روز گذشته بخش نخست داستان « گاندوی یك چشم و نور گل » را خواندیم و اكنون ادامه ی داستان ....
نویسنده : مسعود عابدین نژاد
نورگل به همرا پدربزرگش در روستای زیبای باهوكلات در كلبه ی كوچكی زندگی می كردند . كمی دورتر از روستا ، در كنار روخانه تمساحی پیر به نام « گاندو» برای خود بركه ای ساخته بود و در آن به تنهایی زندگی میكرد . گاندو به خاطر كور بودن یكی از چشمهایش برای تمامی اهالی روستا شناخته شده بود .
نورگل 6 بز و یك بزغاله داشت و هر روز آنها را به صحرا میبرد . یك روز عصر كه گله ی بزها از صحرا برگشت قندی بزغاله ی كوچك نورگل همراه گله به كلبه بر نگشت . نورگل همه جا را گشت اما اثری از قندی نبود .نورگل با خود فكر كرد نكند گاندو تمساح پیر قندی را خورده باشد .....
و اینك ادامه ی داستان ...
اشك صورت نور گل را پوشاند. هق هقی شبیه مویه می كرد. گاندو كنجكاو از همان دور نگاهش كرد . اما نور گل دور شد.گاندو می شنید كه نور گل می گوید:« گوندوی بدجنس»
در بركه گاندو حتی ماهی های گِل خور نیزسراز آب درآوردند. نفسشان را حبس كردند. نورگل دور می شد و صدای هق هقش چون قطره های باران سطح بركه را می جوشاندو گِل خورهای بركه به خیال باران به روی آب آمدند و گاندوی یك چشم یكی یكی آنها را می خورد!
..شب بود. در كلبه پدر بزرگ كنار نورگل نشسته بود و با خود فكر می كرد كه چگونه تب تند نور گل را كم كند.
وقتی نور گل به خانه رسید فقط گفت:« خوردش بابا بزرگ»
و پدر بزرگ بی هیچ درنگی اورا درآغوش گرفت.
نورگل درآغوش مرد پیر آرام گرفت و كمی بعد كه چشم گشود گفت:«گوندو» ی بدجنس!
آن شب در گرمای تند زمین انگار طولانی ترین شب باهو كلات بود. سحرگاه با صدای «پاكوتاه»خروس سه ساله «ملاعبدالله» نور گل بیدار نشد! پدربزرگ خسته از خیال بیماری او كنارش آمد و دستی به پیشانی اش كشید. نورگل بیدار شد و هق هق گریه اش به پیرمرد فهماند درد «بزك» بازیگوش هنوز التیام نیافته است.كمی این پا و آن پا كرد و بعد پیشانی نور گل را نوازش كرد. نورگل برجای خود نشست و. گفت:« ممكنه نخورده باشدش؟»
انگار هنوز امیدی وجود داشت.
انگار این امید می توانست به نورگل سلامتی بدهد.
انگارپدر بزرگ – باآنكه لال بود- هنوز قدرت باز نوشت سرنوشت را داشت!
كسی چه می دانست كه در دل پدر بزرگ چه می گذرد. در طول روزهای بعد پیرمرد همچنان حیران بیماری دخترك بود.
نورگل بدتر نمی شد اما چیزی دردرون او مرده بود. چشمان نور گل بی حوصله و گُنگ بود. رنگش پریده بود و با اینكه پوست سپیدی داشت اكنون به زردی می زد.
پدربزرگ با تمام تلاشی كه كرد نتوانست نگرانی اش را پنهان كند . روزی آنچنان مصیبت زده با خود زمزمه می كرد كه نور گل شنید كه می گوید:« گوندو، منو مجازات كن! نورگل رو ببخش»
انگار او از حادثه ای می دانست كه قرار بود بیاید،درست مانند بنایی كه فرو می ریخت و ناگهان آوار می شد.
... راه كلبه تا بركه گاندو یك چشم طولانی نبود. صبح كه پارس سگ ها پس از آواز خروس ها تمام شد؛پدر بزرگ بزها را به سمت تپه شرقی هِی كرد. با آنكه پیر بود همچنان اما گام هایش استوار می نمود. بزودی از كنار آشیانه «هوبره» گذشتند ونگاه كنجكاو سنجاب پشت نیزار را ندید. كنار بركه ایستاد، گنجشك روی درخت كُنار خوابیده بود و از صدای زنگوله بز ماده ای كه بزغاله اش را گم كرده بود بیدار شد. گله كوچك بزها بعد از چند روز آغل خوابی شادمانه دشت را طی كردند و كمی دورتر از بركه به چرا ایستادند. علف های تُرد نزدیك بركه برای گله كوچك بزها خوشمزه بود. شش بز بدون بزغاله
از دورتر به چشم پدربزرگ چون گروهی زخمی به چشم می آمدند. پدر بزرگ فكر كرد :«گوندو كجاست؟» بی اختیار به بركه نزدیك شد.كمی می ترسید! سال ها پیش ، پیش تر ازآنكه بیاد داشت بركه را می شناخت. اما اكنون سال ها بود كه به كنار آن نمی آمد. درخت كنار بزرگ تر شده بود. شاید كنار نیز چون او پیر می شد. پشته نی همچنان اما چون سال های گذشته بود. حتی سنجاب ساكن نیزار را می شناخت. آیا سنجاب هم اورا شناخته بود؟با خود فكر كرد:« سنجاب ها عمرشون كوتاهه» و بعد فكر كرد كه این سنجاب احتمالاًنوه سنجاب قبلی ساكن در پشته نیزاره!
صدای تركیدن حباب آب او را به خود آورد. چیزی شبیه به هم خوردن دندان و كمی خِرخِر؛ گاندوی یك چشم بود.
پیرمرد ترسید ولی ترس خود را پنهان كرد.
گاندو از دیدن پیرمرد حیران شد. انگار آشنایی قدیمی را می دید. كمی فاصله گرفت و اورا پایید . پیرمرد چشمهای گاندو را می دید. یكی از چشمهایش بی رنگ و بی حركت بود. چشم دیگر گاندو به آرامی حركت می كرد. مانند دو حریف ازبركه واز خشكی یكدیگر را نگاه می كردند.كمی تردید كرد گاندواما سپس با نشان دادن دندان هایش پیرمرد را تهدید كرد. پیرمرد خم شد و سنگی یافت. بی اراده دستهایش را به عقب برد تا سنگ را به سوی گاندو پرتاب كند. اما ناگهان منصرف شد.
سنگ از دستانش به آرامی لغزید و به زمین افتاد.گنجشك روی درخت كنار پریدگردبادی كوچك اطراف در خت كنار درست شد و به آرامی چرخید. گاندوی یك چشم در انتظار سنگ نماند سرخود را به زیر آب برد و سپس برآمد و دندان های تیزش را نشان داد.
پدربزرگ هنوز همانجا ایستاده بود. انگارخاطره ای را مرور می كند به درخت كنار نگاهی انداخت و شاخه ای ازآن كند.
گذشته همچون خاطره ای نزدیك شد. سال ها پیش، پیش ازآنكه نورگل باشد وپیرمرد ، پیر شود؛ درست كنار همین بركه پسر بچه ای بازیگوش بدنبال سنجابی شیطان می گشت. سنجابی زیبا كه جّدجد این سنجاب پشته نیزار بود. سنجاب به لانه اش خزید و پسربچه به كنار بركه رسید. آنروز گاندو هنوز یك چشم نبود.او گاندوی بزرگی بود مانند گاندوهای دیگر. پسربچه دركنار بركه ایستاده بودو گاندو خودرا به عمق بركه رساند.
پسربچه نگاه كرد و شاخه ای از كنار چید!
گاندو در عمق بركه خوابید.
پیرمرد به یادآورد كه آنروز برای نخستین بار بود كه این گاندو را می دید و گاندو ابهّت عجیبی داشت. پدربزرگ فكر كرد:« این سال ها چه زود گذشت.»
بركه درست شبیه بركه كودكی های پدر بزرگ بود!
پسرك از باهو كلات می آمد. نه چندان دور از این بركه «دهی» با مردمی بسیاراما نه او و نه خاندانش چندان كه باید درروستای خود محبوب نبودند. او- این پسر- تنها بازمانده از مصیبتی دور بودند.
اهالی روستا یك روز شنیدند بازمانده ،از زلزله ای، به ده آنان آمده است. وصبح روز بعد ، كنار خانه آشنای زن حلقه زدند.
زن – مادر پسر – از خویشان یكی از اهالی بود كه از راهی دور می آمد. این شایعه كه او تنها بازمانده زلزله ایرانشهر است بسرعت چون حقیقتی خونین میان اهالی پیچید. بعدها به حرمت تنهایی زن و یتیمی پسرك اهالی تلاش كردند تا به آنان نیكی كنند. اما سالی نگذشته بود كه بامرگ زن –مادر پسر- مصیبت اهالی افزون شد.
آن روز پسر شیطان در جستجوی سنجاب میان نیزارها به كنار بركه آمد. بركه ای كه خانه گاندو بود.
میان نیزار به دنبال سنجاب می گشت كه ناگهان صدایی شنید:ن شششششش»
پسر نترسید و تنها كنجكاو شد.
صدا اما تكرار شد:«ششسسس»
كمی تردید كرد و با خود فكر كرد:«شاید مار باشه!»
اما ماری نبود. این را خیلی زود فهمید. كمی كه دقت كرد متوجه بركه شد. چیزی درآب تكان می خورد. پسرك شجاعانه به كنار بركه آمد. سعی كرد نزدیك تر شود. چیزی به او نزدیك می شد. و روی آب حباب هایی ایجاد شد.
پسر دستش را دراز كرد و....
ناگهان تمساحی ترسناك با دهانی باز ظاهر شد.
وحشت از جثه بزرگ تمساح پسر را ترساند و ترس او باعث چنگ زدنش به نیزار شد. ناگهان با ساقه نی كه در دست داشت به آب ضربه زد و ...
سطح آب از خون تمساح گلگون شد.
از آن روز به بعد گاندوی مرداب گاندوی یك چشم شد!
هیچكس از اهالی باهو كلات نفهمید چرا پسرك یتیم ناگهان خاموش شد.
به محض گلگون شدن بركه، پسر بچه گریخت. تمام راه را تا باهو كلات دوید و بدون آنكه به جایی پناه برد خود را به آخور گوسفندان خانه یكی از اهالی رساند و پنهان شد.
سه روز پنهان بود. می ترسید. می لرزید و اشك می ریخت. در پایان روز سوم، دختر صاحب آخور بطور تصادفی اورا دید و فریاد زد:« بابا اینجارو»
پسر همچنان اشك می ریخت. كدخدا گفت:« بگو چیته بچه»
ولی پسر همچنان خاموش بود. بزودی حقیقتی هولناك آشكار می شد. اهالی فهمیدند مهمانشان گنگ شده است!
« ئی بچه لال نبود كه ..بود!»
و پدر بزرگ آز آن هنگام در خاموشی زندگی كرد.
ادامه ی این داستان را فردا در همین بخش بخوانید .....