ارلیس عادت دیگریك ادیب باستانی را هم حفظ كرده بود . در خیابان ها زیاد راه می رفت . فكرش آهنگ قدم ها را دوست داشت به این ترتیب افكارش تحت فشار و مهاربود وبهترمو شكافی می شد.
درباره نویسنده : ایتالو اِزوِوُ (به ایتالیایی: Italo Svevo) نام مستعار آرون اتور اشمیتز (به ایتالیایی: Aron Ettore Schmitz) رمان نویس معروف ایتالیایی است. معروفترین شاهكار او وجدان زنو یا اعترافات زنو است.
وی در طول سی سال نویسندگی تنها سه رمان و چند داستان كوتاه و نمایش نامه منتشر كرد. اِزوِوُ رمان "وجدان زنو" (یا اعترافات زنو) را در سال 1923 منتشر كرد.
داستان كوتاه «دیداردوستان قدیمی» اثری از این نویسنده و به تر جمه ی سید ابوالحسن هاشمی نژآد درزیر می خوانید .
روبرتو ارلیس، در خانواده ای خوب اما نه ثروتمند به دنیا آمد. در وضعیتی نسبتا محقر، به سن سی سالگی رسیده واز آن هم گذشته بود. بعد هاـآنگونه كه خودش می گویدـ از این وضعیت عصبی می شود، تمام اوهام و رویا ها را رها می كند و با این عزم كه نمی خواهد وقت تلف كند به زندگی تجاری روی می آورد.
در ابتدا بخاطر یك شانس خوب و بعد بدلیل زرنگی ارادی و عملی، كارهای خوبی انجام می دهد. درمجموع ،با فشار كارهائی كه هر كدام این حس را به او می دادند كه آگاهی كافی ندارد،میلیونر می شود. قابل درك است كه رئیسی چنین سیری نا پذیر باید راهی طولانی طی كند. ازدواج می كند . صاحب اسب و خانه ای با مبلمان مجلل می شود، بنظرش می رسد كه مشكل زندگیش را اینگونه حل كرده است. معلوم است كه ثروت ، چنین مشكلی را حل نمی كند اما كسب ثروت ورضایت از موفقیت می تواند زندگی خالی تر را پر كند.
درچهل سالگی مشكل كسب درآمد بیشتربا كار كمتر را حل كرده بود . كارمندان دفتری اش دستورات اورا اجرا می كردند . از تن پروری نبود كه دیگرخودش مكاتبات ومحاسبات را بررسی نمی كرد بلكه بدلیل این باور بود كه پرداختن به جزئیات او را از مشاهده تمام امكاناتی كه در بازاربرابراوقرار می گرفت ،محروم می كرد.درگذشته خواب فلسفه و ادبیات را دیده بود . حالا رویای تجارت را می دید كه فورا هم به حقیقت پیوست. معمولا كسی باور نمی كند كه چگونه یك خیال پرداز خوب می تواند یك تاجر بزرگ شود.خطر در رویا می ماند و دشواری وارد واقعیت می شود. بنابراین شخصی كه خطر را در رویا می بیند بهتر می تواند از آن پیشگیری كند و جلو آن را بگیرد. ارلیس درس های دشواری از واقعیت نگرفته بود. بارها وبارها خواب نابودی را دیده بود برای اینكه آن را تحمل كند. بعضی عادات ادیبانه برای او مفید بود. مشاغل را در فهرست پیدا می كنند آنگونه كه درواژه نامه معانی را. اگر می خواهید دردرازمدت شاهكاری را از بین ببرید، مطمئنا عادت مورچه ها را خواهید گرفت كه برای تجارت بسیار مفید است.
در خیابان ها زیاد قدم می زد ، درست مثل وقتی كه به دنبال تصاویر می دوید. درهمسر بسیار زیبایش، شریك شیرینی می دید كه دوست داشت وقتی راجع به تجارتش صحبت می كند به او گوش دهد. مثل ادیبی خوب، هرگز واقعیت دقیق را به او نمی گفت، بنا براین فاش كردن تجارتش خیلی كسالت آور نبود.ضمن صحبت كاری، مطالب را بار دیگر بازنگری می كرد. اغلب، بعد از اینكه در بیان آنها به همسرش اشتباهی رخ می داد، فورا آنها را اصلاح می كرد تا بهتر درك شوند .نمی خواهم راجع به موفقیت او صحبت كنم . فقط می خواهم بگویم برای كسی كه خیلی فقیر بود و حالا خیلی ثروتمند شده این حالت بسیار خوش آیند بود. اعتقاد براین نیست كه موفقیتی كه زندگی شخص را تغییرمی دهد به اوشادی زودگذر بدهد. این شادی در هر مرحله تجدید می شود.برای ارلیس شادی وقتی تجدید می شد كه می توانست از بالا به پائین به مردمی سلام كند كه در گذشته به آنها سلام می كرد.یا وقتیكه دوست نیرومند متواضعی را می دید كه درگذشته به برابری یا برتریش معتقد بود . ارلیس صدقه را بدون اینكه در صدد تبلیغات آن باشد، افزایش می داد.روشی بود برای اینكه نتیجه آن بهتر احساس شود. به دوستان قدیمی فقیرش پول می داد بدون اینكه درخواست رسید كند . رفتاربخشنده او موفقیت اورا مشخص و موكد می كرد.
.
پسری داشت كه كمتر به او می رسید اما اورا خیلی دوست داشت. با وجود ی كه یك مرد تجاری شده بود، خودستائی ادیبانه دراو باقی مانده بود . برای دیگران وقت نداشت و نمی توانست آنها را سر زنش كند چون با همه خوب بود . فكرهائی برای آزادی همسر و فرزندش در سر داشت كه اورا ازدخالت های خیلی محرمانه درسرنوشت آنها منع می كرد.فرزندش را در روز،یك بار می دید. بازی با او را تحمل نمی كرد چون افكارش با سرو صدا ی بی نظم بچگانه پریشان می شد. پسرش را دوست داشت برای او تمام امكانات را فراهم می كرد .با دقت مراقب اوبود .او رامعالجه می كرد وبا كمك دیگران به او تعلیم می داد.
ارلیس عادت دیگریك ادیب باستانی را هم حفظ كرده بود . در خیابان ها زیاد راه می رفت . فكرش آهنگ قدم ها را دوست داشت به این ترتیب افكارش تحت فشار و مهاربود وبهترمو شكافی می شد.
روزی درخیابان با حواس پرتی به اطراف نگاه می كرد و حساب می كرد چگونه قیمت بعضی بسته بندی ها دربعضی مواقع ، قیمت كالا را تغییر می دهد.او بعضی از اجناس را در واگن گذاشت ، آنها را در محل ، بسته بندی كرد و تغییر شكل داد . قیمت بسته بندی ها بالا رفت چیزی كه نمی توانست پیآمد دیگری داشته باشد مگر اینكه او را وادار به جستجوی سود بیشتر كند . ارلیس به سود و موفقیتش بطورمبهمی لبخند می زد.
«تو در تری یست ؟» این راكسی به او گفت كه شاید نگاهش كرده بود اما از چهره اش نشناخته بود. او را شناخت : میلر پیر.شاید از ده سال پیش اورا ندیده بود. با وجود این قبلا خیلی صمیمی بودند.آنوقتها ارلیس پسر بچه بود و حالا پیر مردی است ك باید بیشتر از هفتاد سال را محاسبه كند، مردی بسیار پخته. میلر پدر زن برادرارلیس بود. خواهر ارلیس وقتیكه خیلی جوان بود درحین زایمان فوت كرد . دختری از خود بجا گذاشت كه چند ماه بعد او هم بخاطر دیفتری از دنیا رفت . مرد بیوه ، شهر را ترك كرد ، بار دیگر ازدواج كرد و به این ترتیب وقتیكه پدر و مادر ارلیس هنوز زنده بودند جدائی كاملی بین این دو خانواده اتفاق آفتاد. میلر پیرهم می بایست سال های زیادی را دور از تری یست در خانه پسرش گذرانده باشد. آنطور كه ارلیس از دوستان مشتركش فهمیده بود .این پیر مرد عجیب و پر توقع نتوانسته بود باعروسش كنار بیاید و برگشته بود . در تری یست در پانسیونی زندگی می كرد كه بزرگ نبود اما برای نیاز های او كافی بود. خانواده میلر در زندگی جوانی ارلیس مهم بودند . میلر پیر، آن مرد عمل ، بعضی اوقات اورا تشویق كرده بود كه رویاهای ادبیات را كنار بگذارد و خود را وقف زندگی كاری كند. برادر زن او هم به او فشار می آورد كه در زندگی جدیت بیشتری داشته باشد. او نصایح آن ها را تحمل می كرد چون در آن موقع معتقد بود كه دانستن اینكه او را دوست دارند اشتباه بوده است. او به نوبه خودش انهارا در بسیاری از بدبختی ها یشان برادرانه یاری می كرد . آخرینش مرگ دخترك بود كه تاثیرزیادی روی ارلیس گذاشت واین را به دفعات دربعضی پیش نویس های داستان هایش توصیف وتحلیل كرد كه هرگز تمام نشد ودست نخورده در كشوش ماند. با این وجود همسرش وجود آنها را انكار می كرد. آنوقتها داروی موثری كه امروزه خطردیفتری را كمترمی كند ،شناخته شده نبود.و هنوز روشی پیدا نشده بود كه تنفس بیمار را بدون اقدام به عمل جراحی سخت برش نای ،ممكن سازد. دخترك كه براحتی تنفس نمی كرد می بایست ساعتها صبر كند تا دكتر بیاید.میلر پیر در شهر مثل دیوانه ها فریاد می زد .قول می گرفت كه دكتر زود بیاید وبه خانه برمی گشت به این امید كه دخترك خود به خود خوب شده باشد.تحمل نداشت كه اورا در آن حالت ببیند ومی رفت تا دكتر دیگری را بیدار كند.سرانجام ساعت دو شب عمل جراحی انجام شد.ارلیس -در حالیكه گردن دخترك را باز می كردند -اورا بغل كرد. كوچولوی محكوم فورا به دائیش لبخند زند. شش سال داشت .چون همیشه با آدم بزرگ ها ئی كه برای او می مردند زندگی می كرد كمی پر چانه و واقعا پیر دختر شده بود. حالا به خاطر عمل جراحی، صدایش قطع شده بودو نمی توانست حرف بزند . آن سكوت ورنج مضاعف هرگز از ذهن ارلیس پاك نمی شد. سر انجام ، صبح هنگام با ترشروئی كه می توانست یك لبخند یا گریه باشد، فوت كرد. ارلیس با پیرمرد و برادرزنش همراهی خوبی كرد با آنها گریه می كرد.
زندگی با تمام این احوال گذشت و حالا دیگربین او و میلر هیچ نقطه بر خوردی وجود نداشت.با این همه، در رویاروئی با پیرمرد هیجان چندانی نشان نمی داد. او را خیلی بیاد نمی آورد اما با دیدن او به خاطرش می آمد كه در آن دوران ،خودش چگونه بوده است . درست جوانی را بیاد می آورد.
بنظر می آمد پیر مرد از دیدن دوباره او خوشحال نبود ،ارلیس هم سعی می كرد حالتی مشابه داشته باشد. دست یكدیگررا مدتی طولانی فشردند وبه چشمهای هم نگاه كردند. سن و سال، واقعا روی جسم بسیار قوی جوان بیداد كرده بود.كوچك اندام و فوق العاده لاغرنشان می داد در حالیكه سالهای پیش نسبتا قوی بود. پوست صورتش خشك و چروكیده بنظرمی آمد . چشم هایش زیاده از حد مرطوب شده بود. سن زیاد هم نوعی بیماری است كه بیش از همه ترحم ما را تحریك می كند. ارلیس دیگر موضوع را بطه بین كالا و بسته بندی كه موجب نگرانی او شده بود را فراموش كرد.
كنار یكدیگر قدم می زدند .پیر مرد می گفت خبر های خوبی از پسرش دارد . پرسید : ازدواج كردی؟ چند تا بچه داری ؟ و بعد ناگهان با كمی بد جنسی ،پرسید: و ادبیات؟ .ارلیس لبخند زد . ادبیات دیگرمورد ستایش او نبود . با فروتنی ارادی تجاریش در حالیكه می نالید گفت كارهای زیادی دارد كه باید انجام دهد. اسم او درامضا یش نبود این موضوع را به پیر مرد كه زمانی تجارت می كرد گفت . او اهمیت آنرا فورا فهمید واز جا پرید. « تو صاحب آن امضاء هستی ؟ تحسین آشكاری بود و ارلیس متوجه آن شد . به این ترتیب انس و علاقه قدیمی را دوباره به راحتی باز یافتند ومدت ها با هم قدم زدند. پیر مرد از عروسش كه اورا از پسرش جدا كرده بود شكایت داشت. حالا در پانسیون كوچكی كه روئسای قدیمیش در اختیارش گذاشته بودند زندگی می كرد.
ارلیس در جریان یك میهمانی، كناردوستان تجاریش ایستاده بود . بعد از اینكه با اطمینان به سئوالاتی كه آنها از او پرسیده بودند جواب داد آنها را مرخص كرد. پیر مرد آشكارا اورا تحسین كرد. با تعجب گفت : « مرد واقعی شده ای. » اگرپدرت تورا می دید چقدر خوشنود می شد.حتی ارلیس هم بنظر می رسید كه باور داشت كه پدرمرحومش دوست داشت پسرش را چنین تاجرموفقی ببیند. حقیقتا در سالهای آخر بلند پروازیهای روبرتو را باوركرده بود وامیدوار بود كه ببیند او شهرت زیادی درخلق آثارادبی زیبا كسب كرده است. ارلیس شكایتی ازپدرخوب مرحومش نداشت . والبته میلربا نیت پاك صحبت می كرد. تردیدی نبود كه برای ارلیس پیركافی بود كه احساس كند روبرتو مرد نیرومندی است. مهم موفقیت بود حالا در هر زمینه ای كه باشد . به این ترتیب راجع به تمام چیزی كه آنها را بهم وابسته می كرد صحبت كردند و همین كافی بود برسرمشكلاتی كه همان زندگی بهم گره زده و باز كرده بود دوباره به توافق برسند. پیر مرد به او « تو» خطاب می كرد .ارلیس با برگشت به عادت كودكی او را « شما » خطاب می كرد.هیچكدام ازآنها ازشگفتی آداب و رسوم آگاه نبودند . شاید هردو می دانستند فرد قوی بین آنها فقط ارلیس بود. میلر كارمند خوبی بود. حالا حقوقی دریافت می كرد كه آنطور كه می گفت برایش كافی بود. تمام زندگی كار كرده بود و دیگران او را استثمار كرده بودند و فقط در سالهای بعد متوجه شد كه خیلی ضعیف و بی جان شده است . در شرف جدا شدن بودند كه ارلیس فكری كرد. چرا نهارپیش من نمی آیید ؟ پیر مرد مردد بود. چون به اصطلاح صاحب خانه اش یعنی آنكه به اواطاق می داد و برایش غذا درست می كرد نهار منتظرش بود . سرانجام پذیرفت . ارلیس خیلی مصر وپیر مرد هم كنجكاوبود كه خانه دوست جوانش را كه میلیونر می دانست ببیند . ارلیس به مركز شهر رفت چون دوست داشت برای پرداختن به تجارت وقت تلف نكند.