقایق ها (خاطرۀ ادبی) ، هفت روز آخر (خاطرۀ ادبی) ، به كشتی نشسته (داستان) ، به دنبال صدای او (مجموعه داستان) ، عبور از كویر (داستان) ، همراهان (مجموعه داستان) ، دره پلنگها و … از جمله آثار او هستند.
«دود پشت تپه» اثر «محمد رضا بایرامی»است . لشكر عراق مردم دهكده ای را در مرز ایران و عراق كه « تلخ رود» نام دارد، بمباران می كند . بر اثر این حادثه ، نوجوان راوی داستان كه "عزیز" نام دارد، مجروح می شود .عزیز پس از بهبودی به روستا باز می گردد و متوجه می شود كه مردم از بیم بمباران مجدد ، به بیابان های اطراف كوچ كرده اند. چند روز بعد ، محل زندگی روستاییان بمباران شیمیایی می شود. این بمباران ، تعداد زیادی مجروج بر جا می گذارد. عزیز در اثر این بمباران نابینا می شودو رو حیه اش را از دست می دهد. سرانجام ، عزیز با همراهی دوستی نابینا كه در بیمارستان با وی آشنا شده است ، تصمیم می گیرد داستان جنگ در روستای خودشان را بنویسد ، داستانی كه كتاب حاضر را تشكیل می دهد.
بخش هایی از این رمان در زیر می خوانید .

"به نظرم آمد كه نه در خانه ی خودمان كه به جایی ناشناس و عجیب قدم گذاشته ایم. دهی كه همه ساكنانش مرده اند و در هر خانه ای را كه باز میكنی ,مرده ای,با آن چشمهای زنده و درخشان نگاهت می كند و می خندد,آن قدر كه فراریت بدهد. آن وقت,از آن خانه دور می شوی و در خانه بعدی را باز می كنی به امید انكه آنجا با زنده ای رو به رو شوی,اما آنجا نیز مرده ای به انتظارت نشسته است و آنقدر به این مرده ها برمی خوری تا اینكه كم كم به شك می افتی كه نكند خودت نیز مرده باشی و خبر نداشته باشی..."



"با خودم می گویم خوب یا بد,بینا یا نا بینا,زندگی همه خیلی زودتر از آنی كه فكرش را می كند تمام خواهد شد. برای همین هم تنها چیزی كه ارزش دارد آن است كه آدم وقتی به آخر این راه می رسد بتواند راحت بمیرد.من مطمئنم كه اگه پدرم می دانست همان شب خواهد مرد,باز هم می توانست آن حرف را زده باشد. به نظر من تو خیلی ضعیفی!بی خودی داری خودت را عذاب می دهی.اگه عذابی باشد,عذاب درست زندگی نكردن است كه می تواند وجود داشته باشد. عذاب اینكه چرا همه ی توان خودمان را به كار نگرفته ایم.ببین! مثلا همین پله های بخش را در نظر بگیر!شاید الان لازم باشد كه از این پله ها بالا برویم وظیفه ی من و تو این است كه برویم. حالا در این رفتن ممكن است زمین هم بخوریم; اما این مهم نیست. مهم این است كه تلاشمان را كرده باشیم.می فهمی؟"

دسترسی سریع