خیلی پایین، رود جاری است. آب بر سروهای به گُل نشسته لب پرمی زدند. رود خاموش و گل آلود پیش میرود؛ پیچ و تاب میخورد و چون ماری كه بر زمین سبز چنبره زده، به خود میپیچد. سر و صدایی ندارد....
درباره نویسنده : خوآن نپوموسنو كارلوس پرز رولفو ویزكاینو (زادهٔ 16 مه 1917 در آپلكو، خالیسكو – درگذشتهٔ 7 ژانویه 1986 در مكزیكوسیتی) نویسنده و عكاس مكزیكی است. وی از مهمترین نویسندگان آمریكای لاتین بهشمار میرود. او تنها دو كتاب منتشر كرد: پدرو پارامو (رمان) و دشت سوزان (مجموعه داستانهای كوتاه).
داستان كوتاه « مرد » اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید .
پاهای مرد در شن فرو میرفت. ردی بی شكل برجا میگذاشت، مثل سُم جانوری. به سختی از سنگ تختهها بالا میرفتند، در شیب سربالایی به زحمت خود را نگاه میداشتند؛ بعد با تقلای بسیار، در جستجوی افق، بالا میرفتند.
آن كه او را دنبال میكرد، گفت: «كف پاهایش صاف است، یك انگشت ندارد؛ انگشت شست پای چپش. مثل او این دور و برها زیاد نیست. پس كار آسان است.»
راه پر از خس و خار، میان علفزارها بالا میرفت. بس كه باریك بود، مورچه رو مینمود. بی وقفه به سوی آسمان میرفت. آن جا گم شد و بعد پیشتر، زیر آسمانی دورتر، پیدا شد.
پاهایش پیش میرفت، بی آن كه از راه منحرف شود. مرد وزنش را روی پاشنههای پینه بستهاش انداخته بود؛ ناخنهایش را روی سنگ تختهها میكشید، دستهایش خراشیده میشد، در هر افقی میایستاد تا مقصدش را بسنجد. گفت: «مال من نه، مال او.» سر برگرداند تا ببیند كه حرف زده بود.
هوا ذره ایی جریان نداشت. صدایش میان شاخههای شكسته پژواك میكرد. خسته از كورمال راه جستن، هر قدمی را میشمرد و با نفسی حبس در سینه تكرار میكرد: «تنها كاری كه میخواهم بكنم همین است.» و بعد میدانست كه حرف زده است.
مردی كه او را دنبال میكرد، گفت: «از این جا بالا رفته، از این یال، با كارد شاخههای سر راهش را بریده. معلوم است كه حسابی ترس برش داشته. ترس همیشه ردی از خودش جا میگذارد. همین آخر به دامش میاندازد.»
پس از ساعتها، وقتی دید همچنان افقی پس افق دیگر نمایان میشود و كوهی از آن بالا میرود، تمامی ندارد، بی باكیاش رنگ باخت. كاردش را بیرون كشید و شاخههایی را كه مثل ریشه سفت و چغر بودند، و علفها آر برید. نواله لزج و چسبناكی را میجوید و با خشم آن را تف میكرد. دندانهایش را میمكید و دوباره تف میكرد. آسمان بالا سرآرام وگرفته بود، میان طرح كدو قلیانیهای بی برگ، ابرهایش مات مینمود. فصل برگها نبود. فصل خشك و نكبتی خار و خلنگ و اسطوخودوس خودرو و خشك با دلی بی قرار با كاردش انبوه
بوتهها را میبرید: «این كار خسته كننده است، بهتر است ولش كنم.»
از پس سرصدای خود را شنید. تعقیب كننده گفت: «غیظ و غضبش او را لو میدهد. به ما گفته كه كیست، حالا فقط جایش را پیدا كنیم. از هرجا بالا رفته، بالا میروم. بعد به همان راهی میروم كه او رفته، رد پایش را میگیرم و میروم تا این كه از پا بیندازمش. این طوری پیدایش میكنم. زانو می زند و التماس میكند كه ببخشمش. یك گلوله پس گردنش خالی میكنم_ پیدایت كه كردم، این كار را میكنم.». به آخر جاده رسید. فقط آسمانی یك دست، خاكستری، نیم سوخته از ابر تیرهٔ شبانه. زمین به آن طرف افتاده بود. به خانه روبه رویش نگاه كرد كه آخرین دود از خاكستر اجاق آن برمی خاست. در خاك نرم و تازه شخم خورده فرو رفت. بی اختیار با دسته كاردش به در زد. سگی آمد و زانوهایش را لیسید، سگ دیگری دور وبرش پلكید و دم جنباند. در را كه تنها بر روی شب بسته شده بود، هل داد و باز كرد.
آن كه تعقیبش میكرد، گفت: «كارش را خوب پیش برد. حتی آنها را بیدار نكرد. باید ساعت یك رسیده باشد، وقتی گه آدم خواب خواب است، بعد از استراحت در آرامش، وقتی زندگی توی دستهای شب سر میخورد و خستگی تن تار و پود بد گمانی و سوء ظن را سست و پاره میكند.»
مرد گفت: نباید همهشان را میكشتم.» فقط گفت: «دست كم نه همهشان را.»
سپیده دم خاكستری و سرد بود. به سویی دیگر، میان علفها، پیش رفت. كارد را كه وقتی سرما دستهایش را خشك كرده بود هنوز در چنگ می فشرد، بر زمین انداخت.
دید كه چون ماری بی جان میان اسطوخودوسهای خشك میدرخشد.
خیلی پایین، رود جاری است. آب بر سروهای به گُل نشسته لب پرمی زدند. رود خاموش و گل آلود پیش میرود؛ پیچ و تاب میخورد و چون ماری كه بر زمین سبز چنبره زده، به خود میپیچد. سر و صدایی ندارد. میتوانستی آن جا، كنار آن بخوابی، صدای نفست شنیده میشد، اما صدای نفس رود به
گوش نمیرسید. پیچك از سروهای بلند به پایین آویزان است و سر در آب دارد؛ دستهایش را به هم حلقه میكند و دام عنكبوتی میسازد كه رود هرگز آن را نمیگشاید.
مرد جریان رود را از رنگ زرد سروها باز شناخت. صدای آن را نمیشنید. فقط میدید كه زیر سایهها پیچ و تاب میخورد. میدید كه چاچالاكاها میآیند. بعد از ظهر روز پیش آنها سر در پی خورشید داشتند؛ فوج فوج پس نور میپریدند. حالا خورشید رو به دمیدن بود و آنها دوباره باز میگشتند.
سه بار برخود صلیب كشید. به آنها گفت: «مرا ببخشید.» و كارش را شروع كرد. وقتی به نفر سوم رسید، اشك چهرهاش را پوشانده بود. یا شاید هم عرق بود. كشتن كار سختی است. پوست آدم سر میخورد. حتی وقتی تن به شكست میدهد، از خودش دفاع میكند. كارد هم كند بود. دوباره به آنها گفت:
«باید مرا ببخشید.»
تعقیب كننده گفت: «روی شن ساحل نشسته. این جا نشسته و مدت زیادی از جایش تكان نخورده. منتظر بوده تا ابرها كنار بروند. اما خورشید آن روز یا روز بعدش درنیامده. خوب یادم است. همان یكشنبهای بود كه بچهٔ تازه دنیا آمدهٔ من مرد و رفتیم خاكش كنیم. ناراحت نبودیم. فقط یادم است كه آسمان ابری بود وگل هایی كه همراه برده بودیم، چنان پژمرده و پلاسیده بودند كه انگار حالیشان شده بود كه خورشید توی آسمان نیست.
یارو آن جا ایستاد و منتظر ماند. رد پایش باقی مانده بود- نزدیك زیررست كمین گاهی درست كرده بود، گرمای تنش توی خاك خیس سوراخی درست كرده بود.»
مرد فكر كرد: «نباید از جاده بیرون میآمدم. حالا دیگر باید آن جا میبودم. اما رفتن به جایی كه همه میروند، خطرناك است؛ مخصوصاً با این باری كه همراهم است. هركس به من نگاه كرده، حتماً این را كه درست انگار یك غدهٔ عجیب و غریب است، دیده. من كه این طور خیال میكنم. وقتی حس كردم آنها انگشتم را میبرند، آنها میدیدندش، اما من فقط بعداً دیدمش. حالا، گرچه نمیخواهم، اما مجبورم این علامت را داشته باشم. این طوری خیال میكنم، به خاطر این بار، یا شاید هم خسته شدهام.» بعد با خود گفت: نباید همهشان را میكشتم؛ به همان یكی كه باید میكشتمش، باید رضایت میدادم، اما هوا تاریك بود و همه شكلها یك جور بود- بالاخره، به زحمتش نمیارزید حالا كه عدهشان زیاد است، همهشان را خاك كنم.»
آن كه دنبالش میكرد، گفت: «تو قبل از من خسته میشوی. من قبل از تو به آن جایی میرسم كه تو میخواهی برسی. خوب می دانم چه فكری توی كلهات است و می دانم كه كی هستی و اهل كجایی و كجا داری میروی. من قبل از تو آن جا میرسم.»
مرد وقتی رود را دید، گفت: «این جا جای مناسبی نیست، از رودخانه رد میشوم و بعد شاید به همان ساحل برسم. باید بروم آن طرف كه مرا نمیشناسد، چون كه هیچ وقت آن جا نبودهام و كسی چیزی از من نمیداند؛ بعد آن در میروم تا برسم آن جا. آن جا هیچ كس دستش به من نمیرسد.»
دستهای بیشتری از چاچالاكاها میگذشتند و جیغهای گوش خراش میكشیدند.
«باز هم جلو میروم. این جا رودخانه پر از پیچ و خم است و ممكن است دوباره مرا جایی برگرداند كه نمیخواهم بروم.»
«كسی آزار و اذیتت نمیكند، پسر. من این جایم تا حفظت كنم. برای همین است كه من قبل از تو دنیا آمدم و استخوانهایم قبل از استخوانهای تو سفت شده است.»
صدایش را شنید، صدای خدش را كه آهسته از دهانش بیرون میآمد. صدایی را كه از دهانش بیرون میآمد، شنید. صدایی كه چون چیزی دروغین و بی احساس بود. چرا این حرف را زده بود؟ حالا حتماً پسرش مسخرهاش میكرد. شاید هم نه. «شاید خیلی از من دلخور است كه توی آخرین ساعتمان تنهایش گذاشتم. آخر آخرین ساعت من هم بود. فقط مال من بود. او دنبال من بود. دنبال تو نبود. آن كسی كه او دنبالش بود، من بودم. دلش میخواست مرا مرده ببیند، كه چه طور صورتم گل مال و لگد خورده و از ریخت افتاده شده. درست همان جور كه من به روز برادرش آوردم؛ اما من این كار را رودررو كردم، خوسه آلكانثیا، رودرروی او وتو، و تو فقط جیغ كشیدی و از ترس به لرزه افتادی. از آن به بعد فهمیدم كه تو كی هستی و چه طور دنبال من می لفتی. یك ماه منتظرت بودم، شب و روز بیدار بودم،
میدانستم كه مثل یك مار موذی یواشكی میخزی و میآیی. اما تو دیرآمدی. من هم دیر رسیدم. بعد از تو رسیدم. خاك كردن بچه طول كشید. حالا میفهمم. چرا گلها توی دستم پلاسیدند.»
مرد فكر میكرد: «نباید همهشان را میكشتم. به زحمتش نمیارزید كه چنین برای را به دوش بكشم. مردهها سنگینتر از
زندهها هستند، آدم را خرد میكنند. باید یكی یكی لمسشان میكردم تا او را پیدا میكردم، باید او را از روی سبیلش میشناختم. حتی اگر تاریك بود، باز باید میدانستم قبل از این كه بتواند بلند بشود، به كجایش ضربه به زنم- با این همه، همان جور كه پیش آمد بهتر شد. حالا دیگر كسی نیست كه برایشان اشك به ریزد ومن میتوانم بی سر خر زندگی كنم. تنها كاری كه مانده بكنم این است كه پیش از این كه شب بشود خودم را از این جا در ببرم.»
بعد از ظهر مرد به باریكه راه رودخانه رسید. تمام روز خورشید پنهان مانده بود، اما از روشناییای كه سایهها را حركت میداد، پیدا بود كه ظهر گذشته است.
آن كه دنبالش میكرد و حالا در ساحل رودخانه نشسته بود، گفت: «به دام افتادی، كارت تمام است. اول آن كار وحشتناك را كردی و حالا هم داری جایی میروی كه روی دخلت را بیاورد. دیگر لازم نیست تا آن جا دنبالت بیایم. به محض این كه ببینی گیرافتادی، میشوی برگردی.
من همین جا منتظرت میمانم. از این فرصت استفاده میكنم و نقشه میكشم كه به كجای تنت گلوله به زنم بهتر است. من صبرم زیاد است، تو این طور نیستی، این به نفع من است. قلب من سالم است، بی عیب و نقص كار میكند، فلب تو زهوارش در رفته. این هم باز به نفع من است. فردا، یا پس فردا، یا هفته دیگر زنده نیستی. وقتش مهم نیست. من صبرم زیاد است.»
مرد دید كه رودخانه میان تخته سنگهای شیبدار باریك میشود.
ایستاد و گفت: «باید برگردم.»
رودخانه در این جا پهن و عمیق است و جریان آب تند نیست. آب همچون روغن غلیظ و آلودهای در بسترش میسرد و پیش میرود. گهگاه شاخهای را در گردابهایش میكشاند و بی صدای اعتراضی آن را فرو میبلعد.
آن كه چشم به راه نشسته بود، گفت: «پسر، مهم نیست اگر حالا به تو بگویم كه مردی كه تو را كشت از همین حالا مرده است، مگر فایدهای به حالم دارد؟ مهم این است كه من پیش تو نبودم. چه فایده كه چیزی را توضیح بدهم؟ من آن جا پیش تو نبودم. اصل قضیه این است. پیش او هم نبودم، پیش آن یكی هم نبودم. پیش كسی نبودم، چون بچه فكرم را به خودش مشغول كرده بود و به هیچ چیز دیگری فكر نمیكردم.»
مرد در رودخانه تا مسافت زیادی پیش رفت.
حبابهای خون در ذهنش میجوشید. «فكر كردم اولی میخواهد با خُرخُر مرگش بقیه را بیدار كند، برای همین عجله كردم. «به آنها گفت: مرا ببخشید كه عجله كردم.» و بعد احساس كرد صدای شُرشُر مثل خُرخُر
آدمهاست. به همین دلیل وقتی از رودخانه بیرون زد و در شب، در سرمای آن شب ابری فرو رفت، آرام گرفت.
انگار فرار میكرد. ساقهای پاهایش گلی شده بود كه رنگ شلوارش معلوم نبود.
وقتی توی رود شیرجه رفت، دیدمش. قوز كرد و بعد بی آن كه دستهایش را حركت بدهد، در جهت جریان شناور شد، انگاركف رودخانه قدم میزد. بعد به ساحل رسید و لباسهایش را درآورد تا خشك شوند. دیدم كه از سرما میلرزید. هوا ابری بود و باد میآمد.
من داشتم از شكاف نرده نگاه میكردم، اربا بم مرا آن جا گماشته بود تا مواظب گوسفندها باشم. من داشتم آن مرد را نگاه میكردم، بی آن كه او بو ببرد كه كسی زاغ سیاهش را چوب می زند.
دستهایش را بالا و پایین برد و كش و قوسی به تنش داد و گذاشت تنش هوا بخورد تا خشك شود.
بعد پیراهن و شلوار پاره پورهاش را پوشید. دیدم كه كارد یا اسلحه دیگری ندارد. فقط یك غلاف خالی از كمربندش آویزان بود.
این طرف و آن طرف را نگاه كرد و بعد راه افتاد و رفت. میخواستم گله را جمع كنم كه دیدم برگشت.
دوباره پرید توی آب، وسط دوشاخه.
از خودم پرسیدم: «این پارو چه اش شده است؟»
همین دیگر. روبه روی جریان آب قرار گرفت و آب انگار كه او یك گوی پَردار باشد، دورش را گرفت و داشت غرق میشد. هی دست تكان داد، اما نتوانست كاری از پیش ببرد و خیلی پایینتر به ساحل رسید، طوری آب بالا میآورد كه آدم فكر میكرد الان دل و رودهاش بیرون میریزد.
دوباره سرگرم خشك كردن خودش شد، سرتاپیش لخت بود، و بعد از همان راهی كه رفته بود برگشت.
كاش حالا این جا بود. اگر میدانستم چكار كرده، با سنگ له لوردهاش میكردم و هیچ هم پشیمان نمیشدم. من فكر میكردم دارد فرار میكند. باید صورتش را میدیدید. اما، سینورلیثانثیاذو، من كه فكر كسی را نمیتوانم بخوانم. من فقط یك چوپانم و گمانم گاهی هم ترس برم میدارد. گرچه، همان
طور كه شما می گویید، من میتوانستم راحت گیرش بیندازم، و اگر خوب هدف گیری میكردم و یك سنگ به كلهاش
میزدم مثل چوب سرجایش خشك میشد. آره، به هرحال حق با شماست.
بعد از این كه از زبان شما شنیدم كه چه قتل و جنایتهایی كرده، یعنی همین تازگیها، دیگر نمیتوانم خودم را ببخشم. من دوست دارم قاتلها را بكشم، باور كنید. این كار یك كار معمولی و همیشگی نیست، اما این كه آدم به خدا كمك كند تا كلك پسرهای شیطان را بكند، باید خیلی حیف داشته باشد.
اما این همهٔ داستان نیست. فردای آن روز دیدم كه برگشت. اما من هنوز چیزی نمیدانستم.
آخ اگر میدانستم!
دیدم از روز پیش زهوار در رفتهتر برگشت، استخوانهایش از پوستش بیرون زده بود و پراهنش پاره بود. فكر نمیكردم خودش بادش، خیلی فرق كرده بود.
از نگاهش او را شناختم- نگاهش طوری سخت و خشن بود كه انگار میتوانست به آدم لطمه بزند. كه آبی خورد و بعد دهانش را پر از آب كرد، انگار داشت دهانش را آب میكشید، راستش این بود كه یك مشت پُر سمندر قورت داده بود، چون آن قسمت آبگیر كه او آب خورد كم عمق و پر از سمندر بود. حتماً گرسنهاش بوده.
به چشمهایش كه دوتا سوراخ سیاه مثل غار بود، نگاه كردم.
نزدیك من آمد و گفت: این گوسفندها مال توست؟» گفتم كه نیستند.
گفتم: «مال مادرشان هستند.»
فكر نكرد كه شوخی كردم. حتی لبخند نزد. یكی از چاق و چله ترین میشهای مرا گرفت و با دستهایش كه مثل گازانبر بود، پاهای او را چسبیدو شروع كرد به مك زدن نوك پستانهایش. صدای بع بع حیوان همه جا را برداشته بود، اما او ولش نمیكرد، همین طور مك میزد و مك میزد تا این كه شكمش سیر شد. به شما بگویم كاری كرده بود كه من مجبور شدم روی پستانهایش روغن قطران بمالم تا ورمشان بخواند و از گازهای آن یارو چركی نشوند.
می گویند كه تمام خانواده اوركیدی را كشته؟ اگر میدانستم، با یك تكه چوب میزدمش و نمیگذاشتم برود.
اما آدم وقتی بالای كوه زندگی میكند و مونس و هم دمش گوسفندها هستند زبان آدم سرشان نمیشود و حرفی نمیزنند، از همه چیز بی خبر میماند.
فردایش دوباره سر و كلهاش پیداشد. تا من رسیدم، او هم رسید. حتی با هم دوست شدیم. به من گفت مال این دور و برها نیست و اهل یك جای دور از این جاست؛ اما نمیتواند راه برود، چون پاهایش دیگر نمیكشند: راه میروم و راه میروم اما نگار نه انگار. پاهایم آن قدر ضعیف شدهاند كه نای رفتن ندارند. ولایت من از این جا خیلی دور است، دورتر از آن كوهها.» به من گفت كه دو روز تمام راه رفته بی آن كه جز علف چیزی بخورد. به من این طور گفت. می گویید كه وقتی همه خانواده اوركیدی را كشت، ككش نگزید؟ اگر میدانستم، همان وقتی كه دهانش باز بود و داشت شیر گوسفند مرا میخورد، به درك واصل میشد.
اما او آدم بدی به نظر نمیآمد. از زن و بچههایش برایم حرف زد. گفت كه حالا آنها چه قدر از او دورند. وقتی یاد آنها میافتاد، صدایش تو دماغی میشد.
بدجوری لاغر و مردنی بود، مثل چوب خشك بود. همین دیروز یك تكه از حیوانی را كه تندر كشته بودش، خورد. تكه دیگر گوسفند را هم مورچهها خورده بودند و آن تكهٔ باقیمانده را او روی زغالی كه من برای گرم كردن تورتیلاها روشن كرده بودم، كباب كرد و خورد.
استخوانهایش را هم پاك كرد و جوید.
گفتم: «حیوان زبان بسته از مرض مرد.»
اما انگار صدای مرا نشنید. همهاش را لف لف خورد. گرسنه بود.
اما شما می گویید كه او آن آدمها را كشته. آخ اگر میدانستم. میبینید عاقبت غفلت و ساده لوحی چیست؟ من فقط یك چوپانم و همین را می دانم. نمیدانم وقتی به شما بگویم كه او را از تورتیلاهای خود من و از بشقاب غذای من خورد، چه فكری میكنید!
پس حالا كه من میآیم و هرچه را می دانم به شما می گویم، هم دست او حساب میشوم؟ پس این طور است و شما می گویید كه میخواهید مرا به خاطر این كه آن مردك را قایم كردم، توی هلفدانی بیندازید؟ انگار من آن خانواده را كشتهام. من فقط آمدم به شما بگویم كه توی یكی از آبگیرهای رودخانه یك جسد هست.
آن وقت شما هی مرا سؤال پیچ میكنید. حالا هم كه این چیزها را به شما گفتهام، شریك جرم او حساب میشوم. خب، پس كه این طور!
حرفم را باور كنید، سنیورلیثانثیاذو، اگر میدانستم آن بابا كی هست، راهی برای كشتنش پیدا میكردم.
اما مگر من چه میدانستم؟ من كه علم غیب ندارم. تنها كاری كه او كرد این بود كه چیزی برای خوردن از من خواست و با صورت پر اشك از بچههایش برایم حرف زد.
حالا هم مرده. فكر كردم لباسهایش را میان تخته سنگهای رودخانه گذاشته تا خشك شوند، اما خودش بود، دراز شده بود و صورتش توی آب بود. اول فكر كردم وقتی خم شده روی رودخانه، با صورت افتاده زمین و نتوانسته سرش را بلند كند و بعد شروع كرده به نفس كشیدن توی آّب، اما بعد دیدم خون غلیظی از دهانش
میآید و پشت گردنش سوراخ سوراخ است، عینهو آبكش كرده بودندش. من فقط آمدم به شما بگویم.
بی كم وكاست یا شاخ و برگ برایتان بگویم چه شده. من یك چوپانم و فقط از كار خودم چیزی سر در میآورم.