جوان طوری برگشت و خودمانی به او نگاه كرد كه گورتسبی یك لحظه، فكر كرد باید احتیاط كند. جوان گفت: "اگر شما هم توی این وضعیتی كه من هستم، گیرافتاده بودی، سرحال نبودی. من احمقانه ترین كار زندگی ام را كردم." ...
درباره ی نویسنده : هكتور هیو مونرو متخلص به ساكی ( 18 دسامبر 1870 — 13 نوامبر 1916) نویسنده و روزنامهنگار اسكاتلندی بود. داستانهای او بازتاب دهندهٔ اوضاع اجتماعی و فرهنگی زمان پادشاهی ادوارد هفتم هستند و با لحنی طنزآمیز به تمسخر تظاهرها، حماقتها و نامهربانیهای اجتماع میپردازند. برخی از داستانهای ساكی فضایی ترسناك دارند.
داستان كوتاه « گرگ و میش غروب » اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید .
ورمن گورتسبی روی نیمكت پارك نشست، پشتش نواری از بوته های كاشته شده در چمنزار و محصور در ردیفی از نرده های پارك بود و روبرویش پهنه ی گسترده ای از خیابان كالسكه رو. گوشه ی هایدپارك با آن سرو صدای ترافیكش، درست سمت راستش قرار داشت.
ساعت حدود شش و نیم عصر یكی از روزهای اوایل مارس بود. غروب، سنگینی اش را روی فضا پهن كرده بود و نور كم سوی مهتاب و چراغهای متعدد خیابان از تاریكی غروب، كم می كرد. جاده ها و پیاده رو خالی شده بود اما همچنان رهگذرانی شبح وار، آهسته در سایه-روشن غروب تكان می خوردند و وقتی می نشستند روی صندلی یا نیمكتی، تبدیل به یك نقطه می شدند و سخت بود كه آنها را از سایه ی دلگیری كه زیرش نشسته بودند، تشخیص داد.
این صحنه، گرتسبی را خوشحال میكرد و با حال و هوایی كه در آن لحظه داشت، هماهنگ بود. هوای گرگ و میش غروب از نگاه او، زمان شكست خوردهها بود. مردان و زنانی كه جنگیده و باخته بودند، آنها كه شانس های از دست رفته و امیدهای مرده شان را تا آنجا كه می شد از نگاه های كاوشگر آدم های كنجكاو پنهان می كردند، در این هوای گرگ و میش غروب بیرون می آمدند تا شاید كسی لباسهای نخ نما و شانههای خمیده و چشمهای غمگین شان را نبیند یا حداقل آنها را به جا نیاورد.
پادشاه شكست خورده، ناگزیر باید نگاههای بیگانه را تحمل كند،
و چقدر این نگاه ها قلب را می فشارد.
این سرگردانان غروب، آگاهانه نگاه های غریبه هایی را كه به آنها چشم دوخته بودند، جلب نمی كردند و به همین سبب هم بود كه اینگونه خفاش گون بیرون می آمدند و در این گرگ و میش، محزون از فضایی لذت می بردند كه برای لذت آنها ساخته نشده بود و تنها حالا كه از ساكنان واقعی اش خالی شده بود، آنها را در خود می پذیرفت. آنسوی این پناهگاهِ بوته ها و پرچین ها، قلمروی نورهای درخشان و سر و صدای سرسام آور ترافیك بود. فروغی كه از ردیف پنجره ها می درخشید و شفق را می پراكند، اینجا را تبدیل كرده بود به محلی برای رفت و آمد كسانی كه در گیرو دار مشكلات، هنوز شكست را به اجبار نپذیرفته بودند. تصاویر، اینگونه در ذهن گورتسبی كه روی نیمكت پیاده روی نیمه متروك نشسته بود، تداعی می شد و آن لحظه دوست داشت خودش را هم در گروه شكست خورده ها تصور كند. مشكل مالی نداشت و اگر می خواست حتی می توانست در خیابانهای نورانی و پر سروصدای آن طرف پرچین، قدم بزند و برای خودش راهی میان آن گروه مرفه یا حداقل آنهایی كه برای رفاه تلاش می كردند، باز كند، اما آن لحظه كه به یكی از هدفهای كوچكش، نرسیده بود و از این بابت دلخور بود و خودش را یكی از آن سایه های سرگردان تصور می كرد، دوست داشت آنها را با نگاهش در امتداد تاریك بین ردیف چراغهای برق، دنبال كند و با لذتی بدبینانه، آنها را قضاوت كند.2كنارش روی نیمكت، پیرمرد محترمی نشسته بود كه كمی معترض به نظر می رسید و شاید این اعتراضش تنها نشانه ی عزت نفس آدم باشد وقتی كه دست از مبارزه می كشد و امید به پیروزی بر كسی یا چیزی را ندارد. نمی شد گفت لباسهایش ژنده است، دست كم زیر آن نور نصفه و نیمه اینطور به نظر نمی رسید، اما همینطور هم نمی شد پوشنده ی آن لباسها را در حال خرید یك بسته شكلات دو شیلینگی یا یك دسته گل میخك نه پنسی تصور كرد. گویی هنگام شادی، به آن گروه اركستر درمانده ای تعلق داشت كه كسی به سازش نمی رقصید و هنگام غم از آن دسته از سوگوارانی بود كه هیچكس با نوای غمگینش نمی گریست. همین كه برخاست تا برود، گورتسبی فكر كرد احتمالا پیرمرد دارد به سوی خانه ای بر می گردد كه اعضای آن سرزنشش می كنند و برایش ارزشی قائل نیستند، شاید هم می رفت به طرف خانه ی اجاره ای غمزده ای كه توانایی اش در پرداخت صورتحساب هفتگی، تنها دلیل توجه مردم به او بود. تن پیرمرد، آرام از گورتسبی دور شد و در سایه ها محو شد، و جایش را بلافاصله روی نیمكت به مرد جوانی داد كه ظاهرش بد نبود اما مثل قبلی، چهره ای افسرده داشت. انگار كه بخواهد بر این نكته تاكید كند كه دنیا با او بد رفتار كرده، وقتی هیكلش را روی نیمكت ولو می كرد، ناراحت، آه بلندی سر داد.گورتسبی كه احساس كرد مرد جوان با این كارش می خواسته جلب توجه كند، فكر كرد باید چیزی بگوید و پرسید: "انگار زیاد سر حال به نظر نمی رسید." جوان طوری برگشت و خودمانی به او نگاه كرد كه گورتسبی یك لحظه، فكر كرد باید احتیاط كند. جوان گفت: "اگر شما هم توی این وضعیتی كه من هستم، گیرافتاده بودی، سرحال نبودی. من احمقانه ترین كار زندگی ام را كردم." گورتسبی با بی علاقگی گفت: "خب"مرد جوان ادامه داد: " امروز عصر می خواستم برم هتل پاتاگنون در میدان بركشایر؛ وقتی رسیدم آنجا دیدم چند هفته پیش ساختمان را خراب كردند و به جایش سالن سینما ساخته اند." راننده، یك هتل دیگر را كه كمی بالاتر بود، بهم معرفی كرد. یك نامه برای خانواده ام نوشتم و آدرسم را براشون پست كردم. بعدش رفتم یك صابون بخرم چون یادم رفته بود با خودم صابون بیارم و از صابون های هتل هم بدم می آید. بعد، یك كم آن اطراف گشت زدم و یك نوشیدنی خوردم و مغازه ها را تماشا كردم. اما همینكه آمدم تا به سمت هتل برگردم، متوجه شدم كه نه اسم هتل یادم مانده و نه خیابانی كه هتل آنجا قرار داشت. این وضع برای كسی كه هیچ دوست و آشنایی توی لندن ندارد، خیلی سخت است! البته می توانم برای خانواده ام نامه بنویسم و آدرس را از آنها بپرسم، اما تا فردا نامه ام به دستشان نمی رسد. تا آن موقع هم پولی ندارم، فقط یك شیلینگ با خودم آورده بودم كه با آن صابون و نوشیدنی خریدم و الان دو پنی بیشتر توی جیبم نیست و همینطور سرگردانم و شب هم جایی را برای ماندن ندارم." 3داستان مرد جوان كه تمام شد سكوت سنگینی برقرار شد. بعد مرد جوان با دلخوری گفت: "احتمالا فكر می كنی این داستان را از خودم سر هم كرده ام." گورتسبی با تامل گفت: "نه. به هیچ وجه" "یادم می آید یكبار دقیقا همین اتفاق توی یك كشور غریب برای خودم هم افتاد، اونموقع ما دو نفر بودیم كه همین باعث می شد موضوع قابل توجه تر هم بشه. خوشبختانه یادمان آمد كه هتل روی یك جایی مثل كانال واقع شده بود، وقتی كانال را پیدا كردیم تونستیم راه برگشتمان به هتل را هم پیدا كنیم." جوانك كه خاطره را شنید چشمهایش از خوشحالی برق زد. گفت: " اگر توی یك شهر غریب بودم زیاد هم مهم نبود" " می شد رفت پیش كنسول و از او كمك گرفت. اینجا توی كشور خودش خیلی سخت تره وقتی آدم توی چنین دردسری بیفته. اگر یك آدم خیرخواه پیدا نكنم كه داستانم را باور كنه و یك كم پول بهم قرض بده، احتمالا مجبور میشم شب را كنار رودخانه سر كنم. به هرحال خوشحالم كه شما متوجه شدید داستانم خیلی هم غیرقابل باور نیست." آخرین جمله اش را با شدت و صمیمیت خاصی ادا كرد. طوری كه مطمئنن شود گورتسبی حتما آن عمل خیرخواهانه ای را كه لازم است، انجام می دهد.گورتسبی آهسته گفت: "البته، مشكل داستان شما اینه كه نمی تونی صابونی را كه در موردش صحبت می كردی، بهم نشان بدی."مرد جوان با عجله خودش را روی صندلی صاف كرد، تند تند جیبهای پالتویش را لمس كرد و با عجله از جایش بلند شد. با عصبانیت من من كرد: "حتما گمش كردم."گورتسبی گفت: " آدم باید خیلی حواس پرت باشد كه در طول یك عصر، هم آدرس هتل و هم قالب صابونش را گم كند." اما مرد جوان دیگر نایستاد تا آخر جمله ی گورتسبی را بشنود. مسیر جاده را به سمت پایین گرفت و سرش را كه انگار از تفریح خسته بود، توی هوا بالا گرفت و دور شد. گورتسبی با خودش فكر كرد: "حیف شد، اینكه كسی برای خرید صابون شخصی از هتل بیرون برود، تنها نكته ی قابل قبول در كل داستانش بود و با این حال همان چیز كوچك، داستانش را خراب كرد. اگر كمی ذكاوت به خرج داده بود و یك قالب صابون خریده بود، از همان ها كه فروشنده ی داروخانه، آنها را با دقت لای كاغذ می پیچد، الان توی شغلی كه برای خودش درست كرده بود، نابغه بود. توی اینجور كارها نابغه بودن یعنی تمام جوانب احتیاط را رعایت كردن." 4گورتسبی توی همین افكار بود كه بلند شد تا برود، اما همین كه از جایش برخواست دهانش از تعجب باز ماند. روی زمین كنار نیمكت یك بسته ی كوچك بیضی شكل افتاده بود. نمی توانست هیچ چیز دیگری غیر از یك قالب صابون باشد كه فروشنده ی داروخانه با دقت آن را لای كاغذ پیچیده بود. بله یك قالب صابون بود كه حتما وقتی مرد جوان خودش را روی نیمكت ولو می كرد، از جیب پالتویش افتاده بود پایین نیمكت. یك لحظه بعد گورتسبی داشت با عجله از كنار ساحلِ پیچیده در گرگ و میش غروب به دنبال مرد جوانی می گشت كه پالتوی روشن پوشیده بود. تقریبا ناامید شده بود كه دید گمشده اش سردرگم كنار جاده ی كالسكه رو ایستاده است و احتمالا دارد فكر می كند آیا بهتر است از میان پارك رد شود یا به سمت پیاده روهای شلوغ نایت بریج قدم بردارد. وقتی شنید كه گورتسبی دارد صدایش می زند، سریع و با حالت تدافعی رویش را برگرداند. گورتسبی، همانطور كه قالب صابون توی دستش را نشان می داد، گفت: "شاهد درستی داستانت پیدا شد."؛ "حتما وقتی داشتی روی آن نیمكت می نشستی از جیب پالتویت سرخورده و افتاده پایین. وقتی شما رفتید، روی زمین پیدایش كردم. لطفا مرا ببخشید كه حرفتان را باور نكردم، اما همه ی شواهد به ظاهر علیه شما بود و حالا كه این قالب صابون درستی گفته هایتان را تصدیق می كند، باید شهادتش را بپذیرم. اگر همچنان به این وام كوچك احتیاج دارید..." مرد جوان با عجله پول را گرفت و توی جیبش گذاشت تا هرگونه شبهه ای را از بین ببرد. گورتسبی ادامه داد: "این كارت ویزیت منه. آدرسم هم رویش نوشته شده،" "هرروز توی این هفته كه راحت بودید می توانید پول را برگردانید، و این هم صابون، مراقب باشید تا دوباره گمش نكنید. این صابون دوست خوبی برایتان بود."مرد جوان گفت: "چه خوب كه شما پیدایش كردید." و بعد با صدای گرفته، سریع چند كلمه تشكر پراند و با عجله راه نایت بریج را گرفت و با سرعت دور شد. گورتسبی با خودش گفت: "طفلكی، نزدیك بود اشكش دربیاید،" البته تعجبی هم نداشت، خلاص شدن از چنین مخمصه ای خیلی سخت است. برای من هم درسی شد كه در قضاوت هایم، خودم را خیلی باهوش تصور نكنم."5گورتسبی داشت به سمت همان نیمكتی بر می گشت كه آن نمایش كوچك در آنجا اتفاق افتاده بود. كنار نیمكت پیرمردی را دید كه اطراف را نگاه می كند، خم می شود و دوباره بالا می آید و دور تا دور نیمكت را دنبال چیزی می گردد. متوجه شد این مرد همان پیرمردی بود كه قبل از آمدن آن جوان كنارش نشسته بود.پرسید: "آقا ببخشید، چیزی گم كرده اید؟"پیرمرد جواب داد: "بله آقا، یك قالب صابون."