«پُل اُستر»،نویسندة معاصر و شهیر آمریكایی است كه اكثر دوستداران ادبیات مدرن جهان، آثار این نویسنده را مطالعه كرده اند اما برخی از كتابهای «پُل اُستر»،از مهم ترین آثار داستانی امروز به شمار می روند .
درباره ی نویسنده : «پُل اُستر»،نویسندة معاصر و شهیر آمریكایی است كه اكثر دوستداران ادبیات مدرن جهان، آثار این نویسنده را مطالعه كرده اند اما برخی از كتابهای «پُل اُستر»،از مهم ترین آثار داستانی امروز به شمار می روند . رمان «شهر شیشه ای» كه در واقع آغازی است بر مجموعه «سه گانه نیویورك»یكی از این آثار است . دو كتاب دیگر با عناوین «ارواح» و «اتاق دربسته»،این سه گانه را تكمیل می كنند.ویژگی عمده نوشته های اُستر،فضای جست وجوگرانه و كارآگاهی رمان های اوست كه به طور معمول، داستان هایش را در فضایی ضدمعما روایت می كند و از این طریق، به كشف و شناخت هویت انسان می رسد.
« شهر شیشه ای » خاصیتی فراداستانی و اندیشه پستمدرنی دارد. اسطورهشناسی و از همه مهمتر زبانشناسی و وضعیت انسان مدرن به طور كلی در این رمان كم حجم گردهم آمدند. چیزیكه مشخص است نگاه ابزارگونه نویسنده به مسائل ذكر شده است. اصل برای او بیان اندیشه یا بهتر بگوئیم خبر بزرگی است كه از آینده به ما میدهد. و انتخاب ژانر كارگاهی و شهر بزرگی مثل نیویورك برای كشف این حقیقت بزرگ بطور كاملاً زیركانه صورت گرفته.
شخصیت اصلی رمان «شهر شیشهای»، «دانیل كوئین» نام دارد. وی نویسندهای است كه با اسم مستعار «ویلیام ویلسون» داستانهای پلیسی و كارآگاهی مینویسد. كوئین به واسطه كارگزار خود، داستانهایش را به چاپ میرساند، در نتیجه كسی از هویت واقعی وی (نام كوئین) آگاهی ندارد. شخصیت اصلی رمانهای كوئین «ورك» نام دارد. در حقیقت دانیل كوئین فردی با سه هویت (كوئین، ویلسون و ورك) شده بود و هركدام از این سه شخصیت بخشی از هویت وی را تشكیل میدادند. روزی یك تلفن اشتباه با خانهٔ كوئین تماس میگیرد و به دنبال كارآگاه خصوصی با نام استر میگردد. كوئین تصمیم میگیرد، برای مسخره كردن و دست انداختن فرد پشت خط، خود را به جای استر جای زند. از این قسمت داستان است كه هویتی دیگر بر وی افزوده میشود و او مجبور میشود نقش یك كارآگاه خصوصی را بازی كند.
بخش هایی از این رمان را در زیر بخوانید
قضیه از یك شماره تلفن اشتباه شروع شد. نیمه شب بود كه تلفن سه بار زنگ زد و صدای آن طرف خط كسی را خواست كه او نبود. بعدها كه هوش و حواسش سرجایش آمد و توانست به چیزهایی كه سرش آمده فكر كند، فهمید كه هیچ چیز واقعی تر از شانس نیست . هر چند این هم مدت ها بعد معلوم شد. اوائل فقط این رخداد و عواقب آن در كار بود. مهم نیست كه ممكن بود طور دیگری هم باشد یا همه چیز با اولین كلماتی كه از دهان آن غریبه بیرون می آمد از قبل مشخص شده بود، اصل خود داستان است و این كه معنی در كار باشد یا نباشد، اصلاً ربطی به روایت آن ندارد.
در مورد كوئین معطلی در كار نیست . این كه او كه بود، اهل كجا و چه كاره بود، چندان اهمیتی ندارد. مثلاً می دانیم كه سی و پنج ساله بود. می دانیم كه یك بار ازدواج كرده و بچه دار شده و زن و پسرش هر دو مرده اند. هم چنین می دانیم كه نویسنده بود. یا دقیق تر این كه ، نویسنده ی داستان های پلیسی . كارهایش را با اسم مستعار ویلیام ویلسون چاپ می كرد و تقریباً هر سال یك رمان می نوشت كه درآمدش برای زندگی آبرومندانه ای در آپارتمانی كوچك در نیویورك كفایت می كرد. چون نوشتن یك رمان بیش از پنج شش ماه وقتش را نمی گرفت ، بقیه ی اوقات سال آزاد بود تا هر كار می خواهد بكند. كتاب های زیادی خواند، نقاشی های زیادی دید و فیلم های بسیاری تماشا كرد. در تابستان از تلویزیون مسابقه ی بیس بال تماشا می كرد و در زمستان به اپرا می رفت . با این حال ، از همه بیش تر دوست داشت قدم بزند. تقریباً هر روز، مهم نبود كه آفتابی باشد یا بارانی ، سرد باشد یا گرم ، آپارتمانش را ترك می كرد تا در شهر قدمی بزند، هرگز به جای خاصی نمی رفت ، به جایی می رفت كه پاهایش اتفاقاً او را می بردند.
نیویورك فضایی بی انتها بود، هزار توئی از مكان های بی انتها؛ و مهم نبود چه قدر راه می رفت و چه قدر محله ها و خیابان های شهر را می شناخت ، همیشه احساس می كرد گم شده است . نه فقط در شهر بلكه در خود هم گم شده بود. هر بار كه قدم می زد، احساس می كرد گویی خود را به جا می گذارد و با تسلیم شدن به چرخش خیابان ها، با تقلیل خویش به چشمی نظاره گر قادر می شود از اجبار فكر كردن بگریزد و این بیش از هر چیز لحظه ای آرامش و خلایی درونی و خوشایند برایش به همراه داشت . دنیا بیرون از وجودش ، در اطرافش و روبه رویش بود و با چنان سرعتی تغییر می كرد كه امكان نداشت به چیزی بیش از لمحه ای فكر كند. تحرك اصل بود، گذاشتن قدمی از پس قدم دیگر و آزاد گذاشتن خویش تا حركت تن خود را دنبال كند. از بی هدف گشتن ، همه ی مكان ها مثل هم شدند و دیگر مهم نبود كه كجاست . در بهترین حالت می توانست حس كند كه هیچ جا نیست . و بالاخره این همان چیزی بود كه می خواست : این كه هیچ جا نباشد. نیویورك ناكجایی بود كه در اطرافش ساخته و دریافته بود كه اصلاً قصد ندارد آن را ترك كند.
قبلاً جاه طلب تر بود. جوان تر كه بود چندین كتاب شعر چاپ كرده ، چندین نمایشنامه و نقد ادبی نوشته و روی چند ترجمه ی طولانی نیز كار كرده بود. اما خیلی ناگهانی ، همه را ول كرد. به دوستانش می گفت قسمتی از او مرده و نمی خواهد كه بازگردد و عذابش دهد. آن موقع بود كه اسم "ویلیام ویلسون " را انتخاب كرد. كوئین دیگر بخشی از او نبود كه می توانست بنویسد و با این كه به صورت های مختلفی هنوز ادامه ی حیات می داد، غیر از خودش برای هیچ كس دیگری موجودیت نداشت .
نوشتن را ادامه داد چون تنها كاری بود كه حس می كرد می تواند انجام دهد. رمان های پلیسی راه حل مناسبی به نظرش رسیدند. برایش چندان سخت نبود داستان های پیچیده ای كه شرط ضروری آن هاست را به هم ببافد و بیش تر بی آن كه بخواهد خوب می نوشت ، انگار لازم نبود تلاش چندانی بكند. چون خود را نویسنده ی آن چه می نوشت نمی دانست ، احساس مسئولیت هم نمی كرد و در نتیجه احساس می كرد مجبور نیست از نوشته هایش دفاع كند. بالاخره ویلیام ویلسون ساختگی بود و با این كه در درون خود كوئین به وجود آمده بود دیگر زندگی مستقلی داشت . گاهی حتی تحسینش هم می كرد، اما هرگز تا آن جا پیش نرفت كه خود را با ویلیام ویلسون یكی بداند. به همین دلیل هم از پشت نقاب اسم مستعارش بیرون نمی آمد....