داستان فرهنگ : قصه ی گاندوی یك چشم و نورگل « قصه ی گاندوی یك چشم و نورگل »

داستان « قصه ی گاندوی یك چشم و نور گل » در اصل برای مخاطبان نوجوان نوشته شده است اما شیوه پردازش و زاویه دید نویسنده در این داستان می تواند مورد پسند خوانندگان دیگر نیز قرارگیرد.
محتوای داستان بر پیوند بین انسان و طبیعت تاكید می كند .

1397/06/21
|
15:26

نویسنده : مسعود عابدین نژاد

روز گذشته بخش دوم داستان « گاندوی یك چشم و نور گل » را خواندیم
درباره نویسنده: مسعود عابدین نژاد متولد سال 1341 است . او داستان نویس و نمایشنامه نویسی است كه از سال 1369 در رادیو مشغول به كار می باشد .
داستان « قصه ی گاندوی یك چشم و نور گل » در اصل برای مخاطبان نوجوان نوشته شده است اما شیوه پردازش و زاویه دید نویسنده در این داستان می تواند مورد پسند خوانندگان دیگر نیز قرارگیرد.
محتوای داستان بر پیوند بین انسان و طبیعت تاكید می كند و میان واقعیت و خیال جدایی ایجاد نمی كند . در این داستان تنها یك شخصیت اصلی وجود دارد و آن « گاندو » تمساح پیر است .
در ادامه قسمت سوم این داستان را می خوانید .

نورگل به همرا پدربزرگش در روستای زیبای باهوكلات در كلبه ی كوچكی زندگی می كردند . كمی دورتر از روستا ، در كنار روخانه تمساحی پیر به نام « گاندو» برای خود بركه ای ساخته بود و در آن به تنهایی زندگی میكرد . گاندو به خاطر كور بودن یكی از چشمهایش برای تمامی اهالی روستا شناخته شده بود .
نورگل 6 بز و یك بزغاله داشت و هر روز آنها را به صحرا میبرد . یك روز عصر كه گله ی بزها از صحرا برگشت قندی بزغاله ی كوچك نورگل همراه گله به كلبه بر نگشت . نورگل همه جا را گشت اما اثری از قندی نبود .نورگل با خود فكر كرد نكند گاندو تمساح پیر قندی را خورده باشد . نورگل از غصه ی قندی بیمار شد پدربزرگ نورگل تصمیم گرفت كه به بركه برود و گاندوی پیر و یك چشم را ببیند زیرا كه گاندوی پیر و پدربزرگ همدیگر را از سالیان دور می شناختند از زمانی كه پدربزرگ پسر بچه ای كوچك بود ...
و اینك ادامه ی قصه ..
... هیچكس از اهالی باهو كلات نفهمید چرا پسرك یتیم ناگهان خاموش شد.
به محض گلگون شدن بركه، پسر بچه گریخت. تمام راه را تا باهو كلات دوید و بدون آنكه به جایی پناه برد خود را به آخور گوسفندان خانه یكی از اهالی رساند و پنهان شد.
سه روز پنهان بود. می ترسید. می لرزید و اشك می ریخت. در پایان روز سوم، دختر صاحب آخور بطور تصادفی اورا دید و فریاد زد:« بابا اینجارو»
پسر همچنان اشك می ریخت. كدخدا گفت:« بگو چیته بچه»
ولی پسر همچنان خاموش بود. بزودی حقیقتی هولناك آشكار می شد. اهالی فهمیدند مهمانشان گنگ شده است!
« ئی بچه لال نبود كه ..بود!»
و پدر بزرگ آز آن هنگام در خاموشی زندگی كرد.

گاندوی یك. چشم به پدر بزرگ نگاه می كرد.
پدر بزرگ با خود فكر كرد كه اورا شناخته است.
گاندو فكر كرد كه پسرچه بزرگ شده است.
پدر بزرگ می خواست بگوید كه:ـ منو دوست نداری كه»
گاندو نالید«شششسسس»
پدر بزرگ نالید... اما صدایی شنیده نشد.
گاندو گفت: چه بزرگ شدی!
پدر بزرگ گفت: پیر...
گاندو گفت: گاندوها دیر پیر می شن.
پدر بزرگ گفت: پیر..
گاندو گفت: تو هنوز می ترسی..
پدربزرگ گفت:...ممم....ن...می ..
گاندو گفت: من خوابت رو می بینم
پدر بزرگ گریست.
گاندونگاهش كرد ودر بركه غوطه خورد.
پدر بزرگ به دور شدن گاندو خیره شد و خواست فریاد بزند كه:« گوندو بُزك نور گل كجاست؟»
اما گاندو دور شده بور. و نور گل همچنان تب داشت و هذیان می گفت.
پدر بزرگ صدای خود را خورد و كمی تلاش كرد و فریاد زد: «گوندو...»
بركه لرزید. گاندوی یك چشم روی آب امد و گفت:« چیكارم داری پسرك؟»
پدر بزرگ به آب نزدیك شد. نیزار تكان خورد و گاندو از وحشت كمی درآب غوطه خورد.
پدر بزرگ به زحمت تلاشی كرد تا بگوید:« گوندو منو ببخش» اما بجای آن گفت:« خششش»
گاندوی یك چشم حیرت كرد.
شنید كه پدر بزرگ می گوید: گاندو دوستت دارم!
واز این خوشی درآب غوطه خورد.
خروس صابونی زائر زهرا پس از« پاكوتاه» خروس سه ساله ملاعبداللّه ، آواز سوم خود را سر داده بود كه نورگل میان خواب و بیداری صدایی شنید.
صدا نه چندان دور اما آشنا بودپدر بزرگ با صدای قدم های نور گل بیدار شد و خواست بگوید :« كجا دخترم » كه دید نور گل از در خارج شد.
كمی نگذشته بود كه با فریاد نور گل به بیرون دوید.
پیرمرد وحشت كرد اما خیلی زود فهمید كه نور گل می گوید:« بابا بزرگ نیگا نیگا بُزكم داره می یاد»
و دید... بزغاله از گوشه شرقی تپه ها به پایین می آمد.انگار گم شده بود و حالا راه را می یافت.
نور گل از شادی فریاد می زد و هیچگاه ندید كه دورتر از بزغاله بازیگوش...درست در امتداد افق« گاندوی یك چشم»
به سوی بركه می رود.
و گاندوی یك چشم نشنید كه پسرك می گوید:« ببخش گاندو»
و نور گل می خندید و به بافتن گلیمی با نقش بُزك و گنجشك و گاندو فكر می كرد

دسترسی سریع