داستان فرهنگ : « صداها در فضا و در شب » اثری از ولفانگ بورشرت « صداها در فضا و در شب »

كیسه‌های اشك در زیر چشم‌هایش آهسته تكان خوردند. چهره جوان كه در آن سر تراموا نشسته بود زرد بود و چنان كه گویی در خواب باشد چشم‌هایش بسته بود. مرد سالخورده كه كیسه‌های اشك داشت زمزمه كرد: «صدای مرده‌هاست. بیشتر صدای مرده‌هاست.

1397/04/11
|
16:10

درباره نویسنده : ولفگانگ بورشرت شاعر، نمایشنامه‌نویس و نویسنده آلمانی بود. او را به دلیل به سخره‌گرفتن هیتلر و اینكه با سخنان ضد جنگ خود روحیهٔ هم‌قطارانش را تضعیف می‌كرد به آلمان فراخواندند. او در دادگاه نظامی محاكمه و به مرگ محكوم شد و چندین ماه در انتظار اجرای حكم خود به‌سر برد، اما سرانجام به دلیل پیشرفت بیماری و اینكه امیدی به زنده‌ماندنش نبود بخشوده و دوباره به جبهه اعزام شد.
در پایان جنگ، علی‌رغم بیماری شدید، شوق نوشتن او را به مدت دو سال زنده نگاه داشت و او در این مدت به شیوه‌ای واقع‌گرایانه و در عین حال نمادین، سرنوشت سربازان بازگشته از جنگ را در داستان‌های كوتاه و اشعار خود بازگو كرد.
او در سال 1947 در حالی كه سخت بیمار بود، ظرف یك هفته نمایشنامهٔ پر شور خود «بیرون، پشت در» را نوشت.
داستان كوتاه « صداها در فضا و در شب » اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید .
تراموا در بعدازظهری كه از مه مرطوب بود پیش می‌رفت. بعدازظهر خاكستری بود و تراموا زرد و محو، ماه دسامبر بود و كوچه خالی و خاموش و بی‌نشاط بود و رنگ زرد تراموا در بعدازظهر شناور شده بود. اما در تراموا كسانی نشسته بودند، گرم و نفس زنان و مضطرب؛ پنج شش نفر در تراموا بودند، آدم‌هایی نامشخص و تنها در بعدازظهر دسامبر، اما گریبان خود را از مه مرطوب نجات داده بودند. زیر چراغ‌های كوچك امیدبخش نشسته بودند و سخت تنها بودند. فقط پنج شش نفر بودند؛ تنها و نفس‌نفس‌زنان؛ و بلیت‌فروش ششمین نفر بود. در آن عصر مه‌آلود و خلوت با دكمه‌های برنجی ظریفش در تراموا بود و بر شیشه‌های مرطوبی كه براثر نفس‌ها مه گرفته بود، چهره‌های درشت اخم‌آلود می‌كشید. تراموا با سرعت و با تكان‌های شدید پیش می‌رفت. زرد، در دل دسامبر. در تراموا پنج نفر از مه نجات یافته نشسته بودند و بلیت‌فروش سرپا بود و آقای سالخورده كه در زیرچشم‌هایش كیسه‌های اشك پر از چین و چروك بود، دوباره با صدای خفی، شروع به صحبت كرد: «در فضاست و درشب، یا فقط در شب! این است كه آدم خوابش نمی‌برد. آری، فقط به این علت است. یگانه علتش صداهاست. باور كنید كه فقط به علت آن صداهاست.»
آقای پیر اندامش را به جلو خم كرد. كیسه‌های اشك آهسته تكان خوردند و انگشت سبابه او كه به طور عجیبی براق بود مستقیما به‌طرف سینه پیرزنی كه روبرو نشسته بود دراز شد. زن با سروصدا از دماغ نفس كشید و به انگشت سبابه براق و هیجان زده مرد چشم دوخت. همان‌طور با سروصدا از راه دماغ تنفس می‌كرد. چاره‌ای نداشت، زیرا زكام زمستانی سختی گرفته بود كه تا ریه‌هایش نفوذ كرده بود. اما با وجود این، اشاره انگشت براق زن را به هیجان آورده بود. دو دختر كه در آن سر تراموا نشسته بودند با هم پچ‌پچ می‌كردند، از وجود صداهای شبانه خبر داشتند؛ آن‌ها بیش از هركس دیگر از این صداها باخبر بودند، اما همان طور پچ‌پچ می‌كردند و نیز از هم‌دیگر خجالت می‌كشیدند و بلیت‌فروش برشیشه‌های مه گرفته چهره‌های درشت اخم‌آلود می‌كشید. و باز مردجوانی در تراموا نشسته بود؛ چشمانش را بسته بود و چهره‌اش زرد بود با چهره زرد زیر نور كدر چراغ نشسته بود و چشمانش را چنان بسته بود كه گویی در خواب است. و در بعدازظهر مه‌آلود و خلوت، تراموای زرد شنا می‌كرد و راه به جلو باز می‌كرد. بلیت‌فروش چهره اخم‌آلودی برشیشه كشید و به مرد سالخورده كه كیسه‌های اشكش آهسته تكان می‌خورد گفت: «آری، درست است؛ صداها هست، انواع صداها. و طبعا شب‌ها بیشتر است.»
دو دختر در ته دل خجالت كشیدند و به پچ‌پچ‌شان ادامه داداند و یكی از آن‌ها با خود فكر كرد: «شب‌ها، بیشتر شب‌ها!». مردی كه كیسه‌های اشك چشمش تكان می‌خورد انگشت براقش را از سمت پیرزن زكامی كنار كشید و به طرف بلیت‌فروش دراز كرد و آهسته گفت: «گوش كنید چه می‌گویم. صداها هست! در فضا، در شب و آقایان محترم، خانم‌های محترم...»
انگشت سبابه‌اش را از بلیت‌فروش برگرداند و به طرف آسمان گرفت: «می‌دانید صدای چه كسانی است؟ این صداها در فضا و درشب هیچ می‌دانید كه صداهای چه كسانی است؟»
كیسه‌های اشك در زیر چشم‌هایش آهسته تكان خوردند. چهره جوان كه در آن سر تراموا نشسته بود زرد بود و چنان كه گویی در خواب باشد چشم‌هایش بسته بود. مرد سالخورده كه كیسه‌های اشك داشت زمزمه كرد: «صدای مرده‌هاست. بیشتر صدای مرده‌هاست. صدای مرده‌ها، آقایان محترم، خانم‌های محترم. عده‌شان خیلی زیاد است، تا شب می‌رسد در فضا جمع می‌شوند. مرده‌ها زیادند. خیلی زیادند. چون‌كه همه قلب‌ها پر است. قلب‌ها مالامال است و مرده‌ها فقط می‌توانند در قلب مردم جا بگیرند. این‌طور نیست؟ اما مرده‌ها خیلی زیادند و نمی‌دانند كجا بروند؟»
دیگران كه در این تراموای بعدازظهر بودند نفس‌ها را در سینه حبس كردند. فقط جوانی كه چشم‌هایش را بسته بود چنان كه گویی در خواب باشد، نفسی عمیق كشید. پیرمرد انگشت براقش را به ترتیب به سوی كسانی كه حرف‌های او را گوش می‌دادند دراز كرد. به سوی دخترها، بلیت‌فروش و زن سالخورده. و بعد هم زمزمه كرد: «این است كه آدم خوابش نمی‌برد. برای همین است. در فضا خیلی مرده هست؛ بی‌جا و ومكان. تا شب سروصدا به راه می‌اندازند و برای خودشان بیدارند. این است كه آدم خوابش نمی‌برد. مرده‌ها خیلی زیادند، مخصوصا شب‌ها. تا همه‌جا غرق سكوت می‌شود آن‌ها دهن باز می‌كنند و تا كوچه خلوت می‌شود آن‌ها پیدایشان می‌شود. آن‌ها شب‌ها می‌توانند حرف بزنند. این است كه آدم خوابش نمی‌برد.»
پیرزن زكام با سروصدا از دماغ نفس كشید و به كیسه‌های اشك پیرمرد كه آهسته زمزمه می‌كرد چشم دوخت. اما دخترها همان‌طور پچ‌پچ می‌كردند. دخترها شبانگاه صداهای دیگری می‌شنیدند، صداهایی شبیه صدای مردی كه به سمت آن‌ها می‌آمد و این صداها را بیشتر شب‌ها می‌شنیدند. پچ‌پچ می‌كردند و از هم‌دیگر خجالت می‌كشیدند و هیچ یك از آن دو نمی‌دانستند كه دیگری هم شب‌ها در رویاهایش صدا می‌شنود.
بلیت‌فروش بر شیشه مرطوب مه‌آلود، چهره‌ای درشت كشید و گفت: «آری، مرده‌ها. شب‌ها توی فضا می‌لولند. بالای بستر ما این است كه نمی‌شود خوابید، درست است.»
زن سالخورده دماغش را بالا كشید و با سر تصدیق كرد و گفت: «مرده‌ها، آری، مرده‌ها؛ صدای مرده‌ها بالای بسترها! درست است كاملا روی سرِ ما.»
و دخترها نگاه مردان بیگانه را احساس می‌كردند و چهره‌شان در این تراموای عصر خاكستری برافروخته شد. اما چهره جوان پژمرده بود و در گوشه خودش تنها بود و چنان كه گویی در خواب باشد چشمانش را بسته بود. ناگهان پیرمردی كه كیسه‌های اشك داشت، انگشت براقش را به گوشه تاریكی كه جوان نشسته بود برگرداند و زمزمه‌كنان گفت: «آری، جوان‌ها! آن‌ها می‌توانند بخوابند. عصرها، شب‌ها، در دسامبر، همیشه می‌توانند بخوابند صدای مرده‌ها را نمی‌شنوند؛ جوان‌ها می‌خوابند و صداهای مخفی را نمی‌شنوند، فقط ما گوش معنوی داریم. ما پیرها! گوش‌های آن‌ها صداهای شبانه را نمی‌شنود. آن‌ها می‌توانند بخوابند.»
انگشت سبابه پیرمرد از دور با تحقیر به سوی جوان پژمرده‌رو دراز شد د دیگران با هیجان نفس‌نفس زدند. فورا جوان افسرده‌رو چشم‌هایش را باز كرد و ناگهان بلند شد و تلوتلو خوران به طرف مرد سالخورده آمد. انگشت سبابه در كف دست پنهان شد و كیسه‌های اشك لحظه‌ای از حركت بازماند. جوان افسرده‌رو دستش را به سمت صورت پیرمرد آورد و گفت: «لطفا سیگارتان را دور نیندازید. خواهش می‌كنم به من بدهید. سرم گیج می‌رود. كمی هم گرسنه‌ام. ته سیگارتان را به من بدهید. ممكن است حالم را بهتر كند. چون سرم گیج می‌رود.»
با شنیدن این حرف، كیسه‌های اشك، اشك پس داد و چین و چروك آن‌ها تكان خورد. پیرمرد كمی غمزده و محجوب شد و گفت: «آری، رنگ‌تان زرد شده. مثل این كه حالتان هیچ خوب نیست. پالتو ندارید. در ماه دسامبر هستیم.»
جوان افسرده جواب داد: «می‌دانم آقا، خودم می‌دانم. مادرم هر روز صبح می‌گوید پالتو بپوش ماه دسامبر است. می‌دانم، اما مادرم سه‌سال است كه مرده، خبر ندارد كه من دیگر پالتو ندارم. مادرم هرروز صبح می‌گوید در ماه دسامبر هستیم. اما كسی كه مرده از موضوع پالتو چه خبر دارد؟»
جوان ته سیگار روشن را گرفت و تلوتلو خوران از تراموا پایین رفت. در بیرون، مه بود، بعدازظهر و دسامبر بود و جوان زردرو با سیگاری در میان لب‌ها در خلوت مه فرورفت و به طی عصر پرداخت. گرسنه بود، بی‌پالتو بود، مادرش مرده بود و ماه دسامبر بود. در درون تراموا دیگران نشسته بودند و دیگران نفس در سینه حبس كرده بودند. كیسه‌های اشك آهسته و اندوه‌بار تكان می‌خورد و بلیت‌فروش بر شیشه چهره‌های درشت اخم‌آلود می‌كشید. چهره‌های درشت اخم‌آلود.

دسترسی سریع