به هنگام غروب آفتاب، قهرمانی پرآوازه بدون احتیاط وارد خانهام میشود. او در اوج زندگانی است. قد بلند، قوی و مغرور. او در باغ دخترانم را به زیر سایهی درخت بلوط میبیند.
درباره ی نویسنده : گارت نیكس (به انگلیسی: Garth Nix)، (زادهٔ 1963) نویسندهای استرالیایی در گونهٔ خیالپردازی است كه بیشتر او را به خاطر نوشتن مجموعه پنجگانه پادشاهی كهن میشناسند. گارت نیكس در 1963 در ملبورن استرالیا متولد شد. سپس در سنین كودكی به شهر كانبرا نقل مكان كرد. آنگاه در نوزده سالگی به همراه كیفی پر از كتاب و یك ماشین تحریر، در دور تا دور انگلستان به سفر پرداخت.
بعداً به استرالیا برگشت و بعد از تحصیل در دانشگاه، در سال 1986 بعنوان نماینده یك انتشارات و ویراستار به كار پرداخت. در كنار آن، بعنوان سربازی نیمه وقت در ارتش استرالیا خدمت كرد. پس از ترك انتشارات، او از سال 1994 تا 1997 بعنوان مشاور خدمات اجتماعی به كار پرداخت و سپس در سال 1998، تبدیل به نویسندهای تمام وقت شد. برای مدتی این كار را ترك كرد و سپس از سال 2002 دوباره به عنوان نویسندهٔ تمام وقت، مشغول به كار شد.
اكنون او در ساحل كوگی، واقع در سیدنی به همراه همسرش آنا و پسرانش توماس و ادوارد زندگی میكند.
از آثار این نویسنده میتوان به مجموعه هایی چون پادشاهی كهن ،برج هفتم ،مجموعه ی كلیدی به سوی پادشاهی و ... اشاره كرد .
«پایانها» داستانی از مجموعهی «فراتر از دیوار و دیگر داستانهای ابهورسن» است كه گارث نیكس نویسندهی سهگانهی ابهورسن، آن را برای كامل كردن دنیایش و روشن كردن معماهای موجود نوشتهاست.این داستان كوتاه را در زیر می خوانید .
من دو شمشیر دارم. یكی غم نام دارد و دیگری شادی. اینها نامهای واقعی آنها نیست. فكر نمیكنم آدمی در قید حیات باشد كه حتی حروف حك شده بر روی این تیغههای كبود را بشناسد.
من این حروف را میشناسم، اما مسأله این است كه من زنده نیستم. حتی هنوز مرده هم به حساب نمیآیم. چیزی این وسط هستم، كه در تاریك و روشن میپلكد، مابین خواب و بیداری، درست لب مرز، میخ شده به دیوار، ناتوان از پس رفتن، ناتوان از پیش رفتن.
استراحت میكنم اما، این بسان خوابیدن نیست و من هم رؤیا نمیبینم. فقط به یاد میآورم. خاطراتی كه پشت سر هم مدام در جست و خیزند، در هم میآمیزند، در هم میروند و به هم میآیند و مخلوط میشوند تا جایی كه من هرگز نمیدانم چه وقت، كجا، چگونه و یا حتی چرا و تمام اینها شب هنگام غیر قابل تحمل است. رنجور از تخت بر میخیزم تا رو به ماه ناله كنم و یا در راهروها قدم زنم... و یا به زیرسایهی شمشیرها بر روی صندلی حصیری قدیمیم در انتظار بنشینم. در انتظار فرصت داشتن یك ملاقاتكننده، در انتظار فرصتی برای دگرگونی، فرصتی برای...
من دو دختر دارم. یكی غم نام دارد و دیگری شادی. اینها نامهای واقعی آنها نیست. فكر نمیكنم حتی آنها به یاد آورند كه در روزهای خیلی دور جوانیشان چه نامیده میشدهاند.. نه آنها و نه من نام مادرشان را به یاد نداریم. با این حال بعضی اوقات در رؤیاهای روزانهام برای لحظهای صورتش را میبینم، تماس پوستش را احساس میكنم، طعم بوسهاش را میچشم و خشخش لباسش را به هنگام ترك كردن اتاق و ذهنم میشنوم.
آنها گرسنهتر از من هستند، دخترانم را میگویم و هنوز تشنهی خون. این داستان دو پایان دارد. یكی غم نام دارد و دیگری شادی.
این پایان اول است:
به هنگام غروب آفتاب، قهرمانی پرآوازه بدون احتیاط وارد خانهام میشود. او در اوج زندگانی است. قد بلند، قوی و مغرور. او در باغ دخترانم را به زیر سایهی درخت بلوط میبیند. دو قدم مانده به غروب آفتاب و او به اندازهی كافی قوی و باهوش است كه از این فرصت استفاده كند. عشقی كه از دو سو به او نثار میشود دروغین است و ضربت دندانهای نیش حقیقی. ولی قهرمان در به كار بردن خنجر نقرهایاش چالاك است و خورشید نیز بسیار نزدیك.
و عاقبتِ غم و پایانِ شادی چنین است، كه نقره مسمومشان كند و آتش بسوزاندشان.
قهرمان در حالی كه ضعیف شده، تلوتلوخوران وارد میشود تا حماسهای كه دربارهی او نوشته خواهد شد را پایان دهد. او من را بر روی صندلی حصیریام مییابد، و بالای سر من غم و شادی را میبیند. من به او فرصت انتخاب میدهم و اسامی را به او میگویم.
او غم را انتخاب میكند، غافل از این كه این همان چیزی است كه او برای خود انتخاب میكند و شمشیرها در كمال شایستگی نامگذاری شدهاند.
من برای او یا برای دخترانم احساس اندوه و افسوس نمیكنم، بلكه تنها برای خودم غمگینم. من خونش را میمكم. مدتی زمان میبرد... و او یك قهرمان بود.
و این پایان دوم است:
مردی جوان كه، برای قهرمانی چه كوچك چه بزرگ، سنی ندارد، سحرگاهان وارد باغ من میشود. او من را از بیرون پنجره میبیند و من، هرچند با تأخیر، ولی سرانجام باید صندلی حصیریام را به قصد بستر ترك كنم. استخوانها و جمجمههای بدون گوشت زیر پایم ریخته است. من نمیدانم استخوانهای چه كسی است. جمجمهها و استخوانهای زیادی گوشه و كنار این خانه است. پسر از پنجره وارد میشود و نیزهای از نور خورشید را به داخل راه میدهد. من در راهروی سایه گرفته مكث میكنم تا او را كه مشغول بررسی شمشیرها است تماشا كنم. لبهایش تكان میخورند، چیزی را كه آن جا نوشته شده رمزگشایی میكند، یا من باید این طور فرض كنم. شاید هیچ الفبا یا زبانی واقعاً برای همیشه گم نمیشود، نه تا زمانی كه چیزی از آن باقی مانده باشد.
از آن حروف باستانی، به جا مانده از آن طومار باستانی، هیچ كمكی عایدش نخواهد شد.
من بانگ بر میآورم و نامهایی كه برای شمشیرها انتخاب كردهام برایش میخوانم اما او جواب نمیدهد.
من نمیبینم كدام سلاح را بر میگزیند. همین الان هم خاطرات به من هجوم آوردهاند، مرا در بر میگیرند و به من ضربه میزنند. من نمیدانم چه اتفاقی افتاده یا خواهد افتاد یا ممكن است بیفتد.
من بر روی تختم هستم، جوانك بالای سر من ایستاده و نوك یك شمشیر را روی سینهی من گذاشته است. این شادی است و من فكر میكنم انتخابی از روی درایت است و نه بر مبنای اقبال. چه كسی انتظار چنین كاری را از پسری داشت كه هنوز پشت لبش سبز نشده است؟
آهن سرد است. پایان. ولی تنها گرد و غبار از جای جراحت به بیرون میتراود.
و سپس ضربت دوم، بر استخوانهای خشكیدهی گردن فرود میآید.
من مدتهای مدیدی در انتظار چنین پایانی بودهام.
در انتظار كسی كه برای من انتخاب كند.
كسی كه به جای غم، به من شادی دهد.