فردای آن روز، او كف چكمهها را از رویی لاستیكی خودرو بریده بود. به بزرگراه رسید. كنارش ایستاد و به آواهایی كه باران میساخت، گوش داد. سپس ناگهان در یك آن، خودروها آمدند. صدها و مایلها از آنها خروشان از جایی كه او ایستاده بود،...
درباره ی نویسنده :
ری داگلاس بردبری (به انگلیسی: Ray Douglas Bradbury) (زاده 22 اوت 1920- درگذشته 5 ژوئن 2012) شاعر آمریكایی و نویسندهٔ گونههای خیالپردازی، وحشت و علمی-تخیلی است. بردبری را در ایران بیشتر به خاطر اثر مشهورش، فارنهایت 451، میشناسند. اثر مشهور دیگر وی حكایتهای مریخ است.
داستان كوتاه « بزرگراه» اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید .
باران خنك عصرگاه به بالای دره رسید، ذرتها را در زمینهای كوهستانی زیر كشت لمس كرد و ضربه آهستهای به علفهای خشك بام كلبه زد. در تاریكی ناشی از باران، زن به سختی ذرتها را روی زمین در میان تكه سنگهای آتشفشانی آرد میكرد و در آن روشنایی اندك و مرطوب، كودكی در جایی گریست.
«هرناندو» برای بند آمدن باران ایستاد تا پس از آن دوباره كار شخم زدن زمینها را از سر بگیرد. در پایین دست، رودخانهی قهوهای رنگ میجوشید و در مسیرش پهنتر میشد. بزرگراهی بتونی مانند رودخانه نیز به چشم میخورد كه به هیچ وجه روان نمینمود. او درخشان و تهی خوابیده بود. از یك ساعت پیش حتی یك خودرو نیز نگذشته بود؛ چیزی نه چندان نامعمول. با گذشت سالها، هرگز نمیشد كه خودرویی از آنجا نگذرد و كسی فریاد نزند «هی! میتوانم از شما عكس بگیرم؟» كسی با جعبهای كه صدای كلیك میداد و سكهای نیز در دستش داشت. اگر او بدون كلاهش و به آرامی در زمین راه میرفت، آنها میگفتند «اوه، نمیشود كلاهت را هم بگذاری؟» و سپس دستانشان را كه دارای چیزی طلایی بود را تكان میدادند. چیزی كه زمان را به آنها میگفت، یا آنها را میشناساند و یا هیچ كاری به جز درخشیدن در خورشید مانند چشمان عنكبوت نمیكرد. پس از آن او برمیگشت و كلاهش را بر میداشت.
زنش پرسید: چیزی شده هرناندو؟
- سی! جاده. اتفاق بزرگی پیش آمده، اتفاقی كه این جاده را خالی كرده و به آرامی از كلبه دور شد. باران چكمههای كلفت لاستیكیاش را كه علف به آن پیچیده بود، میشست. او به خوبی رویدادی را كه این دو چكمه را برایش فراهم كرده بود، به یاد میآورد. یك شب چرخ خودرویی به تندی به درون كلبهاش آمد و مرغها و ظرفهایش را منهدم كرد! خودرو نیز به تنهایی و با شتاب یورش برد و پیش از افتادن به درون رودخانه كمی در پیچ جاده ایستاد و چراغهایش نوری را باز تاباند. خودرو هنوز آنجا بود. هر كسی میتوانست آن را در روزی خوب هنگامی كه رودخانه آرام و بدون گل بود، ببیند. در ژرفای رودخانه، جایی كه خودرو افتاده بود، بدنهی فلزیاش هنوز میدرخشید. ولی زمانی كه گل دوباره میآمد، چیزی دیده نمیشد.
فردای آن روز، او كف چكمهها را از رویی لاستیكی خودرو بریده بود. به بزرگراه رسید. كنارش ایستاد و به آواهایی كه باران میساخت، گوش داد. سپس ناگهان در یك آن، خودروها آمدند. صدها و مایلها از آنها خروشان از جایی كه او ایستاده بود، میگذشتند. خودروهای بزرگ، دراز و سیاه به سوی شمال یعنی ایالات متحده با سرعتی بسیار بالا و با گرد و خاك و بوقهای بلندی حركت میكردند. حسی در چهرهی مردمی كه درون خودروها بودند وجود داشت؛ حسی كه او را در سكوتی ژرف فرو برد. كنار ایستاد تا خودروها بروند. آنها را تا جایی كه خسته شد، شمرد. پانصد تا، هزار تا گذشتند. چیزی در چهرهی همهی آنها بود. ولی بسیار تندتر از آنی میرفتند كه بتواند بگوید آن چیست. سرانجام سكوت و تهی بودن به جاده بازگشت. همهی خودروهای بزرگ و پرسرعت گذشته بودند. صدای آخرین بوق را شنید كه محو میشد. جاده دوباره تهی بود. مانند مشایعت كنندگان مراسم خاك سپاری بودند، ولی وحشی و گویا در مسابقه. سرها را بیرون كرده بودند و بر سر چیزی فریاد میكشیدند. چرا؟ او تنها میتوانست سرش را تكان دهد و انگشتانش را بر هم فرو ببرد.
سرانجام یك خودروی تنها پیدایش شد. چیزی بسیار عجیب و خاص در آن بود. پائین جاده كوهستانی در زیر نم باران سرد ابر بزرگی از بخار بیرون میزد؛ «فورد»ی قدیمی به سوی او میآمد و تا جایی كه میتوانست با شتاب حركت میكرد. انتظار داشت هر لحظه از هم بپاشد. هنگامیكه سرنشینان فورد قدیمی هرناندو را دیدند، توقف كردند. خودرویشان با گل و زنگار پوشیده شدهبود و رادیاتورشان هم جوش آورده بود.
«میشود برایمان كمی آب بیاورید، سینیور؟»
مردی جوان شاید بیست و یك ساله رانندگی میكرد. او جامهای زرد با یك پیراهن سفید یقه باز و شلوار خاكستری پوشیده بود. باران به درون خودروی بیسقف و روی سر او میبارید. پنج زن جوان چنان فشرده در آن نشسته بودند كه نمیتوانستند حركتی كنند. آنها همهشان زیبا بودند و خودشان و راننده را با روزنامههایی كهنه، از باران دور نگاه میداشتند. با این همه، پیراهنهای روشنشان و نیز مرد جوان خیس شده بودند. موهای مرد هم پر از آب بود ولی به نظر نمیرسید اهمیتی بدهند. هیچ كس گلهای نداشت و این عجیب بود. همیشه آنها زودتر شروع به گله میكردند؛ از باران، از گرما، از زمان، از سرما، از دوری راه.
هرناندو سرش را تكان داد: «برایتان آب میآورم.»
یكی از دخترها گریست: «اوه خواهش میكنم زودتر!» روشن بود كه هیجان زده و ترسیده است. هیچ ناشكیبایییی در او نبود، تنها ترس در خواهشش دیده میشد. برای نخستین بار هرناندو با درخواست یك جهانگرد دوید. همیشه با شنیدن چنین درخواستهایی آهستهتر راه میرفت. با ظرفی پر از آب بازگشت. این ظرف هم هدیهای از بزرگراه بود. یك روز عصر در زمینش پرت شد، گرد و درخشان. خودرویی كه این را با خودش آورد، به آرامی رفته بود؛ بی اعتنا به اینكه چیزی را از دست داده است. تا كنون او و همسرش آن را برای شستشو و پخت و پز به كار میبردند. ظرف بسیار خوبی بود.
هرناندو همچنان كه آب را درون رادیاتور جوشان میریخت، به چهرهی درهم رفتهی آنها نگریست. یكی از دخترها گفت: «اوه، متشكرم، متشكرم. نمیدانید كارتان چقدر خوب بود.»
هرناندو لبخندی زد و گفت: رفت و آمد زیادی در این ساعت بود. همه آنها به یك سمت میرفتند. شمال
نمیخواستند چیزی بگویند كه ناراحتشان كند. ولی زمانی كه به آنها نگریست، همه آنها نشسته در باران به سختی میگریستند و مرد جوان میكوشید با تكان دادن شانههاشان آنها را آرام كند. با این همه آنها روزنامهها را بالای سرشان گرفته بودند، لبانشان به آرامی میجنبید، چشمانشان بسته و رنگ چهرههاشان تغییر كرده بود و گریه میكردند؛ و گریه میكردند، برخی از آنها بلند و برخی آرام.
هرناندو با ظرف نیمه پر در دستانش ایستاد و معذرت خواهی كرد: «نمیخواستم چیزی بگویم سینیور!»
«مهم نیست.»
«چی شده آقا؟»
مرد جوان در حالیكه فرمان را با یك دستش گرفته بود، به جلو خم شد و پاسخ داد: «نشنیدهای؟ بالاخره اتفاق افتاد.» این موضوع كار را بدتر كرد. دیگران در این هنگام، گریه را سختتر كردند و همدیگر را در آغوش گرفتند. روزنامهها را فراموش كردند؛ گذاشتند كه باران با اشكهایشان بیامیزد.
هرناندو خشكش زد. باقی ماندهی آب را درون رادیاتور ریخت. به آسمان كه توفان سیاهش كرده بود، نگریست. سپس به رودخانهای كه روان بود نیز نگاهی انداخت و آسفالت را زیر كفشهایش حس كرد. به كنار خودرو آمد. مرد جوان دستش را گرفت و به او یك پزو داد. هرناندو گفت: نه و آن را پس داد: «باعث خوشحالی من بود.» یكی از دخترها كه هنوز گریه میكرد، گفت: «متشكرم شما خیلی مهربانید. اوه، مادر، پدر! میخواهم به خانه برگردم. میخواهم به خانه بر..... مادر! پدر! » و دیگران دلداریش دادند.
هرناندو به آرامی گفت: «من چیزی نشنیدهام سینیور.»
مرد جوان فریاد میكشید، انگار كه هیچ كس نمیشنود: «جنگ! بالاخره اتفاق افتاد. جنگ هستهای پایان جهان!»
هرناندو گفت: «سینیور! سینیور!»
«سپاسگزارم! از كمكتان سپاسگزارم، خدا نگهدار!» همهی آنها زیر باران در حالی كه نمیتوانستند هرناندو را ببینند گفتند: «خدا نگهدار». او تا هنگامی كه دندههای خودرو عوض شدند و خودرو در میان دره ناپدید شد، ایستاد. سرانجام خودرو با زنان جوان درونش و روزنامههایی كه بالای سرشان نگه داشته بودند، رفت.
هرناندو مدتی طولانی حركت نكرد. باران سرد به روی گونهها، انگشتانش، جامهی بافتنیاش و رانش میبارید. نفسش را نگه داشت، ماهیچههایش را سفت كرد و منتظر ماند.
به بزرگراه نگریست. ولی دیگر حركتی در آن دیده نمیشد. شك داشت تا زمانی طولانی چیزی در آن حركت كند. باران بند آمد. آسمان از میان ابرهای تكهتكه پیدا شد. توفان در عرض ده دقیقه رفته بود، مانند نفسی ناخوشایند. بادی آرام كه بوی جنگل را میآورد، میوزید. آوای رودخانه را میشنید كه به آرامی در راهش میرفت. جنگل بسیار سبز و همه چیز تازه بود.
از میان زمین كشاورزی به سوی خانه اش رفت تا گاو آهنش را بردارد. در حالی كه دستش روی آن بود به آسمان نگریست كه خورشید آرام آرام آن را گرم میكرد. زنش در هنگام كار پرسید چیزی شده بود، هرناندو؟
پاسخ داد: «نه چیزی نبود.»
گاو آهنش را در شیار زمین فرو برد و به آرامی به خرش گفت: «ه..........ی!» و آنها در میان زمین سخت كنار رودخانه در زیر آسمان صاف به راه افتادند.
هرناندو گفت: «منظور آنها از جهان چه بود؟»