داستان فرهنگ: « هدیه سال نو » اثر اَ هنری « هدیه ی سال نو »

مادام سوفرنی، فروشنده كلاه‌گیس» با عجله داخل مغازه شد. زنی چاق و میانسال آنجا ایستاده بود. یكی دو دقیقه با حیرت به او نگاه كرد، بعد با آهنگی گرفته پرسید: «خانم موهای مرا می‌خرید»؟ مادام با كنجكاوی نگاهی به گیسوان تازه وارد انداخت.....

1397/04/25
|
15:54

درباره نویسنده : ویلیام سیدنی اَ هنری
اُ. هنری (به انگلیسی: O. Henry) نام مستعار نویسندهٔ آمریكایی ویلیام سیدنی است. داستان‌های كوتاه اُ. هنری به دلیل لطافت طبع، بازی با كلمات، شخصیت‌پردازی شورانگیز و پایان هوشمندانه و غافلگیرانه معروف هستند.[1] این نویسنده در طول عمر خود بیش از 400 داستان كوتاه نوشت. امروزه جایزه‌ای نیز به نام او وجود دارد.

نخستین مجموعه داستان‌های كوتاه او. هنری مجموعه «چهار میلیون» با نام اصلی «The Four Million» در 1899 منتشر شد. وی در ادبیات آمریكا نوعی از داستان كوتاه را به وجود آورد كه در آن‌ها گره‌ها و دسیسه‌ها در پایان داستان به طرزی غافلگیرانه و غیرمنتظر گشوده می‌شود. داستان‌های این نویسندهٔ آمریكایی معمولاً حول چهار محور زندگی شهری به ویژه نیویورك، عشق و روابط عاشقانه، زندگی در غرب در مایهٔ وسترن و طنز می‌چرخد.
داستان كوتاه « هدیه سال نو »، سرگذشت دو تن از افراد همین جامعه بشری است كه گرانبهاترین و گرامی‌ترین چیزهای خود را از دست دادند تا برای دیگری هدیه ای تهیه كنند. شاید تا به امروز از میان كسانی كه در شب عید برای عزیزان خود هدیه تهیه كرده‌اند، هیچیك ماجرایی غم‌انگیزتر و هیجان‌آورتر از این دو نداشت ـ و گرچه هدیه‌هایشان جز غمی دردناك بر قلبشان باقی نگذاشت، با وجود این، ارمغانشان مناسب‌ترین و بجاترین هدیه‌ها بود، هدیه‌هایی كه مظهر عالی وفاداری و از خودگذشتگی به شمار می‌آمد.

داستان كوتاه « هدیه ی سال نو » اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید .


یك دلار و هشتاد و هفت سنت. همه‌اش همین بود ـ و شصت سنت آن هم سكه‌های یك سنتی بود؛ سكه‌هایی كه طی مدت درازی یك سنت و دو سنت درنتیجه چانه زدن با بقال و سبزی‌فروش و قصاب گرد هم آمده بود؛ سكه‌هایی كه با تحمل حرف‌‌های كنایه‌آمیز فروشنده‌ها و تهمت‌های آنها به خست و دنائت و پول‌پرستی جمع شده بود و او همه این تلخی‌ها را به خود هموار كرده بود به امید آنكه بتواند در پایان سال مبلغ مختصری برای خود پس‌انداز كند.
یك بار دیگر به دقت پول‌ها را شمرد؛ اشتباه نكرده بود؛ همان یك دلار و هشتاد و هفت سنت بود؛ پول ناچیزی بود با آن ممكن نیست چیز قشنگی خرید، چیزی كه ارزش یك هدیه را داشته باشد ـ و فردا هم روز عید كریسمس بود. «دلا» زن جوانی پریده رنگ، افسرده و دلشكسته، سر بلند كرد. چه كند؟ چاره‌ای جز این نداشت كه خود را بر روی نیمكت رنگ و رو رفته بیندازد و گریه كند.
واقعاً زندگی جز مجموعه‌ای از زاری‌ها و اشكباری‌ها نیست كه به ندرت در میان آن لبخندی دیده می‌شود؛ اگر هم باشد، عمرش از عمر یك شبنم صبحگاه بهاری كوتاه‌تر است. «دلا» به سرنوشت تباه خود اشك می‌ریخت. خانه‌اش عمارت محقری بود كه هفته‌ای هشت دلار اجاره آن را می‌پرداخت. هر تازه واردی از یك نگاه به آن می‌فهمید كه اینجا كاشانه خانواده بینوا و تهیدستی است. هر گوشه‌اش و هر رقم از اسباب و اثاثه‌اش از این تهیدستی و درماندگی حكایت می‌كرد.
اتاق پایین درست شبیه دهلیز محقری بود، یا شباهت به صندوق پستی داشت كه هیچوقت در آن نامه‌ای فرو نمی‌افتاد، مسكنی بود كه هیچوقت انگشتی به زنگ در آن فشار نمی‌آورد. در آن پهلوی زنگ كارتی دیده می‌شد كه نوشته بود: «جیمز ـ دیلینگهام ـ یانگ». سال‌ها قبل، مستأجر این خانه را زن و شوهر جوانی تشكیل می‌داد كه آفتاب اقبال بیش و كم به رویشان لبخند می‌زد، برای اینكه در آن موقع مرد خانواده مبلغی درحدود سی دلار در هفته حقوق می‌گرفت و این پول تا حدی كفاف زندگی آن دو را می‌كرد. حوادثی پیش آمد كه درآمدش به بیست دلار در هفته تقلیل یافت و همین امر سبب شد كه شالوده زندگی آنها به هم بخورد. عفریت فقر به سراغشان آمد و آسایش را از آنها گرفت.
مثل اینكه از آن تاریخ حتی به روی كارت اسمش هم حجابی تیره و كدر فرو افتاده بود، برای اینكه از دور با زبان ناگویای خود فقر و درماندگی صاحبش را بیان می‌كرد. با وجود این، مرد خانواده هر وقت به محوطه نیم ویران خانه خود پا می‌گذاشت، همسرش با خوشرویی و مسرت از او استقبال می‌كرد او را «جیم» می‌خواند و قلب ماتم‌زده‌اش را با تبسم تابناك و امیدبخش خود روشن می‌ساخت.
زن زیبای دلشكسته اشكباری خود را تمام كرد. برخاست و چند قدم متحیرانه در اتاق راه رفت. سیمای بیرنگش را با مختصری پودری آرایش بخشید. بعد كنار پنجره رفت و با گرفتگی خاطر به حیاط مقابل نظر دوخت. آنجا گربه خاكستری رنگی به روی محجر حیاط راه می‌رفت. فكر فردا یك دقیقه تركش نمی‌كرد. فردا كریسمس بود و او برای مسرت خاطر شوهرش می‌بایستی هدیه‌ای به او بدهد ولو آن هدیه حقیر و ناچیز باشد؛ درحالی كه فعلاً از مجموع پس‌انداز خود بیش از یك دلار و هشتاد و هفت سنت نداشت. ماه‌های متوالی به امید چنین روزی یك سنت و دو سنت از روی خرج خانه صرفه‌جویی كرده بود ـ و حالا آنچه برایش گرد آمده بود از این مبلغ جزئی تجاوز نمی‌كرد.
بیست دلار حقوق در هفته و هزینه سنگین زندگی، دیگر محلی برای پس‌انداز كردن باقی نمی‌گذارد علاوه بر آن، در این اواخر مخارج خورد و خوراك به مراتب بیش از آنچه او حساب می‌كرد بالا رفته بود و حالا كه پس از گذشت یكسال متمادی، سال نو نزدیك می‌شد، لازم بود برای شوهرش هدیه‌ای خریداری كند. هدیه‌ای كه یادبودی از وفاداری و مهربانی او نسبت به شوهرش باشد.
او از هفته‌ها پیش متوجه نزدیك شدن كریسمس شده بود و روزهای متوالی با خود فكر كرده بود كه چه چیز برای جیمز محبوبش بخرد، چیزی كه درعین مناسب بودن، ارزش شأن و مقام شوهرش را داشته باشد، درحالی كه اكنون محصول ماه‌ها رنج خود را بیش از یك دلار و هشتاد و هفت سنت نمی‌یافت. بی‌اختیار مقابل آیینه زردی كه بین دو پنجره قرار گرفته بود آمد و نگاهی به آن انداخت. چهره‌ای ظریف و زیبا دید كه در آن دو چشم درخشان می‌درخشید و هاله‌ای از گیسوان طلایی گردش فرو ریخته بود. چند لحظه متفكر و مغموم به آن نگاه كرد.
آن وقت دست برد و بند گیسوان را از هم گشود، در یك لحظه آبشاری از تارهای طلایی به روی شانه‌های فرو ریخت. در این كاشانه فقر زده و در بین افراد خانواده، فقط دو چیز وجود داشت كه برای صاحبانشان غرور و مباهات فراوان ایجاد می‌كرد: یكی ساعت طلای جیبی «جیم» كه از پدربزرگش به او به ارث رسیده بود و تنها دارایی كوچك قیمتی آن خانواده را تشكیل می‌داد و دیگری گیسوان و فریبنده و روح‌نواز «دلا» كه هر تماشاگری را بی‌اختیار به تحسین و ستایش وا می‌داشت. این تارهای زرین به قدری زیبا و شفاف بودند كه اگر ملكه باستانی «سبا» با آن همه ثروت و شهرتش در آن حوالی می‌زیست «دلا» هر روز صبح برای اینكه جواهرات كم‌نظیر ملكه را از رونق و جلا بیندازد، تعمداً گیسوان خود را از پنجره به بیرون می‌افكند و به دست نسیم فرحناك می‌سپرد ـ همانطور جیم هم به قدری به تنها یادبود پر بهای خانوادگی خود افتخار داشت كه اگر حضرت سلیمان با تمام گنجینه بی‌حسابش در همسایگیش منزل می‌گرفت، هر روز مخصوصاً ساعت طلا را برابر چشمش از جیب در می‌آورد تا سرانجام سلطان توانگر را از خشم و حسد دیوانه كند.
زن زیبا بی‌حركت برابر آیینه ایستاده بود و چشم از آن آبشار درخشان برنمی‌داشت. تارهای زرینش به قدری بلند و انبوه بود كه تا پایین زانوانش می‌رسید و پوششی لطیف و نوازش‌دهنده بر اندام موزون او پدید می‌آورد. معلوم نشد این بهت و سرگشتگی چه مدتی به طول انجامید. افكار گوناگونی از مخیله‌اش می‌گذشت و طوفان سهمناكی روحش را می‌لرزاند. سرانجام فكری به خاطرش رسید؛ فكری كه مثل بارقه‌ای ضعیف در یك لحظه مقابلش درخشید و جهان ظلمت زده اطرافش را روشن ساخت.
اما از تجسم همان خیال، بی‌اختیار دو قطره اشك گرم و سوزان از دیدگانش سرازیر شد و بر سطح فرش كهنه اتاق ریخت. آن فكر، آن اندیشه كوتاه و آنی، گرچه بسیار تلخ و دردناك بود، اما مشكل او را آسان می‌كرد و او را به آرزوی كوچكی كه داشت می‌رساند. دیگر صبر و تأمل را جایز نشمرد. پالتوی كهنه‌اش را پوشید و كلاه فرسوده‌اش را به سر گذاشت. با سرعت از پلكان پایین آمد و داخل كوچه شد. بعد با همان شتاب مسافتی را طی كرد تا مقابل مغازه‌ای رسید كه تابلویی در بالای آن به این مضمون نصب شده بود:
«مادام سوفرنی، فروشنده كلاه‌گیس» با عجله داخل مغازه شد. زنی چاق و میانسال آنجا ایستاده بود. یكی دو دقیقه با حیرت به او نگاه كرد، بعد با آهنگی گرفته پرسید: «خانم موهای مرا می‌خرید»؟ مادام با كنجكاوی نگاهی به گیسوان تازه وارد انداخت. آنگاه جواب داد: «كار من خرید و فروش موست. كلاهت را بردار تا بهتر ببینم». «دلا» با دست مرتعش كلاه را برداشت. در دم موج گیسوان بر روی شانه‌اش ریخت و متعاقب آن برقی از مسرت از چشمان بهت زده خریدار جستن كرد. نزدیك آمد و چند بار تارهای آن را با انگشتان خود پس و پیش كرد و گفت: «بیست دلار می‌خرم»!
زن جوان بلافاصله گفت: «خواهش می‌كنم پولش را زودتر به من بدهید». یكی دو ساعت، مثل باد زودگذر سپری شد. در این موقع «دلا» پس از گردش و جست‌وجوی زیاد در مقابل مغازه‌ای ایستاده بود كه می‌توانست هدیه مورد توجه خودش را در آنجا بخرد. عاقبت آنچه را كه در عالم رؤیا در جست‌وجویش می‌گشت پیدا كرده بود. برای شوهر محبوبش از آن بهتر ارمغانی ممكن نبود پیدا كرد. آن همه مغازه‌های مختلف را گشته بود تا سرانجام مطلوب خویش را در آن یافته بود. زنجیری بود ساده و قشنگ كه به دست استاد ماهری از پلاتین ساخته شده و با ارزش چنان ساعتی كه شوهرش آن را آن همه عزیز و گرامی می‌داشت مطابقت می‌كرد.
به قدری ظریف و دلربا بود كه «دلا» با یك نگاه شیفته شد و فهمید كه از آن بهتر نمی‌تواند هدیه‌ای پیدا كند ـ حتی سادگی و ظرافت آن با شخصیت و مناعت شوهرش هم درست می‌آمد. خوشبختانه قیمتش هم خیلی زیاد نبود، درحدود همان پولی بود كه «دلا» با خود داشت: بیست و یك دلار فقط ـ و هشتاد و هفت سنت هم برایش باقی می‌ماند. وقتی آن را به دست گرفت و به طرف خانه برگشت، تمام مدت به این فكر می‌كرد كه حتماً شوهرش از دیدن آن بیش از حد انتظار خوشحال می‌شود و طبعاً ساعتش را بیش از پیش گرامی می‌شمرد. داخل خانه شد و با شتاب بالا رفت.
با اینكه مست باده رضایت و غرور بود با این حال احتیاط را از دست نداد. فكر كرد بهتر است كمی موهای كوتاه خود را آرایش كند تا پیش چشم شوهرش زیاد غیرعادی و زشت به نظر نرسد. فر آهنین را در آتش گذاشت و وقتی كه داغ شد، با زحمت زیاد موهای كوتاه را فر زد. حالا بهتر شده بود. گرچه كمی مثل پسرهای مدرسه به نظر می‌رسید. وقتی با دقت به آیینه نگاه كرد آهسته زیر لب گفت: «خدا كند كه جیم از من بدش نیاید. اگر شكل مرا نپسندد، آن وقت چه كنم؟ ‌اگر مرا به باد ملامت گرفت كه تو شبیه دخترهای آوازه‌خوان جزیره «كانی آیلند» شده‌ای، آن وقت چه جوابی به او بدهم»؟
و دوباره به فكر فرو رفت. اثر ندامت و حرمان از صورت بیرنگش نمایان بود. با خود گفت: «ولی كاری غیر از این از دستم بر می‌آمد؟ با یك دلار و هشتاد و هفت سنت كه ممكن نبود چیزی خرید». غروب شد و تاریكی همه جا را فرا گرفت. «دلا» به عادت همیشگی اول قهوه را درست كرد، بعد ماهی‌تابه را بر روی اجاق گذاشت تا شام را تهیه كند. هر دقیقه منتظر بود در باز شود و جیم تو بیاید. چند مرتبه دیگر با اضطراب و نگرانی، خود را در آیینه دید. بعد زنجیر ظریفی را كه آن همه در جست‌وجو و خریدش غصه خورده بود به دست گرفت و نگاه كرد.
در همین لحظات، صدای باز شدن در بیرون به گوشش رسید. جیم مثل معمول سر ساعت به خانه برگشته بود. در تمام مدتی كه با «دلا» عروسی كرده بود هیچوقت نشد كه دیر به خانه بازگردد. وقتی صدای پایش در دهلیز پیچید، قلب دلا به شدت شروع به تپیدن كرد. زن زیبا عادت داشت كه همیشه و در هرحال با خدای خود راز و نیاز كند و از او در موفقیت كارها یاری بطلبد.
در اینجا هم بی‌اختیار نگاهش متوجه بالا شد و زیر لب زمزمه كرد: «خداوندا، كاری نكن كه جیم از من بدش بیاید. لطفت را از من دریغ ندار و به من كمك بكن تا باز هم در نظر او قشنگ جلوه كنم». یك مرتبه در باز شد و جیم تو آمد. مثل همیشه خسته و كوفته بود. قیافه متفكر و لاغرش نشان می‌داد كه خیلی كار می‌كند. هر كسی با یك نگاه به صورتش می‌فهمد كه جیم مرد مسنی نیست.
شاید بیشتر از بیست و دو سال از عمرش نمی‌گذرد، منتهی گذشت روزگار و مشقت‌های زندگی پیرش كرده، با دستی كه از شدت سرما سرخ و متورم شده بود، در را پشتش بست و یك قدم جلو آمد؛ اما یك مرتبه تكانی خورد و سر جایش ایستاد. چشمش به دلا افتاده بود و آنچه را كه می‌دید نمی‌توانست باور كند. آیا او واقعاً زنش بود كه به این قیافه درآمده بود؟ خیره‌خیره نگاه می‌كرد و حرفی نمی‌زد. دلا هم با سیمای متبسم ولی آمیخته با نگرانی شوهرش را می‌نگریست.
زن جوان از نگاه‌های او ابداً چیزی نمی‌توانست بفهمد. نه اثر خوشحالی در آن می‌دید، نه اثر رنجش و ناامیدی. نه می‌توانست بفهمد كه آیا شوهرش از كار او رنجیده و نه قادر بود درك كند كه از عمل او راضی است. این ثانیه‌ها و دقایق پر اضطراب به قدری ادامه یافت كه «دلا» بیش از این طاقت نیاورد. میز را به كنار زد و نزدیكش شد. با صدای بلند گفت: «جیم، عزیز دلم، چرا اینطور نگاه می‌كنی؟ چرا اینقدر متعجب شده‌ای؟ اگر می‌بینی كه موهایم را كوتاه كرده‌ام دلیلی داشت.
ببین محبوبم، فردا عید كریسمس است و من نمی‌توانستم ببینم كه صبح عید، چیزی به تو عیدی ندهم. چون وضع مالی‌مان خوب نیست و تو خودت هم خوب می‌دانی، به همین دلیل موهایم را فروختم تا بتوانم چیزی برایت بخرم. حالا امیدوارم تو از موی كوتاه من بدت نیاید. اگر اینطور دوست نداری، ناراحت نشو؛ می‌دانی كه زود در خواهد آمد. خیلی زود... موهای من زود بلند می‌شود... من چاره‌ای جز این كار نداشتم.
لااقل به خاطر این عید به من تبریك بگو و بیا خوشحال باشیم. تو نمی‌دانی كه من چه چیز كوچك قشنگی برایت تهیه كرده‌ام؟ مرد جوان همانطور حیرت‌زده او را نگاه می‌كرد و هر دم بر میزان وحشت و نگرانی زن می‌افزود. دیگر چیزی نمانده بود كه دلا شروع به گریه كند. سرانجام سكوت را شكست و با آهنگ گرفته‌ای كه از آن اندوه و ندامت آشكار بود گفت: «چقدر عوض شدی... پس موهایت را كوتاه كردی و...»
دلا به میان حرفش دوید: «آری عزیزم، كوتاه كردم و فروختم. حالا به من بگو: خیلی زشت شده‌ام؟ اینطور مرا دوست نداری»؟ جیم نگاهش را از روی صورتش برگرفت و به گرداگرد اتاق به گردش درآورد. زن مضطرب بار دیگر پرسید: «كجا نگاه می‌كنی؟ دنبال چه می‌گردی؟ به تو گفتم كه آنها را فروختم. قیافه‌ات را باز كن؛ كمی بخند؛ امشب شب عید است؛ به من بداخلاقی نكن؛ من این موها را به خاطر تو از دست دادم؛ اما هیچ غصه و نگرانی ندارد. باز هم در خواهد آمد.
اگر آنها خوب بودند و تو آنها را دوست می‌داشتی، درعوض بدان كه من هم خیلی تو را دوست دارم. این كار را به خاطر تو كردم...» و یك قدم دیگر نزدیك شده با تبسم گفت: «خوب، حالا موضوع را فراموش كن، بیا بنشین تا شام را برایت حاضر بكنم...» جیم كمی به خود آمد و از آن رؤیای گران بیدار شد. شاید فهمید كه اگر یك دقیقه دیگر سكوت كند و حرفی نزند، سیل اشك از چشمان همسرش سرازیر خواهد شد.
نزدیكش آمد و با مهربانی او را در سینه خود فشرد. دیگر هرچه بود به پایان رسیده بود. غصه و پشیمانی چه فایده‌ای داشت؟ خواب طلاییش به بیداری وحشت‌انگیزی منتهی شده بود. دیگر آن ارمغان قشنگی را كه برای زن دلبندش خریده بود و با شوق و ذوق فراوان همراه خودش آورده بود در آن شرایط یأس‌آور به چه درد می‌خورد؟ فرض كنیم كه جیم در آن لحظه به جای هشت دلار در هفته، یك میلیون دلار در سال حقوق می‌گرفت، در آن دقیقه و تحت آن مقتضیات، چه نتیجه‌ای می‌داشت؟ كاری بود كه شده و ماجرایی به وقوع پیوسته.
كدام منطقی در عالم می‌توانست در آن لحظات، روح مضطرب و قلب آتش گرفته او را آرامش ببخشد؟ جیم بسته عیدی را از جیب پالتوی كهنه درآورد و با بی‌اعتنایی روی میز انداخت و گفت: «بگیر دلا جان، این هدیه ناقابلی است كه برایت خریدم؛ ولی متأسفم كه دیگر به دردت نمی‌خورد؛ اما طوری نیست. بازش كن و ببین چرا من از دیدن موی كوتاه تو ناراحت شدم. خیال نكن كه اگر تو موهایت را زدی، از محبت من نسبت به تو كم شده، نه، فقط دلیلش همین بود...»
دلا با انگشتان مرتعش بند را از هم باز كرد و به داخل بسته نظر انداخت. یك مرتبه فریادی از ذوق كشید ولی بلافاصله ساكت شد. ظاهراً حقیقت دردناكی به یادش آمد و آن وقت به دنبال آن قطره‌های اشك سوزان از چشمانش سرازیر گشت.

در میان بسته كاغذ، یكسری شانه طلایی رنگ زیبا قرار گرفته بود. شانه‌های ظریفی كه دلا از مدت‌ها پیش آرزو می‌كرد آنها را برای زینت موهای خود بخرد، ولی هیچوقت این آرزو صورت عمل به خود نگرفته بود. مكرر آنها را در پشت ویترین یكی از مغازه‌های «برودوی» دیده بود، اما چون قیمتش نسبتاً گران بود، هرگز نمی‌توانست پیش‌بینی كند كه روزی صاحب آنها خواهد شد. و حالا این شانه‌های ظریف الماس‌ نشان آنجا مقابلش قرار داشت.
چند دقیقه با وجد و شیفتگی و درعین‌حال اندوه و اسف به آنها نگاه كرد و اشك ریخت، بعد یكمرتبه آنها را برداشت و به سینه فشرد. وقتی چشمان حیرت‌زده شوهرش را دید، گفت: «جیم نمی‌دانی چقدر خوشحالم كه این هدیه قشنگ را برایم خریدی... مطمئنم كه موهایم زود در خواهد آمد و آن وقت خودم را با آنها خوشگل خواهم كرد».
حجاب تیره غم همچنان بر چهره شوهر كشیده شده بود. ساكت بود و حرفی نمی‌زد. او هنوز هدیه‌ای را كه همسرش برایش خریده بود ندیده بود، برای اینكه دلا هنوز فرصت نكرده بود آن را نشانش دهد. پس از آنكه چند دقیقه همچنان در بیم و امید گذشت، دلا نزدیك شد و با سیمای متبسم، دستش را به سویش دراز كرد. در آن حالت، وضع زن به قدری پاك و معصومانه و روحش آنچنان لبریز از عشق و محبت بود كه هر چیز ولو حقیر و ناچیز در چشم گیرنده درخشان و گرانبها جلوه می‌كرد.
گفت: «ببین چه زنجیر قشنگی است! خوشت می‌آید؟ اگر بدانی چقدر مغازه‌ها را گشتم تا این بند ساعت را پیدا كردم؟ حالا ساعتت را به من بده، می‌خواهم ببینم به آن می‌آید یا نه»؟ جیم به جای آنكه تقاضای زن را اجابت كند خود را به روی نیمكت فرسوده افكند و لبخند حزن‌آلود بر لب آورد. وقتی او را در حال انتظار دید گفت: ـ دلا جان، بهتر است این هدیه‌های كریسمس را فعلاً در نقطه مطمئنی بگذاریم و حفظ كنیم. آنها حیفند كه به دست بگیریم و به كارشان ببریم. ببین محبوبم، من از تو خیلی متشكرم كه این بند قشنگ را برایم خریدی؛ ولی حقیقت مطلب این است كه من ساعتم را فروختم تا بتوانم آن شانه‌ها را برایت بخرم... حالا هیچ اهمیت ندارد، بهتر است شام را بیاوری بخوریم، برای اینكه من خیلی گرسنه‌ام.

دسترسی سریع