داستان « قصه ی گاندوی یك چشم و نور گل » در اصل برای مخاطبان نوجوان نوشته شده است اما شیوه پردازش و زاویه دید نویسنده در این داستان می تواند مورد پسند خوانندگان دیگر نیز قرارگیرد.
محتوای داستان بر پیوند بین انسان و طبیعت تاكید می كند ...
درباره نویسنده : مسعود عابدین نژاد متولد سال 1341 است . او داستان نویس و نمایشنامه نویسی است كه از سال 1369 در رادیو مشغول به كار می باشد .
داستان « قصه ی گاندوی یك چشم و نور گل » در اصل برای مخاطبان نوجوان نوشته شده است اما شیوه پردازش و زاویه دید نویسنده در این داستان می تواند مورد پسند خوانندگان دیگر نیز قرارگیرد.
محتوای داستان بر پیوند بین انسان و طبیعت تاكید می كند و میان واقعیت و خیال جدایی ایجاد نمی كند . در این داستان تنها یك شخصیت اصلی وجود دارد و آن « گاندو » تمساح پیر است .
در ادامه این داستان كوتاه را می خوانید .
سال ها سال پیش ،خیلی پیشتر از اینكه كسی بیادداشت، كنار یك بركه زیبا و نزدیك رودخانه ای بزرگ روستایی بود به نام "باهو كلات". نزدیك این روستا خانه ای بود كوچكتر از قالیچه های گل گلی خانه شما. انقدر كوچك كه درآن فقط جا برای دونفر بود! جای نور گل و پدربزرگ لالش. توروستا هیچكس با نورگل و پدربزرگش حرف نمی زد. اصلاٌ جوانتر های روستا نمی دونستند كه نورگل و پدربزرگش كی و چطور همسایه شان شده اند. برای همین كسی هم كاری به كار آنها نداشت. صبح كه می شد از دور صدای پارس سگ های روستا با صدای خروس ها قاطی می شد و همه به اضافه نور گل و پدر بزرگش بیدار می شدند.
مثل همه جا تو باهو كلات هم صبح وقت كار بود. و كار روزانه نور گل هم شروع می شد. آنها شش بز و یك بزغاله داشتند كه با شروع صبح نور گل آنها را به سمت بركه می برد و كمی بعد بر می گشت تا به كارهای كلبه ای كه به اندازه قالیچه گل گلی خانه دیگران بود برسد. همانطور كه نور گل به سمت كلبه می آمد عادت داشت با همه حرف بزند. از آنجا كه پدر بزگ بطور كلی ساكت بود و اهالی روستا هم با اون حرف نمی زدند، نورگل یاد گرفته بود برای باز كردن سر حرف با دیگران اول سلام كنه و بعد یه سوال بپرسه. این پرسش معمولاً راجع به چیزی بود كه جوابش رو فقط اون شخص می دونست. البته معمولاً جواب هارو خود نورگل به خودش می داد. مثلاً یك روز بعد از اینكه شش بز و یك بزغاله بازیگوش رابرد كنار بركه و داشت برمی گشت به كلبه یهو دید یه كبوتر چاهی نشسته رو یه درخت كُنار و داره بغ بغو می كنه. نورگل یه كم نگاه كرد و دید كفتر چاهی خیلی نگرانه واسه همین گفت: سلام كفتر چاهی نگران! خوبی؟!
كبوتر چاهی گفت: بغ بغو.. بغ بغو..
ولی نورگل شنید كه می گه: سلام دختر كوچولوی قشنگ...بغ بغو..
نور گل گفت: راستی اسمت چی یه؟
كبوتر چاهی گفت: بغ بغو .. بغ بغو
وباز نور گل شنید كه می گه: اسمم سینه كفتری یه .. بغ بغو..
نور گل گفت: سینه كفتری شما كفترا چرا همش بغ بغو می كنید؟ و شنید كه كبوتر چاهی می گه:چون ما كفتر چاهی ها زبونمون بغ بغوست! مثلا وقتی می گیم بغ بغو یعنی سلام! ولی وقتی می گیم:بغغ بغغو یعنی حالت چطوره و..
نور گل نگذاشت سینه كفتری بیشتر حرف بزنه و با خودش فكر كرد كه :" زبون كفترا چه سخته" پس راهشو گرفت و تند دوید سمت كلبه.
وارد كلبه كه می شد تازه كارش شروع می شد. از درست كردن نان و به هم زدن آرد تا تمیز كردن كلبه و حرف زدن با پدر بزرگش! بله نور گل با اینكه پدر بزرگش هیچی نمی گفت و فقط دستاشو تكان تكان می داد با اون حرف می زد. یعنی از وقتی یادش می اومد پدر بزرگ حرف نمی زد. نگاه می كرد و دستاشو تكان می داد ولی نور گل می فهمید چی می گه.
نگاه پدر بزرگ برای نور گل فهمیدنی بود ، حتی اگر دستاشو تكان نمی داد نور گل می فهعمید پدر بزرگ چی می گه!
كمی دورتر از روستا ، كنار رودخانه "باهوكلات" گاندو¹- تمساح پیر- برای خود بركه ای ساخته بود و درآن به تنهایی زندگی می كرد.گاندو پیرترین تمساح باهو كلات بود كه بخاطر كور بودن یكی از چشمهایش برای اهالی روستا شناخته شده بود. گاندو تحمل هیچ شلوغی یا بهم ریختگی دراطراف خود را نداشت، تا آنجا كه گاهی با باز كردن دهان بزرگ خویش كودكان بازیگوش روستا را كه برای آب تنی به بركه می آمدند می ترساند و در حالی كه كودكان فریادزنان گوندو گوندو می گفتند و می گریختند او بطرفشان خیز برداشته و دندان غروچه می كرد.اهالی باهوكلات با اینكه گاندو را دوست نداشتند به او احترام می گذاشتند . ولی این باعث نمی شد كه با نام "گوندو"ی پیر یك چشم در داستان های شبانه بچه هارا نترسانند!
یكی از مادرها به پسر بازیگوش خود گفته بود كه:" گوندو بچه هایی رو كه لیف خرمارو آتیش بزنن می خوره چون لیف خرما شیشه عمرشه"!دیگری می گفت" گوندوسر دخترایی رو كه موهاشونو نبافن انقدر لیس می زنه كه كاملاً كچل شن"!
و پدری به تنها پسرش می گفت:" گوندو كمر پسرایی رو كه بدون بیل برن صحرا گاز می زنه! چون گوندو پسرایی رو كه واسه كار نیان صحرا دوست نداره!"
اینطوری بود كه گاندوی یك چشم در طی سالها معروف ترین "گوندوی" باهو كلات شد. هیچكس بیاد نداشت گاندو از چه سالی در بركه خود زندگی می كرد. ولی همه می دانستند كه این بركه توسط خود گاندوی یك چشم ساخته شده ، برای همین به عنوان صاحب بركه گاندو را صاحب خانه می شناختند.
اما گاندو انگار از این شهرت چندان ناراحت نبود. چنین شهرتی باعث شده بود كه آرامش داشته باشه! كمتر بچه ای بود كه جرات رفتن تو بركه "گاندو" را داشنه باشه. بچه هایی هم كه گاه و بیگاه جرات شنا تو بركه رو پیدا می كردن، با یه دندون غروچه یا خرُخُر گاندو فرار می كردن.این مسئله مهمی بود چرا كه سكوت و سكون بركه امكان شكار برای گاندو رو فراهم می كرد. پرنده های مهاجر و برخی حیوانات وحشی گاهی تو بركه می افتادن و اونوقت گاندو غذای حسابی بدست می آورد!
به این ترتیب سالها می گذشت و شهرت گاندوی یك چشم روزبروز بیشتر می شد. برای اهالی "باهوكلات" گاندو تمساحی بود خاص. زیرا بنظر آنها گاندو بزرگترین و ترسناك ترین تمساح پوزه كوتاه دنیا بود.«گوندو» یی كه در كنار آنها زندگی می كرد و می شد اورا به عنوان دیدنی ترین موجود باهو كلات به همه نشان داد.با اینهمه ترس كودكان و احترام بزرگترها همچنان ادامه داشت. ترس و احترامی كه چون عشق و نفرت همزاد بوده و داستان ها و افسانه ها می ساختند.
...نورگل مثل بیشتر دختران باهو كلات هنرمند بود. روزهایی كه بیكارتر بود و هواهم گرم می شد، نورگل با جمع كردن نی های كنار رودخانه حصیر می بافت. حصیرهای نورگل با حصیر همه روستا فرق داشت.او با تركیب چند رنگ ظرفهای زیبایی از حصیر درست می كرد كه هر كدام مناسب كاری بود. یكروز اوظرفی بقرای نان ساخت. ظرفی زیبا كه پدر بزرگ با حیرت نگاهش كرد و گفت:اااااا...ووووو...ققققق
یعنی چه ظرف قشنگی! كجا یاد گرفتی؟
واز آنجا كه نور گل می فهمید پدر بزرگ چی می گه، گفت: از هوبره ها یاد گرفتم!
و پدر بزرگ با تعجب پرسید:وووواااااا
یعنی چطور ممكنه!
و نور گل گفت: یه روز دیدم یه هوبره ¹خوشگل داره واسه خودش لونه می سازه ؛خوب كه دقت كردم دیدم می شه تو لونه اش نون گذاشت. یعنی امتحان كردم. اومدم خونه و با خودم هر چی نون داشتیم برداشتم و دادم هوبره خانم. اونم نونهارو پهن كرد تو لونش! انگار كه ظرف نون بود لونش. اندازه اندازه شد . بعد نشست رو لونش و خودشو قائم كرد. اصلاً معلوم نشد كجارفت هوبره خانم. منم كه اینطوری دیدم اومدم خونه و شروع كردم به بافتن حصیر برای ظرف نون. قشنگه بابابزرگ؟
و پدر بزرگ با حیرت گفت: قشنگه ! خیلی قشنگه دخترم!!
پدربزرگ اینطوری نگفت قشنگه؛ چون اصولاً حرف نمی تونست بزنه فقط گفت: ووووووااااااا...
و نور گل شنید كه می گه قشنگه، آفرین دخترم
حصیرهای نور گل زیبا بود.آنچنان زیبا كه گاهی از دور، زنان روستا به پشت بام كلبه كوچك آنان زل می زدند.پشت بام
كوچكی كه از حصیرهای رنگین و زیبا پوشیده می شد و سطحی چشم نواز را می ساخت!
...آنروز صبح مثل همیشه بود.خورشید تابید و خروس ها خواندندو سگ ها پارس كردند. نورگل بیدار بود. زودتر از سحرخیز ترین خروس روستا بیدار شده بود.پدر بزرگ همچنان-اما- خواب بود! نورگل صدای خروس ها را می شناخت.
مثلاً می دانست كه نخستین خروسی كه خواهد خواند«پاكوتاه» خروس سه ساله «ملاعبدالله» است. بعداز پا كوتاه حتماً
خروس صابونی «زائر زهرا» می خواند. وبعد خروس های دیگر تكرار می كردند تا با برآمدن سپیده سگ ها نیز به تكاپو می افتادند.
آن صبح نیز مثل صبح های دیگر بود. نورگل لقمه ای نان خورده و نخورده به طرف آغل رفت و شش بزو یك بزغاله را به طرف صحرا هی كرد.در آستانه در كلبه كوچك پدر بزرگ ایستاده بود و چیزی نامفهوم را زمزمه می كرد.
نور گل شنید كه پدر بزرگ می گوید: به سلامت
و پدر بزرگ گفت: اااااسسسس...
وقتی شش بز و یك بزغاله دور شدند، نورگل هنوز در خاطر پدر بزرگ مانده بود؛ انگار گله كوچك بزها سوار بر ابرها نورگل را نیز با خود می بردند.
آن روز صبح مثل همه صبح های دیگر بود. گله كنار بركه ایستاد. نورگل به آرامی به بز نر گله گفت:« مواظب باش شاخ حنایی» من باید برم.
شاخ حنایی ریشی جنباند و نور گل شنید: «خیال راحت نور گل خانم، هواتو دارم»
گنجشك شیطان روی درخت كُنار می شنید كه شاخ حنایی می گوید:«چی چی می گی تو» و صدای شاخ حنایی بود كه لابلای درختان كنار و گز می پیچید:اِ اِ ااا...مِ مِ مِ ممم
نور گل خندید. هر روز صبح می خندید. در صبحی شبیه همه صبح های زیبا نور گل خندان بود.
گله كوچك بزها شروع به دور شدن كردند . بزغاله كوچك دورتر از همه بزها شد. صدای گله اورا فرامی خواند و بزغاله نزدیك و دور می شد. نور گل به طرف روستا می آمد. انگار در این صبح زیبا باید كاری زیبا می كرد. از درخت كنار كنار بركه «گاندو» ی یك چشم و گنجشك بازیگوش روی كُنارفكری پیدا كرده بود. « میشه یه گلیم كوچیك بافت كه روش نقش كُنار باشه و دورش پراز گنجشك»
عجله داشت تا این فكر را با پدربزرگ در میان بگذارد. با عجله به سمت كلبه می رفت و انقدر عجله داشت كه فراموش كرد به سنجابی كه كنار پُشته نیزار خشگ جوی آب لانه داشت سلام كند! سنجاب از حركت نور گل ترسیدو نورگل بلند فریاد زد:« مواظب باش آقا سنجابه ُدم كاكلی»
خیلی زود به خانه رسید. پدر بزرگ با شگفتی به دهان نورگل نگاه كرد و گفت:اَاَاَاَ....
ونور گل شنید كه می گوید: «چه گلیمی می شه نور گل جان، كی می بافیش؟»
و نور گل فكر كرد:«چقدر خوب می شدكه گلیم بافی بلدبودم؟»
و پدر بزرگ با خود فكر می كرد:« این بچه چه كارها بلده!»
..غروب كه می شد گله كوچك بزها در سایه ی گم شده خورشید باز می گشت. بزنر شاخ حنایی در جلو می آمد و پنج بز و یك بزغاله بدنبالش. غروب كه می شد نورگل در چارچوب دركلبه می ایستاد و بزهارا صدا می كرد.غروب بود. بزها پر سروصدا از تپه سمت شرقی كلبه شتابان آمدند. نوگل به استقبال بزها شتافت و صدا زد :«شاخ حنای، سفیدك، سیاه گوش، ریش بلند و...» صدایش را خورد. یكی كم بود. خیلی سریع فهمید كه بزغاله بازیگوش نیست. از روی بزها نگاهش را به تپه دوخت. هیچ بزی در افق نبود. كجاست؟ بزغاله كجاست!؟صدا زد:«قندی» قندی... باد بازیگوشی صدا را به دوردست برد.
«قندی» نبود. بزغاله بازیگوش نبود. نگران شد. نورگل پابرهنه به سمت گله كوچك دوید و آنها را تا آغل هِی كرد.
خیالش كه از گله راحت شد تا بالای تپه دوید. خط افق سبز دشت باهوكلات ساكت و ساكن بود. جز درختان و دشت و بیشه هیچ نبود.از كنارش « هوبره » ای وحشت زده گریخت. موش كوری از سوراخش سر برآورد و نگاه كرد. سنجاب كنار پُشته نیزارها كنجكاو شد و كمی نور گل را تعقیب كرد. فایده ای نداشت. نور گل تند می دوید. خیلی زود به بركه گاندوی یك چشم رسید. بركه داغ بود . گاندو در آب غوطه می خورد و چیزی شبیه كف سطح آب را پوشانده بود.در نگاه اول گاندو پیدا نبود. اما نورگل با دقت سمتی كه گاندو غوطه می خورد را شناسایی كرد. با فریاد گفت:« گوندو» فندی رو ندیدی؟»
گاندوی یك چشم خود را به نشنیدن زد!
نور گل عصبانی تر شد و گفت:گوندو قندی كجاست؟
درنگ جایز نبود. گاندو به سطح آب آمد و دندان غروچه كرد. تلاش كرد نور گل را بترساند.
نورگل اما نترسید و دادزد: گوندو قندی كو؟
گاندو بی حوصله خرناسی كشید و به سمت مخالف جایی كه نورگل ایستاده بود شنا كرد.
سنگی درآب گاندو را دورتر كرد.
نورگل سنگ دیگری زد. «بدجنس» نكنه خورده باشیش!
فكر اینكه گاندوی یك چشم بزغاله را خورده باشد نورگل را ترساند.
خواست گریه كند.
خواست سنگ دیگری به سمت گاندو بیندازد.
خواست از كسی كمك بخواهد.
اما همه اینها بی فایده بود. حتماً گاندو از غفلت بزغاله استفاده كرده و او را خورده است! این فكر مانند خوره ذهن نور گل را اشغال كرد.« حتما خوردتش»
بدجنسی گوندو. واسه چی بزك منو خوردی آخه. كاریت باش داشت؟ سنگت می زد؟ جاتو گرفته بود؟ غذاتو خورده بود؟
بدجنسی گوندو.....
اشك صورت نور گل را پوشاند. هق هقی شبیه مویه می كرد. گاندو كنجكاو از همان دور نگاهش كرد . اما نور گل دور شد.گاندو می شنید كه نور گل می گوید:« گوندوی بدجنس»
در بركه گاندو حتی ماهی های گِل خور نیزسراز آب درآوردند. نفسشان را حبس كردند. نورگل دور می شد و صدای هق هقش چون قطره های باران سطح بركه را می جوشاندو گِل خورهای بركه به خیال باران به روی آب آمدند و گاندوی یك چشم یكی یكی آنها را می خورد!.......
ادامه قصه ی گاندوی یك چشم و نور گل را فردا در همین بخش بخوانید ...
گاندو؛ یا تمساح پوزهكوتاه (به بلوچی: گونڈو) نوعی كروكودیل بومی شبهقاره هند و مناطق اطراف است كه در كشورهای هند، بنگلادش، پاكستان، ایران، سریلانكا و برمه زندگی میكند.
هوبره ؛از پرندگان مهاجر و در حال انقراض است